جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

روزیکه خورشید مرد

تقریبا بیشتر مردم دنیا ، آنهاییکه اهل کتاب وروزنامه میباشند ، ( مرحومه اوریانافالانچی) خبرنگار ، نویسنده وروزنامه نکار جنجالی ایتالیا را مییشناسند ، او به ویتنام رفت ،  سپس به امریکا رفت وکتاب مصاحبه با تاریخ او شاید گویا ترین  تاریخ روزگار گذشته ما باشد ،  هنگامیکه که کتاب » اگر خورشید بمیرد«  را مینوشت هیچگاه گمان نمیبرد که روزی سر انجام خورشید خواهد مرد ، منظور او از خورشید خوبیها ونشاط زندگی بود ،  نگران مرگ خوبیها بود  در حقیقت سوگنامه ای بود برای  مرگ خوبیهای جهان ،  این زن نا آرام به قلب دنیا زد  وبه دنبال پرسشی بود  که دنیارا به ناهنجاریها میکشاند ، او هیچگاه پاسخی در رابطه باین سیوال دریافت نکرد ،  هر چه بیشتر گشت کمتر یافت  وگودال پرسشهایش عمیق تر شد ،  امروز من میل دارم که بخود بقبولانم که دچار یک کابوس وحشتانک ویا یک خواب هستم وهر چه زودتر این کابوس به پایان میرسد ومن از خواب بد خود بیدار میشوم ، افسوس که خواب نیست بلکه در واقعیت زندگی متعفن امروزی دارم گام بر میدارم . دنیایی که درآن زندگی میکنم ، کاری نه با قربانیان ونه با قهرمانان واقعی دارد  تنها نباید باعث ترس ووحشت آنها بشوی ، باید بگذاری هر نمایشی را که اجرا میکنند تو به تماشا بنشینی وتحسین کنی!! دروغ بگویی عملیات کثیف وناهنجارآنهارا بپذیری ،  امروز فقط پول حاکم است  پول ، خدای ما ، ایمان ما وعشق ما ست ، اگر یکصد دلار به کسی بدهی میتوانی عشق را بخری ،  اما برای رسیدن به یک هدف پاک باید قربانی شوی ،  ویا دروغ بگویی ،  امروز روز بدی است ، روزگار بدی است ودیگر به دنبال انسان نباید گشت ، انسانها با » دم« به دنیا میایند برگشته اند به فطرت اولیه به قانون برگشت  ، تا آنجاییکه که توان  داشته ام خودمرا از دیگران دور نگاه داشته ومیل نداشتم  به تماشای نمایشات نفرت انگیز انها بنشینم وبرایشان دست بزنم ویا هورا بکشم ،  جنگ واقعی من هنگامی شروهع میشود که دل میبازم ،  درمقابل عشق بی اراده خم میشوم از اراده من خارج است ،  در خانه ام نشسته ام ، عشق درب را میکوبد ، اما نه بادل ومغز وجرئت وشهامت یک عاشق ، بلکه با نقشه ای. نفرت انگیز. باید در مقابل آن از خود دفاع کنی  ، تنها هستی ، آوای خوشی سر میدهد ، که درنظرت زیبا ودر گوشت طنین انداز است  سرو صداهای بیرون  را فراموش میکنی  هیجان زده ای ، دنیا دیگر خاکستری نیست  ، قابل تحمل شده است ،  از گوشه چشم باید مواظب خودت باشی ، غنی شده ای سر شار از خوشی ، اما نباید تهی شوی،  عشق مانند زالو ترا میمکد ،  او که ترا دوست دارد از تو تغذیه میکند ، ترا تکه تکه میخواهد ،  وتو باید باین تجاوز ضالمانه تن دردهی  ، آنکاه دیگر بی مصرف میشوی  او همه شیره جانت را مکیده وترا مانند یک انار آب لمبو دور انداخته است ، سر راهش لگدی هم بتو میزند .
سکوت ، سکوت ، بهترین کاری است که تو انجام میدهی ،وانسان چرا باید همیشه عاشق کسی باشد که شایستگی اورا ندارد ؟تراژدی شروع میشود کسی صدای شکستن قلب ترا نمیشنود اما همه از درد سینه وپاهای تو باخبرند هرچند کمکی نمیتوانند بکنند روحت لطمه دیده کسی آنرا نمیبیند ،  قلمت را برمیداری ودر دفترچه ات مینویسی ! 
خوب پرودگار عالم وآدم ، حتما تو احتیاج به یک دلقک داشتی وکسی را بهتر  از من نیافتی ! چون نه به مال  ونه به پول ونه به دنیای تو احتیاج واعتنایی نداشتم ، تو هم لج کردی ، ومرا ببازی گرفتی ، بازی را تا آخر ادامه بده من هنوز میجنگم  ، تا آخرین قطره خونی که دربدنم دارم ، فعلا که همه پیامبران تو به عدم ونیستی رفته اند ، منهم خیال ندارم با یک روح و یا تصویر همبستر شوم . پایان
از: یادداشتهای روزانه 
ثریا / اسپانیا / 22 آپریل 2016 میلادی / و.....روز زمین !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

چگونه به جنگ میروم؟

» گوته«  میگوید :
فقط این دل ، این دل  که عشق هنوز  در آن پا برجاست ،  در پرتو جوانی میطپد ، واز زیر برف ومه وآتشفشان ،  فوران میکند ، چون سحر گاه نور رنگ را بر دیواره با شکوه  این قله  میافشاند  ویکبار دیگر  ، جانم ، نفس بهاران وگرمای آتشین  تابستانرا احساس میکند «
امروز  درست یکساعت پیش از بیمارستان برگشتم ، وتنها چیزیکه مرا تسکین میدهد همین نوشتن است ، بیچاره ( آنتون) تا آخرین پله کان خانه همراهم بود ، سرم گیج میرفت ، درکافه ای نشستیم وقهوه نوشیدیم ، فکر میکنم دیگر کمتر بتوانم بنویسم ،  قدرتش را ندارم ، روز گذشته کتابهایم را تقسیم بندی کردم و» خاِ ِینین «  را جدا ساختم ووروی یک برگ کاغذ درشت نوشتم :
خاِنین به سر زمینم !! وآنهارا در پایین ترین طبقه قفسه کتابهایم جا دادم ، چه سالها با آنها دمخور بودم حال میگویند ما فریب خوردیم !! و » اوکه « در خاک خفته است همه هستی وزندگیش را دراین راه از دست داد ، بی آنکه نوکری جناب استالین را بکند ویا درجلوی خروشچف خم شود ، او ایرانرا دوست داشت با تمام وجودش به خاک ایران عشق میورزید ،  خوب بقول همین جناب گوته : من برای نوشتن به دنیا آمده ام  اما خوب تقدیر نخواست ، درجاییکه به دنیا آمدم تنها یک کتاب بود نه بیشتر !! حال آنچه را نوشته ام بصورت  یک مشت زباله کاغذی  در کوشه گنجه ام پنهان  داشته ومیدانم روزی همه با پیکر من خواهند سوخت .
امروز هر سر زمینی  نسبت به حالت روحی که درآن زندگی میکند ، مینگرد  یا زیباست  ویا زشت ، ومنفور ،  اگر در جایی احساس خوشبختی بکنی  شهر صنعتی اهواز برایت  یک شاهکتار هنری  جلوه میکند ،  اما اگر این احساس را نداشته باش  شهر افسانه ای لیژیا نیز برایت جهنم است  ، امروز همه میل دارند به امریکا بروند ، امریکا یک روح است نه یک سر زمین ، مدتها آنجا بودم وآنرا دوست نداشتم ، یک شماره بودیم ، یک نمره ، اینجا که هستم همه چیز معنا دارد ، سلام آن زن زمین شور که هر صبح مرا میبیند ومرا میبوسد ، تا همسایه من که دلتنگ من میشود ، اینجا میتوانی بهترین گوشتها ومواد غذایی را بخری وبخوری ، برقصی ، بنوشی ،  اما در آمریکا بتو ایده های بزرگ میدهند بهمراه یک ساندویج ریساکل شده !  شاید هم برا ی افکار بلند پول خوبی نصیب تو بشود اما دیگر نه شبت را  میشناسی ونه روزت را ، امریکا یک مظهر است نه بیشتر مظهر جنایت ، جنگ وخودنمایی  برای من لطفی ندارد ، امروز پس از چند روز بارانی آفتابی دلپذیر بسوی پنجره ها جاری شد درهارا باز کردم تا هوای تازه به دورن بیاید ، در حال حاضر میل دارم به چیزی تکیه بدهم به یک چیز خاص یک  انسان طبیعی وقدیمی ، به مادرم ، پدرم ، حوصله سروکله زدن با این جوانان امروزی بخصوص از نوع تاره به دوران رسیده هارا ندارم  من صاف وپوست کنده حرفهایمرا میزنم آگر کسی آنهارا در مغزش میچرخاند  وتعبیر بدی از آن بیرون میدهد گناه من نیست . بعضی ها برای خودشان شخصیتی ساخته وپرداخته اند که ابدا وجود خارجی ندارد ، اما من شخصیتم تازه شکل نگرفته وتازه روی پا نایستادم ، من هنوز عاشق عشقم ، خنده دار است نه ؟  اما هر چیزی  ، هر موضوعی ،  سه دیدگاه مختلف دارد  ، دیدن من ، دیدن تو ، و حقیقت ، بسیاری از دید خود به دید تو مینکرند وحقیقت را بکلی فراموش میکنند /
من میل ندارم به جنگ بروم ، باید این دفترچه هارا خالی کنم ، وآنهارا تقدیم به هوا نمایم یا خوانندگانی که نه مرا دیده اند ونه میشناسند ، تنها از راه دور قربان صدقه ام میروند ، اما آنها هیچگاه حقیقت وجود مرا درک نخواهند کرد  ، هیچگاه !/ پایان
ثریا ایرانمنش / 21 آپریل 2016 میلادی / اسپانیا/.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

به تو ، كه ديگر در اين جهان نيستى

اگر امروز  زنده بودى  در باره من چه قضاوتى داشتى ، ميدانم ، ميدانم ، خواهى گفت ، دفعه چندم است كه  ميگويم از اين اوباشان دورى كن !! ومن در جواب تو ميگفتم : 
مگر تو براى همين ا وباشان وهمين مردم محروم ومحنت كشيده  سالها در گوشه زندان ، زير غِل وزنجير نبودى؟ وآخرين ره آوردى كه از أنجا بيرون آوردى يك كمر شكسته بود ، كه سبب شد پاهايت را از دست بدهى ، 
ديگر  هيچگاه در اجتماعى با در بحثى  ويا در محيطى كه نميشناسم شركت نخواهم كرد،  چه دوستان خو بى داشتيم ، همه تحصيل كرده  ، آداب دان و از خانواده  هاى خوب ، امروز به آلبوم عكسهاى قديم نگاه ميكردم ، چه زود همه چيز كذشت  ومن چقدر كودكانه ميانديشيدم وچه زود از توجدا  شدم ، سپس پشيمان ،راه بركشت نبود كار تو شركت در جنبشها بود وحركت بسوى أزادى ، كار من نشستن در خانه وگلدوزى ويا گل إرايى ، با شنيدن نغمات دلپذيرى كه از رايدو گرام بزرگمان بر ميخاست ،  امروز آن توده مردم ديگر وجود ندارند ، لمپن ها ولمپن پرورها دارند مانند كرم درهم وول ميخورند ،تو سالها در سكوت وخاموشى نشستى ،نه تاسف داشتى ونه تاثر ، دنيا برايت بى تفاووت شده بود ، مانند امروز من !  ما آن روزها با اعتماد به مردم بلند نظر وطبيعت بلندشان زندگى را طى ميكرديم ، همه چيز تازه ونو بود ، نه مفهوم مذهب بود ونه كفر ونه ايمان ونه بى ايمانى ، هركسى راه خودراميرفت امروز خيلى ها مبل دارند پا جا پاى تو بگذارند با خواندن چند كتاب ترجمه شده ، شيادانى بيش نيستند و نوزادانى كه تازه سر از تخم بيرون أورده اند تنها بفكر ظاهر وخودفروشيند،
امروز همه بيمارند ، وبيمار گونه زندگى را طى ميكنند هدفها ناقص نا مشخص و بى اعتبار شده اند ،از طرفى ديگر عده اى ميل دارند اخلاقيات خودرا ونسبت اشرافيتشانرا بنوعى به رخ بكشند ، اما اصالتى در آنها ديده نميشود ، كتابهايت ، يادداشتهايت ،هنوز در كنج قفسه افتاده وكسى نيست تا آنهارا جمع أورى كند وببيند تو در طى اين سالهاى سكوت چه انديشه اى در سر داشتى ؟ رفقا همه خودرا فروختند به قيمت نازلى ،خيلى ارزان ،گرسنه بودند ، احتياج داشتند ، ديگر كسى به دنبال يك ايده تازه نميرود ، نه انديشه ، نه قلب  ونه عشق ، هيچكدام پولساز نيستند ، در عوض دزدى ها علنى سكس علنى و مواد مخدر علنى وخريد وفروش أدمها اينها منبع در آمد هستند ، خوب شد اين دنياى متعفن را زود تر ترك كردى ،حال بعضى از روزها بياد دوستانمان هستم ، بچه هاى خوب تحصيل كرده   كامبيز كاپيتان  تيم بسكتبال بود ، كورس وكيل شده بود ممد رضا مهندسى اشرا تمام  كرده  بود ، بيژن مهندس شده بود ، پارتيها ودورهم جمع شدنها  كه بيشتراز يك آبجو  ورقص دونفره  ويا شبهاى عيد و يا نوئل در باشگاه شركت نفت  با هيچ شاد بوديم با پيراهن هاى دوخت خياط  وزير دامنهاى  تورى پف ألود وكفشهاى پاشنه بلند ودستكشهايى كه به كيف  وكفشهايمان جور ميامد هيچ مارك  معروفى بر پشت ويقه لباسهايمان  ديده نميشد  پارچه ها همه از ابريشم خالص بودند  ، اين بچه ها أرزو داشتند سر زمينشان را آباد سازند ، مردم متمدن بار بياورند حال امروز دختران كوچك را ميدزدند تجاوز ميكنند وميكشند ،قانون جنگل حكمفرماست ، امروز  خيلى بيادت بودم ، چه زود همه چيز از دست رفت ، خيلى زود ،حال من مانده ام وخاطرات ودردهاى كه از هجوم اين خاطرات ميكشم وبا اين جماعت هم سازش ندارم ، منهم خودمرا زندانى كرده ام ، آرامش بيشترى دارم ، بيادت هستم ، . پايان ، ثريا ،  اول ارديبهشت  ٩٥ / 

صبح روز بعد

ما بدين در ، نه پى حشمت وجاه آمده ايم 
از بد حادثه ،اينجا به پناه آمده ايم 
رهرو منزل عشقيم. و  وزسر حد عدم  
تا  بإقليم وجود اينهمه راه آمده ايم 
حافظ 
زمانى كه از فراسوى  مردمانى ميگذرم  كه روزگار آفتاب عشق. وعقل و روزگار آنها را سوزانده است  ودر آتش سود وزيان خود  ميسوزند  وعده اى ميسازند ، دلم. آنچنا ن مرا به شكوه وا ميدارد وشعورم آنچنان بر من ميكوبد ،كه گاهى ميل دارم بر سر آنها سايه بياندازم تا از تابش خود سوزى در امان بمانند ، زمانى ميل دارم آنهارا رها كنم تا در آتش خود كامى وخودخواهى خويش بسوزند وخاكستر وشنود . 
من هيچگاه در ميانشان خوشحال نبودم ، چرا كه هواى آزادى. در رفت وآمد تبود اين هوا آلوده را  آدمها بوجود مياوردند با خنده هايشان ، تمسخر هايشان سقز جويدنهايشان ولبان سرخشان  وتخمه شكستنهايشان وافاده هايشان ، ومن سوزتدگى اتديشه هايمرا در قلبم بنهان ميداشتم  در زير خاكستر خيال  وبراى خود دنيايى دلپذير ميساختم ،
من ميل داستم هميشه بسوى وطنم بروم ،. دشتهاى سر سبز ، جنگلها ، درختان بلند  وصنوبرها وجويبارها ، أفسو س كه امروز همه  آلوده يك ويروس جانانه از بين رفتند وسوختند . وتنها هيمه هاى نيمه سوز كه دودشان  انسانرا خفه ميسازد رويهم تلمبارتد
شب گذشته ، نيمه شب بود كه طفل وطن را بخاك سپردم ، هيچ سوگوارى هم نكردم ، در انگلستان سالها بود كه از انها دور بودم  برايم بود ونبودشان مهم نبود در اينجا فشار تنهايى مرا بسوى عدهاى ناشناس برد كه چهره هايشان ، حرفهايشان ، رفتارشان برايم تازگى داشت ، همان قوم كله پاچه خور وكباب و سيراب شيردان  وهمان قوم دهاتى تازه به شهر رفته وألقاب دكترا ومهندسى را به سينه خود مدال كرده بردند ،اثرى از آنچه كه من به دنبالش بودم ديده نميشد ،كم كم خودم  را زندانى كردم ، من وطنم را ميخواستم ، وكسى نميتوانست بر روح من مرز بكشد  وهيچكس نميتوانست راه عبورم را ببندد ،ًاما اين قوم  بستند ، وامروز همين ها هستند كه سوارند وما پياده  ،اما من در همه كوه و كمرها  همچنان با ماهيچه هاى پر قدرتم روان بودم ، حال ديگر برايم هيچ چيز مهم نيست  ،
امروز طوفانى از سر زمين تازيان  روى أسمان پاك وأبى ايران را پوشانده ،همه را به زير يك چادر برده است ومن بايداز سر زمين  محبوبم براى هميشه خداحافظى كنم .
در تنهايى خويش ، قُصرى بلورين ميسازم و نشان عشقهايم ر ا  زيور أن ميكنم ،ًكتب أشعار خيانتكاران را  به دور ميريزم ، بر ميگردم بسوى همان قديميها ، بسوى دلدار ديرينم ، حافظ ، مولانا، كه گفت : از ديو ودد ملولم وانسانم أرزوست  ، بر ميگردم بسوى نهرو، بسوى  أنا كارنينا و دتياى پترو داوا ، افسانه ،افسانه است از خود  زندگى واقعى شيرين تراست ،  . 
مدتى در ابن برهه از زمان تلخ كام شدم ،بخيال اينكه على أباد دهى بزرك است ، اما  ديدم ،نه همان كوه لبريز از تاپاله  كود حيوانات ميباشد كه تنها روى أنرا با نقره وطلا پوشانده اند !
من اين حروف نوشتم  چنان كه غير ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه تو دانى 

بدرود سر زمين محبوب من ، ثريا / اسپانيا / همان روز /

پر كشيدم

امروز  دست به يك كار بزرگى زدم ، براى ا ولين بار وبراى هميشه خودم را از جامه پر بركت ايرانيان بيرون كشيذم ، با اين مردم ديوانه وعقل گم كرده وشعور باخته  نميشود به جوال رفت ، در حال حاضر با همين صفحه ميسازم ، آنهم براى آنكه به فرهنگ  خود زادگاهم ، وخاكم  وگذشته هاى شيرين ، عشقهايم دردهايم  را دوست ميدارم و به آنها ،  عشق ميورزم  خط ،را ، شعررا ، ادبيات را كه همه در راه اسلام عزيز دارند فنا ميشوند ، شوخى نيست هفتهزار  از اراذل واوباش را ترتيب داده اتد تا مواظب زنان ومردان باشند مبادا انگشت درون بينى خودشان  بكنند ، هرچند دراين چند سال أ خير جوانان ايرانى به منتهاى  پستى و كثافت سقوط كرده اند هر چه بست وبند زياد باشد از جاى  ديگرى تراووش ميكند ،. 
دوستان عز يز را ديدم يكى يكى بسوى قبله آنلاين پرواز كردند هركدام. مطهر بك فاطمه با مريم قديس شدتد ر يا هركدام شهيد راه  حقيقتى كه گم شده است ،  ايران ما هميشه دچار اين وضعيت وحشت زا بوده است و علت آن بيسوادى وعدم شعور وتربيت ذاتى است با چندكتاب  ومقاله نميتوان انسان ساخت ، ذات بايد پاك باشد ، هميشه هزارفاميل آنهم از نوع بيسواد وبيشعور آن كه تنها به شكم وزير شكم ميانديشيدند  حاكم و حكومت ميكرده اند ،اگر تا ريخ را ورق بزنيم و بر برگ آنرا درست بخوانيم ميبينيم خون پاك در رگهاى هيچك ازما ايرانيان جريان ندارد  ، اقوام مختلف  بما حمله كردند ، بردند وخوردند وچندين زااده برجاى كذاشتند  ونسل بعدى هم چند صد حرامزاده ديگر توليد كرد ، حال من چگونه بنشينم  واز زهد رپاكى و يا انديشه بزرگان براى اينها بگويم همان ميخ آهنى است كه در سنگ فرو نميرود ،  فايده هم ندارد نهال از ازل كج كاشته شده ، امروز مطلبى در يكى ا.ز اين رسانه نگاه خواندم كه واقعا بايد مغز خر خورده باشيد تا بتوانى أنرا باور كنى ، مردم هم هزاران  آفرين بر اين نوشته  گفته اند  وكسى نيست بگويد اى ابلهان ، دين خود  يك اقتصاد است اقتصادى وحشتناك كه بر روى سلسه مغز وأعصاب وروح شما غلبه  ميكند ، شما سوارى ميدهيد  ديگران بركتش را ميبرند ،چرا راه درستى ، راستى، و عزم خوبى ها را  بر نگزيده ايد ؟ هزاران جنايت ر ا با يك غسل توبه بنظر خودتان پاك ميكنيد دستهاى ألوده و خونين خودرا  با آب كر ميدهيد با روح منحوس وآلوده تان چه خواهيد كرد؟ أنرا تيز با نئشه مواد سير ميكنيد  . 
نه ، هرچه بود تمام شد ، همه پنجره هارا بستم ، همه خبرهارا مهر وموم كردم ، امروز باين ميانديشم كه  حتى شاعران ونويستدگان  ما را فريب دادتد و به بيراهه كشاندند براى جيفه دنيا ، شايد در ميان آنها بتوان چند نفر  را بيگناه دانست  در أنسوى قاره كه ديگر فحشا وديوانه گريها بيداد ميكند ،
تو بكجا ميخواهى بروى ، به هندوستان ؟ پاكستان؟ بنگلادش؟ يا افغانستان ؟ سوريه ؟ يا ليبى ؟ يا عراق ؟ اينه همه يكى شدتد با حكم حكومتهاى نظامى امنيتى از نوع خطرناك ، چه ميدانى  در زير لبلس اين مردان چه أسلحه اى پنهان است؟ اسيد؟ چاقو ؟ يا يك كلاشينكوف؟
روز گذشته يك فيلم كوتاه از شاه ديدم با همسرش درون اتومبيل  در شهر تهران در پشت ترافيك ايستاده بودند ،هيچكس نه آنهارا ديد ونه شناخت ! گريه ام گرفت ، ! دلم براى شاه  سوخت، اورا  خيلى دوست داشتم ، او براى اين ملت زيادى برد ،وخيلى هم زيادى بود ديگر ملتى وجود  تدارد، سر زمينى نيست كه من به آن افتخار كنم ،امروز آخرين آب دهانم رابسوى  آنها پرتاب كردم ، بيرون آمدم ، گويى از يك زندان خودرا رهايى بخشيدم ، خلايق هرچه  لايق  اين آخرين چيزى است  كه در باره ايران مينويسم ، بر ميگردم به دنياى  كوچك و  ، بيصدا ، پاك وعارى از هر گونه ريا ودروغ  گرچه هيچ تداشته باشم همين كنج خلوت روى همين بو ريا خودرا يك ملكه ميپندارم ، ملكه شعور باطن خويش. ،. 
خدا حاظ سر زمين من . پايان يك تراژدى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول  ارديبهشت ١٣٩٥  برابر با بيستم آريل ٢٠١٦ ميلادى .

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

روياى نيمه شب

سه شب متوالى است كه اورا خواب ميبينم  ، چهره اش ترسناك ودرد ميكشد ومن از ترس بيدار ميشوم ، الان بايد سن وسالى از او گذشته باشد ، شايد بيمار است ، بيمار كه بود با أن جثه حقير وكوچكش. درون لباسهاى بزرگ كه خودرا بزرگ نشان دعد ، هيچ نشانى از او در جرائد  روزانه نيست مگر رونامه هايى كه متعلق به " خودشان " باشد ، ويا در فيس بوك جولان ميدهد ،ويا پولى بپردازد تا همان 
داستان تكرارى را چاپ كنند . 
هميشه اورا در يك گوشه  ميبينم  كه نشسته ودرد ميكشد. طبيعى است كه بايد درد بكشد ، روزگار خود پاداش دهنده است دست ودلبازى وسخاوت او در نوازندهگيش  نيز اورا بجايى نرساند ، آخرين عكسى كه از او ديدم مرا  بياد چهره كريهه تصوير  دوريان گرى انداخت با همان خطرط و شكافته وهمان  موهاى ژوليده و چروكيده   كه بيشتر به يك بادمجان سوخته  كباب شده ميمانست  ، تا از چهره  يك انسان .
اكر ساز او نبود ، او هيچ چيز ديگر براى ارائه شخصيت خود  نداشت ، ساز هم ممنوع شد، خودش را عز يز دردانه ومحبوب زنان ومردان  ميپنداشت  ، با بسيارى از مردم سر وكار داشت ، هيچگاه  نتوانستم يك شخصيت كامل وشاخص از او در ذهنم  بسازم ،تنها هنگاميكه چهارده ساله بردم  وپدرم تازه فوت كرده  بود با او به سينما رفتم آنهم نه تنها ، بلكه آن يكى آن زن كه آنروزها هشت ساله برد با من نيز همراه بود  ، امروز  هردوى آنها دريك كادرند  ، در يك قاب ، نا مردى ونا مردمى  هر دو پس مانده هاى  مرا خوردند تا زنده بمانند  ، آنها سعى كردند در صدد دوستى ديگران بر أيند اما مورد نفرت بقيه قرار گرفتند موردخشم  ساير دوستان ،در تمام اين مدت  سكوت كردم ،  ميدانستم در ميان آن مردم  غير از اهانت و خوارى چيزى نصيبم نخواهد شد . 
امروز ميتوانم مجسم كنم كه اين حالت نا متعادل در تمام زندگى او رواج  دارد  ، سرنوشت چيزى غير از جمع آورى  وفاش شدن درون انسانها معناى ديگرى ندارد   ،شخصيت يك انسان  ومناسبات عجيب. غريب او با دنيا ومردمش و سپس خورد شدن ،شكسته وقرار از  مردم ودر انزوا نشستن است .
نميخواهم در با ره او چيزى غير از اين بنويسم ،  نسل جديد كمتر اورا ميشناسد ، چيزى از كذشته ننگين او نميداند ، چهره ظاهري را عوض كرد بخيال خود با يك شخثجصيت تازه وبا آدمهاى تازه بميدان  آمد ، اما ذهن تاريخ بيدار وروشن است . 
اينها همه تجارب شخصى منند ، در تمام اوقات  ودر همه احوال نقش او ديده ميشود ، هنوز عكسهاى جوانى ونامه ها وهداياي دوران جوانى اورا در كشو گذاشته ام چرا آنهارا دور نميريزم ؟ حتما علتى دارد ،طبيعت فرمانروايى منست ،اوست دستور ميدهد واين منم كه از طبيعت اطاعت ميكنم  ،امروز من دنيارا از سر بيزارى تحمل ميكنم ، گاهى با برخورد با بعضى از عوامل ناشناخته حال تهوع بمن دست نيدهد ، گاهى بيمار ميشوم ، اما او دنيارا چهار چنگولى چسپيده  هرچه  دارد مفت به دست أورده است بى هيچ زحمتى دروغگويى قهارى است ،بى هيچ شرمى  دروغ ميگويد نه تنها او بلكه اكثر كسانيكه با آنها بر خورد  داشته ام شايد نيمى از اين سر دردهاى من عصبى باشند  من نيازى ندارم دروغ بگويم ، به چيزى احتياج ندارم ، من ودنيا آتقدر سر هايمان را بهم  ميكوبيم تا سر يكى از ما شكاف بردارد  ،  من با اخلاق خود ميجنگم  ،دائم در كشمكش هستم ، چيزهايى مرا آزار ميدهد بايد از خودم دور سازم اگر چيزى را خيلى جدى بگيرم كارم به جنون ميكشد بنا بر اين خيلى ساده از روى بعضى از حوادث رد ميشوم و ميگذارم زمانه  كار خودرا انجام دهد ،
ألان تيمه شب است ،چهره او در گوشه ديوار مانند يك مرده كه از ترس فرياد ميكشيد مرا نيز بيخواب كرد ، چه بسا همان چهره واقعى او باشد .سعى ميكنم با إحساسا ت ملعونى  بعضى از آدمها شريك نشوم ،  آنهارا بحال خود ميگذارم وبه تماشا ميايستم ، من به  انتقام طبيعت اعتماد دارم واعتقاد . پايان 
نيمه شب ، سه شنبه ، ١٩ آپريل ، ٢٠١٦ ميلادى ، ثريا /