دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۵

خوابم ، یا بیدارم؟

امروز خواب ، بیشتر از هر زمانی بر من غلبه داشت ، میل نداشتم رختخوابمرا ترک کنم ، شاید آخر هفته به یک سفر کوتاه بروم واز هوای آزاد طیعت استفاده ببرم ، درکنج این  خلوتی که برای خود ساخته ام  دیگر بجان آمده ام ، هوا عالی ، دلپذیرآفتابی درخشان ، با خود گفتم "
شاید بهشت همینجا باشد ،  وما ابناء بشر همیشه طبلکار خداییم ویا طلبکار مردم ، خورشید همه پیکر مرا دربرگرفته بود ، برخاستم سرشار از انرژی   قلم در دستم  ونمیدانستم چه بنویسم ؟ ونمیدانستم چه باید بگویم ؟  ونمیدانستم چه باید میکردم ؟ آنجنان هوا مرا مست کرده بود که گو.یی بشکه ای شراب ناب نوشیده ام ( بکوری چشم آنان که نمیتوانند ببینند) !!! بیاد آوازهای دیرین بودم ، آوازی تازه شروع شده از سوی دیگری ، نه ! دیگر بس است ، گفته های هایی که برمیخیزند نشان از هوای نفس دارند ،  عطر تازه ام  در هوا پخش شده واین بهشت رویایی مرا بیشتر  آرزو پرورساخته است ، نوشتم :
اگر ، چرخ فلک باشد حریرم ،
ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد بهشت  وروز روشن
حروف ، نامه ات برگ وریز آتش 
من این سخن هارا بارها وبارها تکرار کرده ام  وبر روی کاغذ ها نقش داده ام  ، نه ، من این حریر آسمان واقعی را با هیچ یک از الفاظ  دیوانه کننده شما عوض نخواهم کرد ، ستارگان ترجمان عشق منند به خور شید ، 
شما ماهیان حوض کوچک  غمگین وغمگسار در دود افیون را باور نخواهم کرد  میگذارم شما حروف را با اشک چشمانتان بخوانید 
خورشید با من است  ومن ایمنم ، او مرا به جستجوی عطش سرشار خود میبرد  مرا درهر نفس همراه است ، او میداند که من هرشب درکمین بادهای زود گذر بوده ام  او با من است ، مرا از خویشتن پر ساخته است ، دیگر به آواز آن غوک که از راه دورا میخواند : 
 »در آغوش تو خواهم  مرد «، گوش را نخواهم داد ، او محرومیت کشیده وتشنه است با هر آبی رفع تشنگی میکند اگرچه آب لجن یک جویبار حقیر باشد .
خورشید مانند فانوسی روشن روی تختخوابم نور افشانی میکرد ،  پرنده ای که هر صبح بر لب بامم مینشست آوازش را تمام کرده ورفته بود ، ودل من آیینه بود که غبارهارا از خود روبیده وحال در زیر نور خورشید جلای دیگر یافته است ،  دیگر آن نقش کهنه وتاریک  در انتهای گوشه آیینه شکست ، خورد شد .
آه ، ای صبح زیبای بهاری ، تو گفتی : چه شد  آن سایه من ؟ که نیمه شبی در بیقراری آنرا رقصاندم؟ 
گفتم ، آن سایه گم شد  بی سبب اورا میخنداندم ، او مانند جیوه های کهنه پشت آیینه فرو ریخت ، دیگر به هیچ آوازی گوش نخواهم سپرد وهیچ زمزمه ای مرا بیدار نخواهد ساخت ، درکمین هیچ برکه ای ننشسته ام تا پیکرم را درآن شستشو دهم . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 25 آپریل 2016 میلادی /

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۵

قصه شهربانو

مادر ما درحال مرگ است ، چیزی از او باقی نمانده ، واین از دولت سر همان زن پدر ما "شهربانو"است /
او در یتیمخانه های » فراماسونری« بزرگ شده وتربیت یافته بود برای چنین روزی ، بهمراه یک مار بلند ، یکی از مارهای زهر آلوده ویک جادو گر پیر  بسوی خانه ما آمد .
آن روز که میخواست  با پدر ما عروسی کند ، دایه مهربان من گفت :
من میمیرم اما ازچشمان سفید این زن میترسم او مادرتان را خواهد کشت وپدرتانرا بخاک خواهد سپرد بچه هایش  را   هم میخورد  وخانه را نیز میفروشد برمیگردد به همان قلعه /
وهمینطور هم  شد، دایه مهربان من مرد ، پدرمان بخاک رفت وحال مادرمان درحال مرگ است وما بچه های دست وپابسته نمیتوانیم به هیچ ترتیبی اورا نجات بدهیم ؛ او تسلیم  جانورانی نظیر شپش ، کک، وزالوها شد ، همه پسرانش را که بزرگ کرده بود از دست داد آنقدر مردان غریبه باو تجاوز کردند واورا آبستن نمودند که امروز میلیونها حرامزاده از بطن مادر پاکیزه ما بیرون ریخته است . 
مادرمان درحال مرگ است وشهربانو با تاجی که برسر داشت بسوی همان یتیمخانه برگشت وتاج خاررا بر سر مادر ما گذاشت  او یک جادوگر بود ، امروز مادر مهربان وپاکیزه ما نه فریاد میکشد ونه کمک میطلبد میداند صدایش حتی بگوش ما هم ئخواهد رسید همه بی تفاوت شدیم ، او در میان کندوی زنیوران  به پهلو افتاده  وزنیوران از سر ورویش بالا میروند یکی پاهایش را میگزد ،  دیگری صورت زیبای اورا که مملو از گلبرگهای سرخ بود  با داس وکارد وقمه  میبرد و عده ای لحاف را از زیر پاهایش میکشند آ ن کف بین پیر  آن دایه مهربان  که از راه دور آمده بود بما گفت " این جادوگری است که خودرا در هیبت یک دختر جوان در آورده است فریب نخورید"
او در لباسهاس زر دوزی شده پیچیده شد  با میهمانانی که از کوهها سرازسیر شده تا پیکر مادرمارا تخمین بزنند  در هر گامی که  یرمیداشت کمری خم شد  او دستهای یکا یک  را کنار زد  چون کولیان  ، نوای غریبی را سر داد ، آنقدر خواند وخواند که ناگهان کلاغان سییه پوش  در یک شامگاه از لابلای درختان بسوی ما حمله آوردند  گلها همه بر زمین  ریخته شد  وهزاران چلچله به هوا پرواز کردند .
شهر بانو اما خرامان خراما ن راه میرفت ، پدر بیمار شده وداشت میمیرد اما از ترس چیزی نمیگفت . 
شب همچو چادری سیاه  بر سر زمین ما ایران نشست  وهر برگی همچو یک تیغ خار داردر چشمان ما فرو رفت  وهیچکس نتوانست کف دست این جادوگر را بخواند  ، کف بین تنها طالع مارا دیده بود .
مادر ما درحال مرگ است وهیچکس ، هیچ طبیبی بر بالین او حاضر نمیشود ، 
شهربانو به قلعه خود ، قلعه جادوگران برگشت وبا دوربین بلندش یکی یک را  زیر نظر دارد .
نفرین ابدی بر او باد /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 
از دفتر یادداشتهای روزانه /

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۵

عدالت ، یا ترحم؟

پشت درب خانه ایستاده بود همچنان با همان ساک که رفته بود ، گفتم بیا تو ، همه چیز عوض شده ، من تو تنها کسانی هستیم که عوض نشده ایم ، دیگر هیچگاه نخواهیم خندید ، میل داشتم به کسانی بخندم که روزی مرا به گریه وا داشتند ، حال دشمن شده ایم ،من بیش از هر کسی در این دنیا رنج برده ام ، تو کمتر رنج میبری چون چیزی نمیدانی ، من بین عدالت وترحم انتخاب  خودم راکردم من بیعدالتی را نمیتواتم تحمل کنم وامروز  دراین دنیا عدالتی وجود ندارد ، وفا داری و میل به یک زندگی ساده ودوراز از هر ریا وخشونت وتجاوزی یک امرغیر طبیعی شده است ، ( اینهارا باخودم میگفتم) واورا به اطاقش راهنمایی کردم ، بی آنکه خوشحالیم را از آمدنش نشان دهم .
دراین فکر بودم که  درچه زمانی از دنیا ودرچه سرشتی زندگی میکنیم ؟ چرا اینهمه من تنها ماندم ؟ چرا چونکه بین عدل وترحم  انتخاب خودم را کرده ام ؟ من بازی بلد نیستم بازی کردن را نمیدانم راهش را نیز نمیروم این کار من نیست ، چه بسا از تمام همجنسانم آشتی ناپذیر ترباشم ،  برای من انتخاب یک عشق یا یک زندگی مشارکت آمیز مقدس است ، به آن احترام میگذارم  آنرا سجده میکنم ،  من تحمل توهین وبیحرمتی را در عشق ندارم ، من قوانین وآدب  شرف را آموخته ام نه بیشرفی را ، وای که اکثر مردم روحشان بیمار تراز جسمشان میباشد .چگونه باید فساد وتعفن را زیر وروکنم برای آنکه چند صباحی بیشتر دراین دنیا باشم ویا لذتی دروغین ببرم ؟/
امروز ، زیر دوش نگاهی به بازوی کبود شده ام  انداختم ، روز گذشته بیست دقیقه طول کشید تا توانستند از بازوی نازک من رگی را بیابند وخون بیرون بکشند تازه از سیاهرگ خون را بیرون کشیدند ، داشتم درون آن اطاق خفه میشدم ، دوبازوی مرا محکم بسته بودند ، تا رگها بیرون بزند ، رگها نازکند ، پوست بدنم مانند کاغذ زرئرق نازک است اما روحم مانند سنگ خارا  وغیر قابل نفوذ است ،مکافانت آنهارا هم باید بدهم؟!
آه خوشا بحال زنانی که با دندانهای تیزشان  مانند سنجاب میتوانند گوشت دیگرانرا بجوند  دندانهایی که یک عتمر برای تخمه شکستن وسقز جویدن ساخته شده ولبانی که تنها برای بوسه دادن به هزاران مرد .
از امروز وجود دیگران برایم منتفی شده است ، سیم تلفن را درون کشو انداختم و آن دیگری را اختصاص دادم به بازی با ورق !! همین ، نه بیشتر .همه راهها مسدودند ، تنها همین صفحه باز است همه جارا بستم ، همه پنجره های مجازی را غیر از یکی ، من در صدد انتقام نیستم  من اجرای عدالت را خواهانم  به پاداش بیعدالتی که درحقم شده است ، نه احمقم ونه انتقامجو ،  من منتظر اجرای عتدالتم وطبیعت مجری خوبی است ، یک ذره هرچقدر هم ناچیز باشد باز یک ذره است  ودر کفه دیگری قراردارد ، من نه عروسکم ونه بازیچه ، من زاده خورشیدم ، حال در قرنی افتاده ام که هنیچ قرن دیگری نه میتواند از آن جلوتر رود  ونه خیر وشرش مانند این قرن است ، حرفهای من بنظر عده ای احمقانه ویا شداید کهنه باشد اما خوب میدانم چه میگویم .وچکار میکنم .زمانیکه یک خانه محکم ویک سر زمین فنا میشود طبیعی است که زنان واسبان اصیل نیز محکوم به فنا هستند . امروز روزگار رچاله هاست . باید بخوابم ، خیلی خسته ام ، خیلی . خوشحالم که او برگشت ..همان روز شنبه ..........ثریا/ 

هوسهای زنانه!

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یک  شان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی وکجا ؟ بیهوده است
دامان توهم به شبنمی آلوده است .
.......شادروان باستانی پاریزی

نیمه شب با زمزمه این اشعار از خواب بیدار شدم ، مدتی به سقف اطاق خیره شدم ، کجا هستم ؟ اینجا کجاست ؟ بقیه کجایند از آن آنهمه شلوغی وهمهمه وسرو صدا خبری نیست ، صدای مادر از درون آشپزخانه بگوش نمیرسد که با خدمتکار مرافعه دارد چرا با کفشهای گلی وارد آشپزخانه شده است ، صدای بچه ها نمیاید ، کجایند ، ؟  من در یک دنیای مجازی ، مصنوعی درمیان خون وسیل وآتش وجنگها وبیهوده تلاش دارم برای خود دنیایی بسازم ! کدام دنیا؟ من اینجا بیگانه هستم ،  ودراین دنیا مجازاتی سخت تر ازآن نیست  که انسان محکوم به بیگانه بودن در سرزمینی ناشناخته باشد . امروز هر کلامی را که بر زبان میرانم برای همه بیگانه است ویااگر کسی برایم چیزی تعریف میکند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است ، هیچ رنگ وبویی ندارد ،  گفتار و کردارشان بیگانه اگر از هزاران رنگهای قوس وقزع تشکیل شده وصدها هزار رنگ داشته باز در چشم من بیرنگ است ، چونکه از مدارم بیرون افتادم ؟ حال دیگر کسی نیست تا به آغوش او برگزدم وبگویم من برگشتم دیگر هیچ کجا نخواهم رفت ، هرسال چمدانم را میبندم میروم بسوی لندن شاید درآنجا کسی را پیداکنم که با من آشنا تر است ، تنها یکنفر هست او هم یا در أفیس خودش هست یا خواب ویا در دنیای مجازیش سیر میکند زبانش با من  یکی است اما فرسنگها دور از یکدیگریم ، من دراینجا مجبورم چیزهایی را  یاد بگیرم که از نظر خودم بداست اما دراینجا خوب بنظر میرسد ،  من نمیتواتم تازه بنشینم وچیزی فرا بگیرم  بعضی چیزها موروثی هستند ،  بنظر من هر انسانی باید زندگیش را به همانگونه که نیاکانش زیسته اند ادامه دهد  منها ی خرافات ! امروز دنیارا خرافات فرا گرفته است ، در سر زمین من دیگر آواز بلبلی شنیده نمیشود ، وصدای هیچ گرامافونی بلند نیست ، گلدسته ها قد کشیده اند وانکر الصوات اذان میگویند ومردم را برای آمادگی به بهشت فرا میخوانند  ، بهشت گم شده بهشتی رویایی !!عده ای    زده اند بسیم آخر واز آنرو افنتاده اند یکنوع آنارشیستی ، بی تفکری ، خود خواهی و..... همیشه آرزو داشتم  مردی را دوست بدارم که گفته هایش  مانند گفته های خودم باشد ، نه به بیراهه برود ،ویا کلمات عجیب وغریبی را بخورد بدهد ،
   بمن چیزهایی بگوید که بردلم بنشیند  همان کلماتی را که با آنها بزرگ شدم  ودل من درعطش آنها میسوزد  همان کلماتی را  که مردم سر زمینم طی سالها با آن زندگی واحساس وتجربه کرده اند ، ، روزی میل داشتم بخانه خودم برگردم ، اما آنجا هم خانه مننیست ، زمین من نیست ، چیزی متعلق بمن نیست ، کسی در انتظارم نیست .
روز گذشته فلیمنا اینجا داشت با کامپیوتر من یک برنامه  مصاحبه ای را برای یک دانشگاه درهلند ضبط میکرد ، پس از اتمام کار ش اورا برای ناها ر نگاه داشتم ، خسته بود ، پرگرفته بود باو گفتم هفته آینده باهم میزنیم به کوه ودشت وصحرا ، گریه اش گرفت ، پرسیدم چرا گریه میکنی؟ توکه مشگلی نداری؟  زنی تحصیل کرده ، نسبتا مرفه ، داری تحصیلات عالی ، در پهنای گریه   گفت ، " هیچکس را دراین دنیا ندارم ، نه خواهر ، نه برادر،نه همسر ، نه بچه ،  تنها یک پدر ومادر مسن اگر آنها م بمیرند دیگر کسی که همخون من باشد ندارم ، گفتم خانه اترا داری ، زمین را داری وسر زمینت هنوز زنده است ، کسان کمتر به درد انسان میخورند ، زمین بهترین دوست انسان است ، مدتی نگاهم کرد وسپس من ادامه دادم " من اینجا بین مشتی خارجی زندگی میکنم ، همه کسانم خارجیند نه  آنها  زبان مرا میفهمند ونه من احساسات آنهارا !  درک میکنم من تنها بیمار میشوم ، تنها از خودم پذیرایی میکنم وتنها خوب میشوم وچه بسا تنها هم بمیرم ، کمات وگفته های من بگوش همه کسانم سنگین وبی معنی است برای آنها شب والانتین بهترین  شب است ونوروز من در سکوت وتنهایی میگذرد ، منم تنها هستم عزیزم نگران مباش همه تنها هستیم .واین تنهایی باعث میشود که افکاری  مانند میکرب  در مغزم خطور کند  ومرا به بی نظمی  وبی انظباطی بکشاند ، انسان تنها دست به هرجنایت یا کثافتی میزند ، بگمان من مذهب را بیشتر برای همین افراد تنها ساخته اند تا سرشان گرم شد واز ترس گناه به فکر چیز دیگری نیفتند : مثلا عشق !!!! منهم دلی نازک وزود شکن دارم  که در زیر این لاک سخت وسفت پنهان است ، دلی به نازکی گل نرگس که آکنده از خواستن است  ودر درون سینه ام  میطپد  ، تو اینرا نمیدانستی . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 23 آپریل 2016 میلادی /

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

روزیکه خورشید مرد

تقریبا بیشتر مردم دنیا ، آنهاییکه اهل کتاب وروزنامه میباشند ، ( مرحومه اوریانافالانچی) خبرنگار ، نویسنده وروزنامه نکار جنجالی ایتالیا را مییشناسند ، او به ویتنام رفت ،  سپس به امریکا رفت وکتاب مصاحبه با تاریخ او شاید گویا ترین  تاریخ روزگار گذشته ما باشد ،  هنگامیکه که کتاب » اگر خورشید بمیرد«  را مینوشت هیچگاه گمان نمیبرد که روزی سر انجام خورشید خواهد مرد ، منظور او از خورشید خوبیها ونشاط زندگی بود ،  نگران مرگ خوبیها بود  در حقیقت سوگنامه ای بود برای  مرگ خوبیهای جهان ،  این زن نا آرام به قلب دنیا زد  وبه دنبال پرسشی بود  که دنیارا به ناهنجاریها میکشاند ، او هیچگاه پاسخی در رابطه باین سیوال دریافت نکرد ،  هر چه بیشتر گشت کمتر یافت  وگودال پرسشهایش عمیق تر شد ،  امروز من میل دارم که بخود بقبولانم که دچار یک کابوس وحشتانک ویا یک خواب هستم وهر چه زودتر این کابوس به پایان میرسد ومن از خواب بد خود بیدار میشوم ، افسوس که خواب نیست بلکه در واقعیت زندگی متعفن امروزی دارم گام بر میدارم . دنیایی که درآن زندگی میکنم ، کاری نه با قربانیان ونه با قهرمانان واقعی دارد  تنها نباید باعث ترس ووحشت آنها بشوی ، باید بگذاری هر نمایشی را که اجرا میکنند تو به تماشا بنشینی وتحسین کنی!! دروغ بگویی عملیات کثیف وناهنجارآنهارا بپذیری ،  امروز فقط پول حاکم است  پول ، خدای ما ، ایمان ما وعشق ما ست ، اگر یکصد دلار به کسی بدهی میتوانی عشق را بخری ،  اما برای رسیدن به یک هدف پاک باید قربانی شوی ،  ویا دروغ بگویی ،  امروز روز بدی است ، روزگار بدی است ودیگر به دنبال انسان نباید گشت ، انسانها با » دم« به دنیا میایند برگشته اند به فطرت اولیه به قانون برگشت  ، تا آنجاییکه که توان  داشته ام خودمرا از دیگران دور نگاه داشته ومیل نداشتم  به تماشای نمایشات نفرت انگیز انها بنشینم وبرایشان دست بزنم ویا هورا بکشم ،  جنگ واقعی من هنگامی شروهع میشود که دل میبازم ،  درمقابل عشق بی اراده خم میشوم از اراده من خارج است ،  در خانه ام نشسته ام ، عشق درب را میکوبد ، اما نه بادل ومغز وجرئت وشهامت یک عاشق ، بلکه با نقشه ای. نفرت انگیز. باید در مقابل آن از خود دفاع کنی  ، تنها هستی ، آوای خوشی سر میدهد ، که درنظرت زیبا ودر گوشت طنین انداز است  سرو صداهای بیرون  را فراموش میکنی  هیجان زده ای ، دنیا دیگر خاکستری نیست  ، قابل تحمل شده است ،  از گوشه چشم باید مواظب خودت باشی ، غنی شده ای سر شار از خوشی ، اما نباید تهی شوی،  عشق مانند زالو ترا میمکد ،  او که ترا دوست دارد از تو تغذیه میکند ، ترا تکه تکه میخواهد ،  وتو باید باین تجاوز ضالمانه تن دردهی  ، آنکاه دیگر بی مصرف میشوی  او همه شیره جانت را مکیده وترا مانند یک انار آب لمبو دور انداخته است ، سر راهش لگدی هم بتو میزند .
سکوت ، سکوت ، بهترین کاری است که تو انجام میدهی ،وانسان چرا باید همیشه عاشق کسی باشد که شایستگی اورا ندارد ؟تراژدی شروع میشود کسی صدای شکستن قلب ترا نمیشنود اما همه از درد سینه وپاهای تو باخبرند هرچند کمکی نمیتوانند بکنند روحت لطمه دیده کسی آنرا نمیبیند ،  قلمت را برمیداری ودر دفترچه ات مینویسی ! 
خوب پرودگار عالم وآدم ، حتما تو احتیاج به یک دلقک داشتی وکسی را بهتر  از من نیافتی ! چون نه به مال  ونه به پول ونه به دنیای تو احتیاج واعتنایی نداشتم ، تو هم لج کردی ، ومرا ببازی گرفتی ، بازی را تا آخر ادامه بده من هنوز میجنگم  ، تا آخرین قطره خونی که دربدنم دارم ، فعلا که همه پیامبران تو به عدم ونیستی رفته اند ، منهم خیال ندارم با یک روح و یا تصویر همبستر شوم . پایان
از: یادداشتهای روزانه 
ثریا / اسپانیا / 22 آپریل 2016 میلادی / و.....روز زمین !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

چگونه به جنگ میروم؟

» گوته«  میگوید :
فقط این دل ، این دل  که عشق هنوز  در آن پا برجاست ،  در پرتو جوانی میطپد ، واز زیر برف ومه وآتشفشان ،  فوران میکند ، چون سحر گاه نور رنگ را بر دیواره با شکوه  این قله  میافشاند  ویکبار دیگر  ، جانم ، نفس بهاران وگرمای آتشین  تابستانرا احساس میکند «
امروز  درست یکساعت پیش از بیمارستان برگشتم ، وتنها چیزیکه مرا تسکین میدهد همین نوشتن است ، بیچاره ( آنتون) تا آخرین پله کان خانه همراهم بود ، سرم گیج میرفت ، درکافه ای نشستیم وقهوه نوشیدیم ، فکر میکنم دیگر کمتر بتوانم بنویسم ،  قدرتش را ندارم ، روز گذشته کتابهایم را تقسیم بندی کردم و» خاِ ِینین «  را جدا ساختم ووروی یک برگ کاغذ درشت نوشتم :
خاِنین به سر زمینم !! وآنهارا در پایین ترین طبقه قفسه کتابهایم جا دادم ، چه سالها با آنها دمخور بودم حال میگویند ما فریب خوردیم !! و » اوکه « در خاک خفته است همه هستی وزندگیش را دراین راه از دست داد ، بی آنکه نوکری جناب استالین را بکند ویا درجلوی خروشچف خم شود ، او ایرانرا دوست داشت با تمام وجودش به خاک ایران عشق میورزید ،  خوب بقول همین جناب گوته : من برای نوشتن به دنیا آمده ام  اما خوب تقدیر نخواست ، درجاییکه به دنیا آمدم تنها یک کتاب بود نه بیشتر !! حال آنچه را نوشته ام بصورت  یک مشت زباله کاغذی  در کوشه گنجه ام پنهان  داشته ومیدانم روزی همه با پیکر من خواهند سوخت .
امروز هر سر زمینی  نسبت به حالت روحی که درآن زندگی میکند ، مینگرد  یا زیباست  ویا زشت ، ومنفور ،  اگر در جایی احساس خوشبختی بکنی  شهر صنعتی اهواز برایت  یک شاهکتار هنری  جلوه میکند ،  اما اگر این احساس را نداشته باش  شهر افسانه ای لیژیا نیز برایت جهنم است  ، امروز همه میل دارند به امریکا بروند ، امریکا یک روح است نه یک سر زمین ، مدتها آنجا بودم وآنرا دوست نداشتم ، یک شماره بودیم ، یک نمره ، اینجا که هستم همه چیز معنا دارد ، سلام آن زن زمین شور که هر صبح مرا میبیند ومرا میبوسد ، تا همسایه من که دلتنگ من میشود ، اینجا میتوانی بهترین گوشتها ومواد غذایی را بخری وبخوری ، برقصی ، بنوشی ،  اما در آمریکا بتو ایده های بزرگ میدهند بهمراه یک ساندویج ریساکل شده !  شاید هم برا ی افکار بلند پول خوبی نصیب تو بشود اما دیگر نه شبت را  میشناسی ونه روزت را ، امریکا یک مظهر است نه بیشتر مظهر جنایت ، جنگ وخودنمایی  برای من لطفی ندارد ، امروز پس از چند روز بارانی آفتابی دلپذیر بسوی پنجره ها جاری شد درهارا باز کردم تا هوای تازه به دورن بیاید ، در حال حاضر میل دارم به چیزی تکیه بدهم به یک چیز خاص یک  انسان طبیعی وقدیمی ، به مادرم ، پدرم ، حوصله سروکله زدن با این جوانان امروزی بخصوص از نوع تاره به دوران رسیده هارا ندارم  من صاف وپوست کنده حرفهایمرا میزنم آگر کسی آنهارا در مغزش میچرخاند  وتعبیر بدی از آن بیرون میدهد گناه من نیست . بعضی ها برای خودشان شخصیتی ساخته وپرداخته اند که ابدا وجود خارجی ندارد ، اما من شخصیتم تازه شکل نگرفته وتازه روی پا نایستادم ، من هنوز عاشق عشقم ، خنده دار است نه ؟  اما هر چیزی  ، هر موضوعی ،  سه دیدگاه مختلف دارد  ، دیدن من ، دیدن تو ، و حقیقت ، بسیاری از دید خود به دید تو مینکرند وحقیقت را بکلی فراموش میکنند /
من میل ندارم به جنگ بروم ، باید این دفترچه هارا خالی کنم ، وآنهارا تقدیم به هوا نمایم یا خوانندگانی که نه مرا دیده اند ونه میشناسند ، تنها از راه دور قربان صدقه ام میروند ، اما آنها هیچگاه حقیقت وجود مرا درک نخواهند کرد  ، هیچگاه !/ پایان
ثریا ایرانمنش / 21 آپریل 2016 میلادی / اسپانیا/.