چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۵

روزکارگر!

داشتم تقویم مقدس را ورق میزدم ببینم چند روز میتوان خارج شد وچند روز تعطیل است ، همیشه اولین یکشنبه از ماه می روز مادر بود ، حال تصادفا افتاده با روز "سن خوزه اوبررو " کارگر ،  خوب مادر هم کم کم گم میشود  ، 
در این فکر بودم که سیصد وشصت پنج روز خدا به روزهای قدیسین اختصاص دارد !! ایران هم دارد کپی برابر با اصل را اجرا میکند ، اما کم آورده ، امامان شیعه  هیچگاه کار نمیکردند تا روز کارگر داشته باشند !!! اصلا نمیدانستند کار چیست وکار گر کیست ، برده داشتند ، میرفتند جنگ عده ایرا اسیر میکردند ومیاوردند تا برایشان کار کنند وزنانانرا نیز تقدیم نمایند تا برایشان حاصل تولید کند ، زن شد کشتزار مرد یعنی زمین مرد مرد باید تنها آبپاشی کند ،( مرا ببین که هنوز دراین سن بالا بازهم به دنبال عشق این موجود که کارش تنها باغچه آب دادن است میباشم )!!!  بگذریم ،   بهر روز نظرم را روی اینستا گرام گذاشتم البته مال من خصوصی است وتنها عده معدودی آنرا میبینند میل ندارم هر کسی بمن انگشتی برساند ومن در تقویمم بنویسم هزار لایک داشته ام؟؟؟ بخاطر کدام هنر ؟فعلا هنز نزد ایرانیان است وبس  دزدی  ، دزدی عکس ، دزدی مطالب ، دزدی شعر بدون ذکر ماخد  ، مهم نیست اصلش اینجاست !حال بگمانم که مورد خشم و کتک وفحاشی مسلیمن ایرانی قرار خواهم گرفت ، که چرا نوشته ام روزی بنام امامان نیست ، روز پدر  روز مادر روز بچه روز دانش آموز ( گمان نکنم این روز را هم داشته باشند) !! روز زن  روز کارگر هم مالید ،
آهای ایرانیان عزیز ومهربان وقدر شناس ، چقدر مهربانید که حتی با دشمن خود نیز به رختخواب میروید ،واقعا درنجابت وشرافت شما هیچ شکی نباید کرد اصولا انسانهای امروزه همه این کلماترا غرغره کرده وتف کرده اند ، نه میدانند عفت چیست ، نه شرافت ونه عزت ونه حرمت ونه احترام اینها قدیمی شده است  ، متعلق به قرون وسطی است ، امروز حتی کلمات را نیز شکسته اند . مهم نیست ، من فرزند جهانم  یک قلوه سنگ که از این سو به آنسو میافتم  اما خودمرا با هیچ سر زمین ومردمش وفق نمیدهم ، همچنان همان گهی که بوده ام هستم . وهمان گه هم باقی خواهم ماند ، بگذار دیگران دانشمند وبزرگ واندیشمند باشند !! من همان روانی که بوده ادم هستم وچقدر این زن را دوست میدارم ، خالی از هر خللی است ، پاک است رویاها یش ، روحش ، پیکرش  همه پاک است هیچ بیماری  هنوز خوشبختانه نتوانسته در پیکر او داخل شود غیراز هوای کثیف وآلوده که اورا دچار وسواس کرده وباو آلرژی میدهد ، بوی گند عطرهای ارزان  قیمت ، بوی گند لباسهای ریسایکل شده ، بوی گند عرق زنان ومردان وپودرهای که بخودشان میزنند وبوی گند ریا ودروغ  این زن مهربانرا دچار آلرژی شدید کرده است ..گاهی هم زمین میخورد وپایش میشکند وخوب دچار تحولاتی میشود !!!
شب گذشته یکی از اشعار ناب  نادر خان نادر پور بیادم آمد اما هرچه کردم نتواستم آنرا بیاد بیاورم تنها آنرا با صدای مهربانش روی نوار بمن داد درهیچ کجا هم ضبط نشد ، پس از متارکه با همسرش "شهلا"  این اشعاررا سرود :
تو هر روز گذر میکنی بخانه من  ، افسوس که درها بسته وپنجره ها خاموشند ......... شعر بسیار زیبایی است روانش شاد او هم نتوانست تحمل این همه کثافت را بیاورد وخیلی زود جهانرا به جهان خواران سپرد ورفت .
در حال حاضر نمیدانم دنیا بکدام سو میرود برایم هم مهم نیست دنیای من درون همین چهار دیواری درکنار همین کلمات است وبس . روز وروزگارتان شاد وروزکارگر هم برایتان میمون ومبارک باد ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 آپریل 2016 میلادی / تا روزهای آینده  ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۵

خانه سنگی

» شما خوب بمن نگاه کنید ، خوب تماشایم کنید، منهم مانند شما یک انسان هستم «
انسان واقعی به دور از همه ریا ها ودروغ ها وفتنه ها ، 
خانمی بمن نوشته بود : 
تا بحال اینگونه خاطره نویسی را نخوانده بودم !! در جوابش نوشتم خاطره نویسی نیست ، ذکر مصیبت است ، از سرنوشت زنی که تنها بدون هیچ پشتوانه معنوی  در جنگل غولها جنگید وهمچنان  باقی خواهد ماند  ،   منهم مانند مادرم ، مانند پدرم ، از اهالی کوهستان هستیم  همه پیکر من از گوشت وپی درست شده است نه از کوهی چربی ،  پاهایایم تا زانوانم هنوز درخاکم فرو رفته است ، این خاطره نویسی نیست ، روزانه نویسی هم نیست ، سرگذشت یاس  آور وتراژدی هم نیست تنها مبارزه یک انسان آنهم از نو مادینه آن با زندگی ونرینه هاست همین ، نه بیشتر ، هر صبح که خورشید را درآسمان میبینم میدانم پدرم زنده  است وهرشب ماهرا درآسمان میبنیم میدانم مادرم بخواب رفته است ستارگان  ، خواهران وبرادران منند ، با روی زمینی ها کاری ندارم چون زبانشانرا نمیفهمم ، زنانی که دراطرافم بودند ومرتب  تکرار میکردند الهی قربونت بشم ، فدات بشم دورت بگردم ، حال مرا بهم میزدند ، کلماتی تکراری که به هر کسی که از راه برسد ارائه میدهند ، من محکم ، سخت ، انعطاف ناپذیرم ، اشکال منهم با مردم  زمانه همین است ، مانند یک درخت کهنسال زخمهارا تحمل میکنم ومیگذرم صمغ زیادی دارم برای ترمیم زخمایهم ، تنها کسانیکه بمن وفادارند ، آسمان و زمینی است که روی آن گام برمیدارم ،  آنها مرا از خود میدانند رهایم نمیکنند ، شب گذشته د دراین فکر بودم که شاید حق با دیگران باشد ، ملت ما عادت به دروغ کرده ، قربان صدقه رفتن دروغین ، فدایت بشوم دروغین ، من صمیمانه عاشقم ، عاشقانه دوست میدارم اما هیچگااه قربان کسی نرفته ام ، چون نه بلدم ونه گوسفندم ،  امانت دار خوبی هستم امروز در گنج گنجه های من امانت کسانی است که از دنیا رفته تند اما من هنوز درانتطار ورثه شان هستم که آنهارا پس بدهم ، هیچگاه بمال کسی نه حسرت برده ام ونه خواسته ام جای کسی باشم ، چرا ، روزی آروز میکردم ایکاش ( ماریا کالاس)  بودم چون عاشق موسیقی هستم ، ایکاش فلان پیانیست بودم ، ایکاش فلان ویلونیست بودم وایکاش فلان بالرین بودم ، اینها همه آرزوهای من بودند ، 
من درسرما ، گرما ، طوفان وباد ایستاده ام واز جایم تکان نخوردم ، مردم را تماشا میکردم که با چه ولعی دارند مال میدزدند میبرند در این فکر بودم که درچه زمانی آنهارا خواهند خورد ؟ وآیا خواهند خورد ؟ یا باید با آنها مخارج زنده بودنشان را که بو گرفته اند بدهند ! من برای زندانی شدن آفریده نشده ام ، مانند یک اسب اصیل باید ماهیچه هایم بکار بیفتند ، متاسفانه امروز زندانی خودم شده ام ، گاهی عصبی میشوم اما فورا فراموش میکنم ودر صدد عذر خواهی بر میایم ، اما زمانی فرا میرسد که دیگر بخششی وجود ندارد ، چون گناهی مرتکب نشده ام ، من باید بدوم ، به هوای آزاد احتیاج دارم ، من نمیتوانم با پوزه بند آهنینی زنده بمانم ، حرف را باید زد ، نمیدانم کسی این را فهمیده است که انسان آداب دانی وشرف را  وقوانین آنرا از اسب آموخته است ؟  اسب جتتملن یا یک شوالیه است هر یابویی را نمیتوان گفت اسب ،  وانسان زمانیکه خودرا تسلیم ماشین نمود واز اسب کناره گرفت خوی وحشی گیریش در او سر به طغیان برداشت ،  وامروز بصورتی پست وفرومایه  وپیش پا افتاده دارد مانند یک افلیج خودرا اینسو وآنسو میکسد ، نه ، هیچکس اینرا نمیدانست انسانهایی که با اسبان اصیل سر وکار دارند  شریف وغیور و شوالیه هستند ،  امروز در حق من بیعدالیهای زیادی شده است اما هیچگاه نخواهم نشست ومصیبت بار گریه کنم  ، همیشه راه دیگری وجود دارد ، میدانم ، راه دیگری هم هست . ... روز اول ماه می در راه است  وسه روز تعطیل  میزنم به کوه ودشت وصحرا !!!!!! . آغوش طبعت برویم باز است خودرا درآغوش او پنهان میکنم وساعتها میخوابم ومیگذارم  نفسی تازه بر پیکرم بدمد .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /26/آپریل 2015 میلادی/

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۵

خوابم ، یا بیدارم؟

امروز خواب ، بیشتر از هر زمانی بر من غلبه داشت ، میل نداشتم رختخوابمرا ترک کنم ، شاید آخر هفته به یک سفر کوتاه بروم واز هوای آزاد طیعت استفاده ببرم ، درکنج این  خلوتی که برای خود ساخته ام  دیگر بجان آمده ام ، هوا عالی ، دلپذیرآفتابی درخشان ، با خود گفتم "
شاید بهشت همینجا باشد ،  وما ابناء بشر همیشه طبلکار خداییم ویا طلبکار مردم ، خورشید همه پیکر مرا دربرگرفته بود ، برخاستم سرشار از انرژی   قلم در دستم  ونمیدانستم چه بنویسم ؟ ونمیدانستم چه باید بگویم ؟  ونمیدانستم چه باید میکردم ؟ آنجنان هوا مرا مست کرده بود که گو.یی بشکه ای شراب ناب نوشیده ام ( بکوری چشم آنان که نمیتوانند ببینند) !!! بیاد آوازهای دیرین بودم ، آوازی تازه شروع شده از سوی دیگری ، نه ! دیگر بس است ، گفته های هایی که برمیخیزند نشان از هوای نفس دارند ،  عطر تازه ام  در هوا پخش شده واین بهشت رویایی مرا بیشتر  آرزو پرورساخته است ، نوشتم :
اگر ، چرخ فلک باشد حریرم ،
ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد بهشت  وروز روشن
حروف ، نامه ات برگ وریز آتش 
من این سخن هارا بارها وبارها تکرار کرده ام  وبر روی کاغذ ها نقش داده ام  ، نه ، من این حریر آسمان واقعی را با هیچ یک از الفاظ  دیوانه کننده شما عوض نخواهم کرد ، ستارگان ترجمان عشق منند به خور شید ، 
شما ماهیان حوض کوچک  غمگین وغمگسار در دود افیون را باور نخواهم کرد  میگذارم شما حروف را با اشک چشمانتان بخوانید 
خورشید با من است  ومن ایمنم ، او مرا به جستجوی عطش سرشار خود میبرد  مرا درهر نفس همراه است ، او میداند که من هرشب درکمین بادهای زود گذر بوده ام  او با من است ، مرا از خویشتن پر ساخته است ، دیگر به آواز آن غوک که از راه دورا میخواند : 
 »در آغوش تو خواهم  مرد «، گوش را نخواهم داد ، او محرومیت کشیده وتشنه است با هر آبی رفع تشنگی میکند اگرچه آب لجن یک جویبار حقیر باشد .
خورشید مانند فانوسی روشن روی تختخوابم نور افشانی میکرد ،  پرنده ای که هر صبح بر لب بامم مینشست آوازش را تمام کرده ورفته بود ، ودل من آیینه بود که غبارهارا از خود روبیده وحال در زیر نور خورشید جلای دیگر یافته است ،  دیگر آن نقش کهنه وتاریک  در انتهای گوشه آیینه شکست ، خورد شد .
آه ، ای صبح زیبای بهاری ، تو گفتی : چه شد  آن سایه من ؟ که نیمه شبی در بیقراری آنرا رقصاندم؟ 
گفتم ، آن سایه گم شد  بی سبب اورا میخنداندم ، او مانند جیوه های کهنه پشت آیینه فرو ریخت ، دیگر به هیچ آوازی گوش نخواهم سپرد وهیچ زمزمه ای مرا بیدار نخواهد ساخت ، درکمین هیچ برکه ای ننشسته ام تا پیکرم را درآن شستشو دهم . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 25 آپریل 2016 میلادی /

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۵

قصه شهربانو

مادر ما درحال مرگ است ، چیزی از او باقی نمانده ، واین از دولت سر همان زن پدر ما "شهربانو"است /
او در یتیمخانه های » فراماسونری« بزرگ شده وتربیت یافته بود برای چنین روزی ، بهمراه یک مار بلند ، یکی از مارهای زهر آلوده ویک جادو گر پیر  بسوی خانه ما آمد .
آن روز که میخواست  با پدر ما عروسی کند ، دایه مهربان من گفت :
من میمیرم اما ازچشمان سفید این زن میترسم او مادرتان را خواهد کشت وپدرتانرا بخاک خواهد سپرد بچه هایش  را   هم میخورد  وخانه را نیز میفروشد برمیگردد به همان قلعه /
وهمینطور هم  شد، دایه مهربان من مرد ، پدرمان بخاک رفت وحال مادرمان درحال مرگ است وما بچه های دست وپابسته نمیتوانیم به هیچ ترتیبی اورا نجات بدهیم ؛ او تسلیم  جانورانی نظیر شپش ، کک، وزالوها شد ، همه پسرانش را که بزرگ کرده بود از دست داد آنقدر مردان غریبه باو تجاوز کردند واورا آبستن نمودند که امروز میلیونها حرامزاده از بطن مادر پاکیزه ما بیرون ریخته است . 
مادرمان درحال مرگ است وشهربانو با تاجی که برسر داشت بسوی همان یتیمخانه برگشت وتاج خاررا بر سر مادر ما گذاشت  او یک جادوگر بود ، امروز مادر مهربان وپاکیزه ما نه فریاد میکشد ونه کمک میطلبد میداند صدایش حتی بگوش ما هم ئخواهد رسید همه بی تفاوت شدیم ، او در میان کندوی زنیوران  به پهلو افتاده  وزنیوران از سر ورویش بالا میروند یکی پاهایش را میگزد ،  دیگری صورت زیبای اورا که مملو از گلبرگهای سرخ بود  با داس وکارد وقمه  میبرد و عده ای لحاف را از زیر پاهایش میکشند آ ن کف بین پیر  آن دایه مهربان  که از راه دور آمده بود بما گفت " این جادوگری است که خودرا در هیبت یک دختر جوان در آورده است فریب نخورید"
او در لباسهاس زر دوزی شده پیچیده شد  با میهمانانی که از کوهها سرازسیر شده تا پیکر مادرمارا تخمین بزنند  در هر گامی که  یرمیداشت کمری خم شد  او دستهای یکا یک  را کنار زد  چون کولیان  ، نوای غریبی را سر داد ، آنقدر خواند وخواند که ناگهان کلاغان سییه پوش  در یک شامگاه از لابلای درختان بسوی ما حمله آوردند  گلها همه بر زمین  ریخته شد  وهزاران چلچله به هوا پرواز کردند .
شهر بانو اما خرامان خراما ن راه میرفت ، پدر بیمار شده وداشت میمیرد اما از ترس چیزی نمیگفت . 
شب همچو چادری سیاه  بر سر زمین ما ایران نشست  وهر برگی همچو یک تیغ خار داردر چشمان ما فرو رفت  وهیچکس نتوانست کف دست این جادوگر را بخواند  ، کف بین تنها طالع مارا دیده بود .
مادر ما درحال مرگ است وهیچکس ، هیچ طبیبی بر بالین او حاضر نمیشود ، 
شهربانو به قلعه خود ، قلعه جادوگران برگشت وبا دوربین بلندش یکی یک را  زیر نظر دارد .
نفرین ابدی بر او باد /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 
از دفتر یادداشتهای روزانه /

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۵

عدالت ، یا ترحم؟

پشت درب خانه ایستاده بود همچنان با همان ساک که رفته بود ، گفتم بیا تو ، همه چیز عوض شده ، من تو تنها کسانی هستیم که عوض نشده ایم ، دیگر هیچگاه نخواهیم خندید ، میل داشتم به کسانی بخندم که روزی مرا به گریه وا داشتند ، حال دشمن شده ایم ،من بیش از هر کسی در این دنیا رنج برده ام ، تو کمتر رنج میبری چون چیزی نمیدانی ، من بین عدالت وترحم انتخاب  خودم راکردم من بیعدالتی را نمیتواتم تحمل کنم وامروز  دراین دنیا عدالتی وجود ندارد ، وفا داری و میل به یک زندگی ساده ودوراز از هر ریا وخشونت وتجاوزی یک امرغیر طبیعی شده است ، ( اینهارا باخودم میگفتم) واورا به اطاقش راهنمایی کردم ، بی آنکه خوشحالیم را از آمدنش نشان دهم .
دراین فکر بودم که  درچه زمانی از دنیا ودرچه سرشتی زندگی میکنیم ؟ چرا اینهمه من تنها ماندم ؟ چرا چونکه بین عدل وترحم  انتخاب خودم را کرده ام ؟ من بازی بلد نیستم بازی کردن را نمیدانم راهش را نیز نمیروم این کار من نیست ، چه بسا از تمام همجنسانم آشتی ناپذیر ترباشم ،  برای من انتخاب یک عشق یا یک زندگی مشارکت آمیز مقدس است ، به آن احترام میگذارم  آنرا سجده میکنم ،  من تحمل توهین وبیحرمتی را در عشق ندارم ، من قوانین وآدب  شرف را آموخته ام نه بیشرفی را ، وای که اکثر مردم روحشان بیمار تراز جسمشان میباشد .چگونه باید فساد وتعفن را زیر وروکنم برای آنکه چند صباحی بیشتر دراین دنیا باشم ویا لذتی دروغین ببرم ؟/
امروز ، زیر دوش نگاهی به بازوی کبود شده ام  انداختم ، روز گذشته بیست دقیقه طول کشید تا توانستند از بازوی نازک من رگی را بیابند وخون بیرون بکشند تازه از سیاهرگ خون را بیرون کشیدند ، داشتم درون آن اطاق خفه میشدم ، دوبازوی مرا محکم بسته بودند ، تا رگها بیرون بزند ، رگها نازکند ، پوست بدنم مانند کاغذ زرئرق نازک است اما روحم مانند سنگ خارا  وغیر قابل نفوذ است ،مکافانت آنهارا هم باید بدهم؟!
آه خوشا بحال زنانی که با دندانهای تیزشان  مانند سنجاب میتوانند گوشت دیگرانرا بجوند  دندانهایی که یک عتمر برای تخمه شکستن وسقز جویدن ساخته شده ولبانی که تنها برای بوسه دادن به هزاران مرد .
از امروز وجود دیگران برایم منتفی شده است ، سیم تلفن را درون کشو انداختم و آن دیگری را اختصاص دادم به بازی با ورق !! همین ، نه بیشتر .همه راهها مسدودند ، تنها همین صفحه باز است همه جارا بستم ، همه پنجره های مجازی را غیر از یکی ، من در صدد انتقام نیستم  من اجرای عدالت را خواهانم  به پاداش بیعدالتی که درحقم شده است ، نه احمقم ونه انتقامجو ،  من منتظر اجرای عتدالتم وطبیعت مجری خوبی است ، یک ذره هرچقدر هم ناچیز باشد باز یک ذره است  ودر کفه دیگری قراردارد ، من نه عروسکم ونه بازیچه ، من زاده خورشیدم ، حال در قرنی افتاده ام که هنیچ قرن دیگری نه میتواند از آن جلوتر رود  ونه خیر وشرش مانند این قرن است ، حرفهای من بنظر عده ای احمقانه ویا شداید کهنه باشد اما خوب میدانم چه میگویم .وچکار میکنم .زمانیکه یک خانه محکم ویک سر زمین فنا میشود طبیعی است که زنان واسبان اصیل نیز محکوم به فنا هستند . امروز روزگار رچاله هاست . باید بخوابم ، خیلی خسته ام ، خیلی . خوشحالم که او برگشت ..همان روز شنبه ..........ثریا/ 

هوسهای زنانه!

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یک  شان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی وکجا ؟ بیهوده است
دامان توهم به شبنمی آلوده است .
.......شادروان باستانی پاریزی

نیمه شب با زمزمه این اشعار از خواب بیدار شدم ، مدتی به سقف اطاق خیره شدم ، کجا هستم ؟ اینجا کجاست ؟ بقیه کجایند از آن آنهمه شلوغی وهمهمه وسرو صدا خبری نیست ، صدای مادر از درون آشپزخانه بگوش نمیرسد که با خدمتکار مرافعه دارد چرا با کفشهای گلی وارد آشپزخانه شده است ، صدای بچه ها نمیاید ، کجایند ، ؟  من در یک دنیای مجازی ، مصنوعی درمیان خون وسیل وآتش وجنگها وبیهوده تلاش دارم برای خود دنیایی بسازم ! کدام دنیا؟ من اینجا بیگانه هستم ،  ودراین دنیا مجازاتی سخت تر ازآن نیست  که انسان محکوم به بیگانه بودن در سرزمینی ناشناخته باشد . امروز هر کلامی را که بر زبان میرانم برای همه بیگانه است ویااگر کسی برایم چیزی تعریف میکند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است ، هیچ رنگ وبویی ندارد ،  گفتار و کردارشان بیگانه اگر از هزاران رنگهای قوس وقزع تشکیل شده وصدها هزار رنگ داشته باز در چشم من بیرنگ است ، چونکه از مدارم بیرون افتادم ؟ حال دیگر کسی نیست تا به آغوش او برگزدم وبگویم من برگشتم دیگر هیچ کجا نخواهم رفت ، هرسال چمدانم را میبندم میروم بسوی لندن شاید درآنجا کسی را پیداکنم که با من آشنا تر است ، تنها یکنفر هست او هم یا در أفیس خودش هست یا خواب ویا در دنیای مجازیش سیر میکند زبانش با من  یکی است اما فرسنگها دور از یکدیگریم ، من دراینجا مجبورم چیزهایی را  یاد بگیرم که از نظر خودم بداست اما دراینجا خوب بنظر میرسد ،  من نمیتواتم تازه بنشینم وچیزی فرا بگیرم  بعضی چیزها موروثی هستند ،  بنظر من هر انسانی باید زندگیش را به همانگونه که نیاکانش زیسته اند ادامه دهد  منها ی خرافات ! امروز دنیارا خرافات فرا گرفته است ، در سر زمین من دیگر آواز بلبلی شنیده نمیشود ، وصدای هیچ گرامافونی بلند نیست ، گلدسته ها قد کشیده اند وانکر الصوات اذان میگویند ومردم را برای آمادگی به بهشت فرا میخوانند  ، بهشت گم شده بهشتی رویایی !!عده ای    زده اند بسیم آخر واز آنرو افنتاده اند یکنوع آنارشیستی ، بی تفکری ، خود خواهی و..... همیشه آرزو داشتم  مردی را دوست بدارم که گفته هایش  مانند گفته های خودم باشد ، نه به بیراهه برود ،ویا کلمات عجیب وغریبی را بخورد بدهد ،
   بمن چیزهایی بگوید که بردلم بنشیند  همان کلماتی را که با آنها بزرگ شدم  ودل من درعطش آنها میسوزد  همان کلماتی را  که مردم سر زمینم طی سالها با آن زندگی واحساس وتجربه کرده اند ، ، روزی میل داشتم بخانه خودم برگردم ، اما آنجا هم خانه مننیست ، زمین من نیست ، چیزی متعلق بمن نیست ، کسی در انتظارم نیست .
روز گذشته فلیمنا اینجا داشت با کامپیوتر من یک برنامه  مصاحبه ای را برای یک دانشگاه درهلند ضبط میکرد ، پس از اتمام کار ش اورا برای ناها ر نگاه داشتم ، خسته بود ، پرگرفته بود باو گفتم هفته آینده باهم میزنیم به کوه ودشت وصحرا ، گریه اش گرفت ، پرسیدم چرا گریه میکنی؟ توکه مشگلی نداری؟  زنی تحصیل کرده ، نسبتا مرفه ، داری تحصیلات عالی ، در پهنای گریه   گفت ، " هیچکس را دراین دنیا ندارم ، نه خواهر ، نه برادر،نه همسر ، نه بچه ،  تنها یک پدر ومادر مسن اگر آنها م بمیرند دیگر کسی که همخون من باشد ندارم ، گفتم خانه اترا داری ، زمین را داری وسر زمینت هنوز زنده است ، کسان کمتر به درد انسان میخورند ، زمین بهترین دوست انسان است ، مدتی نگاهم کرد وسپس من ادامه دادم " من اینجا بین مشتی خارجی زندگی میکنم ، همه کسانم خارجیند نه  آنها  زبان مرا میفهمند ونه من احساسات آنهارا !  درک میکنم من تنها بیمار میشوم ، تنها از خودم پذیرایی میکنم وتنها خوب میشوم وچه بسا تنها هم بمیرم ، کمات وگفته های من بگوش همه کسانم سنگین وبی معنی است برای آنها شب والانتین بهترین  شب است ونوروز من در سکوت وتنهایی میگذرد ، منم تنها هستم عزیزم نگران مباش همه تنها هستیم .واین تنهایی باعث میشود که افکاری  مانند میکرب  در مغزم خطور کند  ومرا به بی نظمی  وبی انظباطی بکشاند ، انسان تنها دست به هرجنایت یا کثافتی میزند ، بگمان من مذهب را بیشتر برای همین افراد تنها ساخته اند تا سرشان گرم شد واز ترس گناه به فکر چیز دیگری نیفتند : مثلا عشق !!!! منهم دلی نازک وزود شکن دارم  که در زیر این لاک سخت وسفت پنهان است ، دلی به نازکی گل نرگس که آکنده از خواستن است  ودر درون سینه ام  میطپد  ، تو اینرا نمیدانستی . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 23 آپریل 2016 میلادی /