سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۵

پنجره ها

تقدیم به آنکه گفت " 
بنویس ، بنویس وهسچگاه قلمرا زمین مگذار ، او خود با قلم طلاییش این جهانرا ترک گفت .
----------------------------
هنگامیکه  پنجره ها رو به تنهایی باز شدند ، 
احساس کردم باید  دیوانه وار دوست بدارم 
و زمانیکه پنجره رو بسوی یک چاه متعفن باز شد  ، فواره خونم بصورتم ریخت ، 
احساس کردم  باید  بیزار باشم ، بیزار باشم ، 
تنهایی را دربغل گرفتم وبا او به بستر رفتم ............ث

سفر ، حجمی است در خط زمان ، 
وبه حجمی خشک  زمانرا آبستن کرده است 
حجمی از تصویری آگاه
که از میهمانی یک آیینه برمیگردد ........ف.فرخزاد

هیچ کتابی با خود نبرده بودم ، اشعاررا از درون حافظه ام بیرون میکشیدم ، هنگام عبادتم بود وهنگام نیایش ، باید بسوی طبیعت میرفتم ، مرا فرا خوانده بود ، 
زیر لب زمزمزه میکردم » خدا حافظ سر زمین من « دیگر محبوبم نیستی ، سر زمین منهم نیستی ، پشت بتو کردم وترا فراموش خواهم کرد ، ترا بخاک سپردم با مردان وزنان راستین وبا شهامتت  وتو بمان با حیوانات ریز ودرشت زاده کرمها ، عقربها ، مارهای آبی و دشتها .
رو بسوی دشت بزرگی کردم  ، مرا پناه دهید ای دیوارهای ساخته از برگ وگل وگیاه ،  ای شهر های کوچک وبزرگ  وای انسانهای نیمه کامل  که مسیر دیگرانرا دنبال میکنید ،  دیگر درشکاف درزهای پوسیده  تاریخ ، شما اشک مرا نخواهید دید  بوی زندگی تازه  بوی سبزها ،  بوی بهار نارنج ،  بوی گلهای اقاقیا همیشه درهوا پرداکنده خواهد بود ، دیگر به هیچ قله وبلندی نمی اندیشم  وبه دنبال هیچ آتش اجاقی نخواهم رفت  وآخرین سرود ناتمامم را پایان میدهم  با یک ترنم دلپذیر .
 خودرا دررودخانه  جاری روح شما شستشو داده ام  با آب جادو  وخون تازه .
دیگر میل تصرف درمن نیست  و...بدین  سان قصه سفر من آغاز شد ، به همراه یک دفترچه وچند خود کار و کفشهای راحت .
من بتو بدهکار ومدیونم ، ودین خودرا ادا خواهم کرد ودیگر میلی ندارم بنویسم ( کهن دیارا.... ویا ترا خواهم ساخت ....) نه هیچگاه ، هیچگاه ، آن سر زمین ترا ازمن گرفت زمانیکه داشتی راه راست ومستقیم را به شاگردانت نشان میدادی ، وبجای آن یک ماشین بمن داد که با تکان دادنش سکه ها دردامنم میریخت ، سکه های بی ارزشی که هنوز هم برایم بی ارزشند ،  من دل از مهر آن کهن دیارا بریدم وآنرا به سوسماران واژدها و مارهای سمی و روباهان ومورچه های سواری که پیام آورند میسپارم دیگر میلی وکششی به آن سوی ندارم روحم را بخودم اختصاص دادم وبا طبیعت یکی شدیم . بگذار آنها مانند موریانه گوشتهای یکدیگر را بجوند ، ورعشه های را که از رگه مردانیگشان بلند میشود با کمی علف مخلوط کرده بالا بیاندازند ، زندگی آنها درهمین دایره خلاصه شده است ، نه بیشتر  من روح ترا درپیکرم دارم وآن حس پنهانی که همیشه درحواشی خانه ام میگردد باین جانیان کوچک مینگرم  ایستاده اند اما نمیدانند چرا ؟ خوابیده اند اما نمیدانند چرا ؟ آنها غرابت این الفاظ را در مشق های پنهانی خود  درشت تصویر کرده اند  ، گروهی ساقط و نیمه کاره  در زیر بار جسد های بو گرفته  از تختخوابی به تختخواب دیگری میروند  ومیل  جنایت  در سینه هایشان متورم میشود .
نه ، آن سرزمین من نیست ونخواهد بود . 
ادامه دارد .......
ثریا ایرانمنش اسپانیا /( اولین نوشته از دفترروزانه ام )3/5/ 2016 میلادی/

بازگشت به جهنم

هنوز انرژی دارم وهنوز میتوانم  بنویسم ، با آنکه راهی طولانیرا طی کردم ، امروز صبح هنگامیکه چشمانم به سقف اطاق افتاد ، با حال تهوع بیدارشدم ، بهشت را پشت سر گذاشته بودم حال بو وهوای جهنم هنوز درخانه پیچیده بود آن هیزم کهنه  دودش به هوا بود ، اوف  باید دورش بیاندازم .

آری میتوان ، 
میتوان با زیرکی کسی را تحقیر کرد ، 
 میتوان بر هر چیزکی مهر شگفتیها زد
میتوان چشم به آسمان دوخت وابرهای تاریک بی بارانرا تماشا کرد 

میتوان همه عمر زانو زد ،  ودین را خریداری کرد 
میتوان در یک کلیسای متروک  خدای مهربانرادید 
و، میتوان  با چند سکه ایمان را خرید 
و میتوان ، ایمانرا درازای عشق فروخت 

میتوان لحظات خوش  را درته صندوقچه دل  پنهان داشت 
اما نمیتوان آنرا قاب کرد وبه دیوار آویخت 
میتوان با صورتکهای مصنوعی عشقبازی کرد 
 ومیتوان نقش بامهر باطل را برآنها گذاشت 
 ومیتوان گفت که ( هیچ ، درمن مپیچ) 

هنوز هوش ودل درمن جریان دارد  وتحملم پایان ناپذیر است . ثریا 
صبح روز سه شنبه سوم ماه می 2016 میلادی 

ارمغان

Fundador / لب پرچین 
Foundor ¨/  lab parchin-
توجه " هر نوع کپی برداری ویا عکس برداری از این سایت  خلاف قانون است ومجرم  نهایتا تحویل مقامات داده خواهد شد  بااحترام 
 لب پرچین 


 ارمغان

آن سر زمین برای همیشه نابود شد همچنانکه سیل ویا آتشفانی  وهجوم  انبوه حیوانات  به دنبال لاشه ها هستند حال باید داستان دیگری را آغاز کرد  ، از همین دیا ر همین دشتها وهمین کوهها  وهمین دریا  وهمین جویبارها وهمین افسانه ها  ، درختان همه جا شیه یکدیگرند  کوهستانها نیز با هم یکی میباشند ، اما انسانها  با هم فرق دارند  ، آنچه که امروز مرا ودارا به ادامه این نوشتار ها میکند تعهدی  است که دارم نسبت به کسی که بمن آموزش داد ونسبت به سر زمین واقعی اجدادم وخط وزبان آن ،  » نگذار هیچگاه این زبان شیرین واین خط نابود شود ، اگر چه به مرگ تهدید شدی« . ومن باین تعهدی که داده ام جامه عمل میپوشانم  مهم هم نیست اگر دیگران غذایی را که خود نوش جان میکنند قاشقشانرا به حلقوم من  فرو نمایند  گرسنگانی هستند که مانند سگ برای تکه  استخوانی به هرکسی پا رس میکنند  ، آنها دراین چاله بزرگ شده اند با ته مانده ها  .
صدایم روی سی دی ها ونوارها ضبط ونوشته هایم نیر هرروز ضبط میشوند  وتا روزیکه نفس درسینه دارم پرده ها را بالا میزنم  همه چیز  را به نمایش میگذارم  ودیگر از آنهاییکه بیماری » شقاق« داردجانشانرا میگیرد واهمه ای ندارم  ومیگذارم تا در رودخانه کثیف خود غرق شوند  ورویاهای خودرا جلا بدهند  ، ارمغان تازه من  از سر زمین تازه ایست که رفتم دیدم وبرگشتم تا تقدیم خوانندگان مهربان وهمیشگی خود بنمایم . 
گاهی باید عقل چاره گررا پوشاند  وخودرا به دیوانگی زد  چاره ای نیست  دراین ویرانه سرا که نامش دنیا ویا زندگی است  رنجوران ر نجور تر ودیوانگان دیوانه تر میشوند  باید بقول معروف  جام دیوانگی را سر کشید بر ای شناخت دیگران وسوژهای جالبمتر  باید همان  »منصور حلاج شد  که خودرا نفروخت وبر سر  دا رر فت «  وهنوز نامش بر آسمانها نوشته شده است  برای هزاران دیوانه ، باید  جام دیوانگی را سر کشید  وعقل راز سر بیرون ساخت  ، کژ ومژ شد  اما درواقع راست ومستقمیم به راهت ادامه میدهی . بقول مولانا :
تو آمدی  که راز ما بر همه کس عیان کنی 
آن شه بی نشان را جلوه دهی ، نشان کنی 
 چگونه شما درفکر فریبید ؟ جان من همه هشیار است ، دلم آشفته  اما روحم بیدار است ،  وشما همچون گرگی  که به سر زمین  گوسفندان حمله میکنید  ودر فکر  پاره پاره کردن منید ، اما من چشمانم بیدار است  وهمه شب گوشم به دیوار است ، مغزم بیدار ، روحم سرکش  .
دیگر فریب هیچ ( بیتی از ابیات) را نخواهم نخورد  ودیگر هیچ مصرعی  را بر تارک سر  نخواهم نشاند  سالها با اشعارتان نوشته هایتان  ، گفته هایتان  خوابیدم ، بیدار شدم  عاشق شدم گریستم وناگهان دیدم  که ( خانوتدگی  )  خود فروشید  یکسو با شرق و یکسوی دیگر با غرب  دست دربغل هریک دارید ..
کتابهایتانرا به دست آتش سپردم  وخود به تماشای کلمات نشستم که درهوا پراکنده بودند .
 آنکه هنوز زنده است ، شمس است  دیگری حافظ وخیام  فروغ وپروین   دیگر بقیه  مرده های بیش نیستید  فریدون از میان شما جهید ، رهی ونادر پور خودرا از دنیا کثیف والوده شما کنار کشیدند  وایکاش دیگران نیز بیدار شوند  
 بسفر رفتم ، وامروز برگشتم  هنوز هوای تازه آن سر زمین  جانمرا فرا گرفته است ،ارمغانی زیبا باخود آورده ام  تا تقدیم کنم . با سپاس  از مهربانیها ی شما . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه  سوم ماه می 2016 میلادی .
با سپاس از لطف بیکران همه شما عزیزانم .



پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۵

سفر، سفر مرا به کجامیبرد؟

فردا صبح عازم سفرم ، 
نمیدانم بکجا میروم ، اما میروم ، چند روز تعطیل است ، هواهم نیمه ابری بارانی بادی  آفتابی است ، چند روز از دیدار تکنو لوژی ها خلاص میشوم از حمله موریانه ها  ، تلویزیون کم بود حال مقدار زیادی آشغال جلوی ما ریخته اند که فرصت فکر کردن نداشته  باشیم  ، خودشان سوار موشکهایشان 
مشغول کاوش در سیارات دیگرند ودر پایین در شهر کورها هزاران نفر بسیج آماده اند تا مباد تار مویی به رگ غیرت آقایان که در تنها درپایین تنه شان مرتب درحال حرکت است ، بپیچد، ، نه امنیت باید برقرار باشد ، اول از سر زمینهای کور وکر ولال وسپس به بالاتر ها هم خواهد رسید ،  همه چیز روی زمین درحال مرگ است ، همه انسانها تبدیل به یک گیاه تک یاخته ای شده اند ،  وعده ای مامورند  تا روابط دیگران را باخدایان حفظ کنند ، نه اول نگران روابط خودتان باشید ، من گمان میکنم اگر درزمان حضرت عیسی تکنولوؤی امروزی وجود داشت آنگاه  حقیقت محض معلوم میشد نه این چرندیاتی که در محیط های دربسته مشتی احمق بخورد ما میدهند ، اگر درزمان سافو شاعر قدیمی ویا همر صنعت چاپ وجود داشت شاید امروز برای ما دری دیگر گشوده شده  بود ، حال با مرگ زمین همه خوبیها خواهند مرد ، مغز هازا یخ میبندند آدمهارا ازنو کلونوی میسازند دیگر تو نمیدانی آنکه با تو میخوابد پدرت هست یا برادرت ویا همسرت وغیره ،  بلی سفر بهترین است ، انسان از شر  موریانه های مغز خلاصی پیدا میکند ، جند روز لباس راحت واسپرت گرد ش در کوهستانها وتپه ها وجنگلها ، نه با طیاره ونه با قطار بلکه با اومبیل وپای پیاده ، عجله ای ندارم ، تمام امروز خواب بودم  ، این خواب برایم لازم بود ، هنگامیکه بلند شدم تا زه فهمیدم که زمانی تا چه حد سقوط فکری کرده بودم  وکجا ها سیر میکردم ،  هرچه بود بیرون ریختم ، حال مانند یک پرنده آزاد در آسمانها  پرواز میکنم ،  میخواهم حتی  ایمانم را نیز بخاک بسپارم ، میدانم روی زمین ، زیر آب درآسمان  هرکجا که برویم این ایمان مانند یک وصله بما چسپیده است ، میخواهم لباس تازه ای بپوشم ،  هنگامیکه به چرندیات ملاها گوش میدهم حال تهوع پیدا میکنم گویی همه پا اندازان پرودگارند ودارند برای نجیب خانه اش تبلیغ میکندد ، پسران خوشگل  دختران زیبا همه صف کشیده  مانند مروارید درصدف که خودرا بشما عرضه کنند باز هماین پایین تنه است که کار میکند مغز خوابیده یخ بسته ، مرده ،  آه پرودگارا نمیدانی چقدر احساس تنهایی  میکنم دراین محیط سرد ومرده  ووحشتناک  تبدیل به یک ماهی شده ام که از آب بیرون افتاده است میل دارد برگردد به اقیانوس اما راه طولانی است ،  میل دارم برگردم به اصل خود ،  دورخودم میگردم کسی را نمبینم ،  گوش میدهم، صدای کسی را نمیشنوم ،  دستمرا دراز میکنم تا دستی دستمرا بفشارد همه دستها یخ بسته ومرده است ،  ، دیگر هیچگاه آن طلوع صبگاهی زیبارا نخواهم دید ،  دیگر صدای پاهایم را روی اسفالت خیابان شهر نخواهم شنید ،  دیگر هیچ اتومبلی از آشنایان جلوی پایم ترمز نمیکند تا مرا صدا کند ، همه مرده اند ، همه رفته اند ،  دیگر حتی عطرها هم بوی آنزمانرا نمیدهند ، چرا باید درزمان من زمین بمیرد ؟ چرا باید در زمان من همه چیز زیر رو شود ؟  حال دراین میدان خالی سرنوشت تنها ایستاده ام وگاهی از سر فشار دستم را به شاخه ای از خارهای سمی بند میکنم ، دستهایم زخمی میشوند ، خونین میشوند ، شاخه را رها میکنم بوی گند آن هنوز در بینی ام میچرخد  ومرا عذاب میدهد ، گویی هنوز درهمان سعادت گذشته نشسته ام ؟! نه ، در سر زمین آدمخواران ، کفتارهای گرسنه ، و مارهای زهر آلوده ، عقربهای جرار ، آدمها رفته اند ، انسانهای شریف رفته اند اینها که درقالب وهیبت انسانند تنها حیواناتی تک یاخته ای هستند ، زیر آفتاب ذوب میشوند ، میمیرند ،  یا در دود افیون خودرا قهرمان میپندارند ،  نه ، اینها از مشتی گل آلوده ساخته شده اند / 
،سفر بهترین است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 آپریل 2016 میلادی / ......./

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۵

روزکارگر!

داشتم تقویم مقدس را ورق میزدم ببینم چند روز میتوان خارج شد وچند روز تعطیل است ، همیشه اولین یکشنبه از ماه می روز مادر بود ، حال تصادفا افتاده با روز "سن خوزه اوبررو " کارگر ،  خوب مادر هم کم کم گم میشود  ، 
در این فکر بودم که سیصد وشصت پنج روز خدا به روزهای قدیسین اختصاص دارد !! ایران هم دارد کپی برابر با اصل را اجرا میکند ، اما کم آورده ، امامان شیعه  هیچگاه کار نمیکردند تا روز کارگر داشته باشند !!! اصلا نمیدانستند کار چیست وکار گر کیست ، برده داشتند ، میرفتند جنگ عده ایرا اسیر میکردند ومیاوردند تا برایشان کار کنند وزنانانرا نیز تقدیم نمایند تا برایشان حاصل تولید کند ، زن شد کشتزار مرد یعنی زمین مرد مرد باید تنها آبپاشی کند ،( مرا ببین که هنوز دراین سن بالا بازهم به دنبال عشق این موجود که کارش تنها باغچه آب دادن است میباشم )!!!  بگذریم ،   بهر روز نظرم را روی اینستا گرام گذاشتم البته مال من خصوصی است وتنها عده معدودی آنرا میبینند میل ندارم هر کسی بمن انگشتی برساند ومن در تقویمم بنویسم هزار لایک داشته ام؟؟؟ بخاطر کدام هنر ؟فعلا هنز نزد ایرانیان است وبس  دزدی  ، دزدی عکس ، دزدی مطالب ، دزدی شعر بدون ذکر ماخد  ، مهم نیست اصلش اینجاست !حال بگمانم که مورد خشم و کتک وفحاشی مسلیمن ایرانی قرار خواهم گرفت ، که چرا نوشته ام روزی بنام امامان نیست ، روز پدر  روز مادر روز بچه روز دانش آموز ( گمان نکنم این روز را هم داشته باشند) !! روز زن  روز کارگر هم مالید ،
آهای ایرانیان عزیز ومهربان وقدر شناس ، چقدر مهربانید که حتی با دشمن خود نیز به رختخواب میروید ،واقعا درنجابت وشرافت شما هیچ شکی نباید کرد اصولا انسانهای امروزه همه این کلماترا غرغره کرده وتف کرده اند ، نه میدانند عفت چیست ، نه شرافت ونه عزت ونه حرمت ونه احترام اینها قدیمی شده است  ، متعلق به قرون وسطی است ، امروز حتی کلمات را نیز شکسته اند . مهم نیست ، من فرزند جهانم  یک قلوه سنگ که از این سو به آنسو میافتم  اما خودمرا با هیچ سر زمین ومردمش وفق نمیدهم ، همچنان همان گهی که بوده ام هستم . وهمان گه هم باقی خواهم ماند ، بگذار دیگران دانشمند وبزرگ واندیشمند باشند !! من همان روانی که بوده ادم هستم وچقدر این زن را دوست میدارم ، خالی از هر خللی است ، پاک است رویاها یش ، روحش ، پیکرش  همه پاک است هیچ بیماری  هنوز خوشبختانه نتوانسته در پیکر او داخل شود غیراز هوای کثیف وآلوده که اورا دچار وسواس کرده وباو آلرژی میدهد ، بوی گند عطرهای ارزان  قیمت ، بوی گند لباسهای ریسایکل شده ، بوی گند عرق زنان ومردان وپودرهای که بخودشان میزنند وبوی گند ریا ودروغ  این زن مهربانرا دچار آلرژی شدید کرده است ..گاهی هم زمین میخورد وپایش میشکند وخوب دچار تحولاتی میشود !!!
شب گذشته یکی از اشعار ناب  نادر خان نادر پور بیادم آمد اما هرچه کردم نتواستم آنرا بیاد بیاورم تنها آنرا با صدای مهربانش روی نوار بمن داد درهیچ کجا هم ضبط نشد ، پس از متارکه با همسرش "شهلا"  این اشعاررا سرود :
تو هر روز گذر میکنی بخانه من  ، افسوس که درها بسته وپنجره ها خاموشند ......... شعر بسیار زیبایی است روانش شاد او هم نتوانست تحمل این همه کثافت را بیاورد وخیلی زود جهانرا به جهان خواران سپرد ورفت .
در حال حاضر نمیدانم دنیا بکدام سو میرود برایم هم مهم نیست دنیای من درون همین چهار دیواری درکنار همین کلمات است وبس . روز وروزگارتان شاد وروزکارگر هم برایتان میمون ومبارک باد ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 آپریل 2016 میلادی / تا روزهای آینده  ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۵

خانه سنگی

» شما خوب بمن نگاه کنید ، خوب تماشایم کنید، منهم مانند شما یک انسان هستم «
انسان واقعی به دور از همه ریا ها ودروغ ها وفتنه ها ، 
خانمی بمن نوشته بود : 
تا بحال اینگونه خاطره نویسی را نخوانده بودم !! در جوابش نوشتم خاطره نویسی نیست ، ذکر مصیبت است ، از سرنوشت زنی که تنها بدون هیچ پشتوانه معنوی  در جنگل غولها جنگید وهمچنان  باقی خواهد ماند  ،   منهم مانند مادرم ، مانند پدرم ، از اهالی کوهستان هستیم  همه پیکر من از گوشت وپی درست شده است نه از کوهی چربی ،  پاهایایم تا زانوانم هنوز درخاکم فرو رفته است ، این خاطره نویسی نیست ، روزانه نویسی هم نیست ، سرگذشت یاس  آور وتراژدی هم نیست تنها مبارزه یک انسان آنهم از نو مادینه آن با زندگی ونرینه هاست همین ، نه بیشتر ، هر صبح که خورشید را درآسمان میبینم میدانم پدرم زنده  است وهرشب ماهرا درآسمان میبنیم میدانم مادرم بخواب رفته است ستارگان  ، خواهران وبرادران منند ، با روی زمینی ها کاری ندارم چون زبانشانرا نمیفهمم ، زنانی که دراطرافم بودند ومرتب  تکرار میکردند الهی قربونت بشم ، فدات بشم دورت بگردم ، حال مرا بهم میزدند ، کلماتی تکراری که به هر کسی که از راه برسد ارائه میدهند ، من محکم ، سخت ، انعطاف ناپذیرم ، اشکال منهم با مردم  زمانه همین است ، مانند یک درخت کهنسال زخمهارا تحمل میکنم ومیگذرم صمغ زیادی دارم برای ترمیم زخمایهم ، تنها کسانیکه بمن وفادارند ، آسمان و زمینی است که روی آن گام برمیدارم ،  آنها مرا از خود میدانند رهایم نمیکنند ، شب گذشته د دراین فکر بودم که شاید حق با دیگران باشد ، ملت ما عادت به دروغ کرده ، قربان صدقه رفتن دروغین ، فدایت بشوم دروغین ، من صمیمانه عاشقم ، عاشقانه دوست میدارم اما هیچگااه قربان کسی نرفته ام ، چون نه بلدم ونه گوسفندم ،  امانت دار خوبی هستم امروز در گنج گنجه های من امانت کسانی است که از دنیا رفته تند اما من هنوز درانتطار ورثه شان هستم که آنهارا پس بدهم ، هیچگاه بمال کسی نه حسرت برده ام ونه خواسته ام جای کسی باشم ، چرا ، روزی آروز میکردم ایکاش ( ماریا کالاس)  بودم چون عاشق موسیقی هستم ، ایکاش فلان پیانیست بودم ، ایکاش فلان ویلونیست بودم وایکاش فلان بالرین بودم ، اینها همه آرزوهای من بودند ، 
من درسرما ، گرما ، طوفان وباد ایستاده ام واز جایم تکان نخوردم ، مردم را تماشا میکردم که با چه ولعی دارند مال میدزدند میبرند در این فکر بودم که درچه زمانی آنهارا خواهند خورد ؟ وآیا خواهند خورد ؟ یا باید با آنها مخارج زنده بودنشان را که بو گرفته اند بدهند ! من برای زندانی شدن آفریده نشده ام ، مانند یک اسب اصیل باید ماهیچه هایم بکار بیفتند ، متاسفانه امروز زندانی خودم شده ام ، گاهی عصبی میشوم اما فورا فراموش میکنم ودر صدد عذر خواهی بر میایم ، اما زمانی فرا میرسد که دیگر بخششی وجود ندارد ، چون گناهی مرتکب نشده ام ، من باید بدوم ، به هوای آزاد احتیاج دارم ، من نمیتوانم با پوزه بند آهنینی زنده بمانم ، حرف را باید زد ، نمیدانم کسی این را فهمیده است که انسان آداب دانی وشرف را  وقوانین آنرا از اسب آموخته است ؟  اسب جتتملن یا یک شوالیه است هر یابویی را نمیتوان گفت اسب ،  وانسان زمانیکه خودرا تسلیم ماشین نمود واز اسب کناره گرفت خوی وحشی گیریش در او سر به طغیان برداشت ،  وامروز بصورتی پست وفرومایه  وپیش پا افتاده دارد مانند یک افلیج خودرا اینسو وآنسو میکسد ، نه ، هیچکس اینرا نمیدانست انسانهایی که با اسبان اصیل سر وکار دارند  شریف وغیور و شوالیه هستند ،  امروز در حق من بیعدالیهای زیادی شده است اما هیچگاه نخواهم نشست ومصیبت بار گریه کنم  ، همیشه راه دیگری وجود دارد ، میدانم ، راه دیگری هم هست . ... روز اول ماه می در راه است  وسه روز تعطیل  میزنم به کوه ودشت وصحرا !!!!!! . آغوش طبعت برویم باز است خودرا درآغوش او پنهان میکنم وساعتها میخوابم ومیگذارم  نفسی تازه بر پیکرم بدمد .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /26/آپریل 2015 میلادی/