چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

به تو ، كه ديگر در اين جهان نيستى

اگر امروز  زنده بودى  در باره من چه قضاوتى داشتى ، ميدانم ، ميدانم ، خواهى گفت ، دفعه چندم است كه  ميگويم از اين اوباشان دورى كن !! ومن در جواب تو ميگفتم : 
مگر تو براى همين ا وباشان وهمين مردم محروم ومحنت كشيده  سالها در گوشه زندان ، زير غِل وزنجير نبودى؟ وآخرين ره آوردى كه از أنجا بيرون آوردى يك كمر شكسته بود ، كه سبب شد پاهايت را از دست بدهى ، 
ديگر  هيچگاه در اجتماعى با در بحثى  ويا در محيطى كه نميشناسم شركت نخواهم كرد،  چه دوستان خو بى داشتيم ، همه تحصيل كرده  ، آداب دان و از خانواده  هاى خوب ، امروز به آلبوم عكسهاى قديم نگاه ميكردم ، چه زود همه چيز كذشت  ومن چقدر كودكانه ميانديشيدم وچه زود از توجدا  شدم ، سپس پشيمان ،راه بركشت نبود كار تو شركت در جنبشها بود وحركت بسوى أزادى ، كار من نشستن در خانه وگلدوزى ويا گل إرايى ، با شنيدن نغمات دلپذيرى كه از رايدو گرام بزرگمان بر ميخاست ،  امروز آن توده مردم ديگر وجود ندارند ، لمپن ها ولمپن پرورها دارند مانند كرم درهم وول ميخورند ،تو سالها در سكوت وخاموشى نشستى ،نه تاسف داشتى ونه تاثر ، دنيا برايت بى تفاووت شده بود ، مانند امروز من !  ما آن روزها با اعتماد به مردم بلند نظر وطبيعت بلندشان زندگى را طى ميكرديم ، همه چيز تازه ونو بود ، نه مفهوم مذهب بود ونه كفر ونه ايمان ونه بى ايمانى ، هركسى راه خودراميرفت امروز خيلى ها مبل دارند پا جا پاى تو بگذارند با خواندن چند كتاب ترجمه شده ، شيادانى بيش نيستند و نوزادانى كه تازه سر از تخم بيرون أورده اند تنها بفكر ظاهر وخودفروشيند،
امروز همه بيمارند ، وبيمار گونه زندگى را طى ميكنند هدفها ناقص نا مشخص و بى اعتبار شده اند ،از طرفى ديگر عده اى ميل دارند اخلاقيات خودرا ونسبت اشرافيتشانرا بنوعى به رخ بكشند ، اما اصالتى در آنها ديده نميشود ، كتابهايت ، يادداشتهايت ،هنوز در كنج قفسه افتاده وكسى نيست تا آنهارا جمع أورى كند وببيند تو در طى اين سالهاى سكوت چه انديشه اى در سر داشتى ؟ رفقا همه خودرا فروختند به قيمت نازلى ،خيلى ارزان ،گرسنه بودند ، احتياج داشتند ، ديگر كسى به دنبال يك ايده تازه نميرود ، نه انديشه ، نه قلب  ونه عشق ، هيچكدام پولساز نيستند ، در عوض دزدى ها علنى سكس علنى و مواد مخدر علنى وخريد وفروش أدمها اينها منبع در آمد هستند ، خوب شد اين دنياى متعفن را زود تر ترك كردى ،حال بعضى از روزها بياد دوستانمان هستم ، بچه هاى خوب تحصيل كرده   كامبيز كاپيتان  تيم بسكتبال بود ، كورس وكيل شده بود ممد رضا مهندسى اشرا تمام  كرده  بود ، بيژن مهندس شده بود ، پارتيها ودورهم جمع شدنها  كه بيشتراز يك آبجو  ورقص دونفره  ويا شبهاى عيد و يا نوئل در باشگاه شركت نفت  با هيچ شاد بوديم با پيراهن هاى دوخت خياط  وزير دامنهاى  تورى پف ألود وكفشهاى پاشنه بلند ودستكشهايى كه به كيف  وكفشهايمان جور ميامد هيچ مارك  معروفى بر پشت ويقه لباسهايمان  ديده نميشد  پارچه ها همه از ابريشم خالص بودند  ، اين بچه ها أرزو داشتند سر زمينشان را آباد سازند ، مردم متمدن بار بياورند حال امروز دختران كوچك را ميدزدند تجاوز ميكنند وميكشند ،قانون جنگل حكمفرماست ، امروز  خيلى بيادت بودم ، چه زود همه چيز از دست رفت ، خيلى زود ،حال من مانده ام وخاطرات ودردهاى كه از هجوم اين خاطرات ميكشم وبا اين جماعت هم سازش ندارم ، منهم خودمرا زندانى كرده ام ، آرامش بيشترى دارم ، بيادت هستم ، . پايان ، ثريا ،  اول ارديبهشت  ٩٥ / 

صبح روز بعد

ما بدين در ، نه پى حشمت وجاه آمده ايم 
از بد حادثه ،اينجا به پناه آمده ايم 
رهرو منزل عشقيم. و  وزسر حد عدم  
تا  بإقليم وجود اينهمه راه آمده ايم 
حافظ 
زمانى كه از فراسوى  مردمانى ميگذرم  كه روزگار آفتاب عشق. وعقل و روزگار آنها را سوزانده است  ودر آتش سود وزيان خود  ميسوزند  وعده اى ميسازند ، دلم. آنچنا ن مرا به شكوه وا ميدارد وشعورم آنچنان بر من ميكوبد ،كه گاهى ميل دارم بر سر آنها سايه بياندازم تا از تابش خود سوزى در امان بمانند ، زمانى ميل دارم آنهارا رها كنم تا در آتش خود كامى وخودخواهى خويش بسوزند وخاكستر وشنود . 
من هيچگاه در ميانشان خوشحال نبودم ، چرا كه هواى آزادى. در رفت وآمد تبود اين هوا آلوده را  آدمها بوجود مياوردند با خنده هايشان ، تمسخر هايشان سقز جويدنهايشان ولبان سرخشان  وتخمه شكستنهايشان وافاده هايشان ، ومن سوزتدگى اتديشه هايمرا در قلبم بنهان ميداشتم  در زير خاكستر خيال  وبراى خود دنيايى دلپذير ميساختم ،
من ميل داستم هميشه بسوى وطنم بروم ،. دشتهاى سر سبز ، جنگلها ، درختان بلند  وصنوبرها وجويبارها ، أفسو س كه امروز همه  آلوده يك ويروس جانانه از بين رفتند وسوختند . وتنها هيمه هاى نيمه سوز كه دودشان  انسانرا خفه ميسازد رويهم تلمبارتد
شب گذشته ، نيمه شب بود كه طفل وطن را بخاك سپردم ، هيچ سوگوارى هم نكردم ، در انگلستان سالها بود كه از انها دور بودم  برايم بود ونبودشان مهم نبود در اينجا فشار تنهايى مرا بسوى عدهاى ناشناس برد كه چهره هايشان ، حرفهايشان ، رفتارشان برايم تازگى داشت ، همان قوم كله پاچه خور وكباب و سيراب شيردان  وهمان قوم دهاتى تازه به شهر رفته وألقاب دكترا ومهندسى را به سينه خود مدال كرده بردند ،اثرى از آنچه كه من به دنبالش بودم ديده نميشد ،كم كم خودم  را زندانى كردم ، من وطنم را ميخواستم ، وكسى نميتوانست بر روح من مرز بكشد  وهيچكس نميتوانست راه عبورم را ببندد ،ًاما اين قوم  بستند ، وامروز همين ها هستند كه سوارند وما پياده  ،اما من در همه كوه و كمرها  همچنان با ماهيچه هاى پر قدرتم روان بودم ، حال ديگر برايم هيچ چيز مهم نيست  ،
امروز طوفانى از سر زمين تازيان  روى أسمان پاك وأبى ايران را پوشانده ،همه را به زير يك چادر برده است ومن بايداز سر زمين  محبوبم براى هميشه خداحافظى كنم .
در تنهايى خويش ، قُصرى بلورين ميسازم و نشان عشقهايم ر ا  زيور أن ميكنم ،ًكتب أشعار خيانتكاران را  به دور ميريزم ، بر ميگردم بسوى همان قديميها ، بسوى دلدار ديرينم ، حافظ ، مولانا، كه گفت : از ديو ودد ملولم وانسانم أرزوست  ، بر ميگردم بسوى نهرو، بسوى  أنا كارنينا و دتياى پترو داوا ، افسانه ،افسانه است از خود  زندگى واقعى شيرين تراست ،  . 
مدتى در ابن برهه از زمان تلخ كام شدم ،بخيال اينكه على أباد دهى بزرك است ، اما  ديدم ،نه همان كوه لبريز از تاپاله  كود حيوانات ميباشد كه تنها روى أنرا با نقره وطلا پوشانده اند !
من اين حروف نوشتم  چنان كه غير ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه تو دانى 

بدرود سر زمين محبوب من ، ثريا / اسپانيا / همان روز /

پر كشيدم

امروز  دست به يك كار بزرگى زدم ، براى ا ولين بار وبراى هميشه خودم را از جامه پر بركت ايرانيان بيرون كشيذم ، با اين مردم ديوانه وعقل گم كرده وشعور باخته  نميشود به جوال رفت ، در حال حاضر با همين صفحه ميسازم ، آنهم براى آنكه به فرهنگ  خود زادگاهم ، وخاكم  وگذشته هاى شيرين ، عشقهايم دردهايم  را دوست ميدارم و به آنها ،  عشق ميورزم  خط ،را ، شعررا ، ادبيات را كه همه در راه اسلام عزيز دارند فنا ميشوند ، شوخى نيست هفتهزار  از اراذل واوباش را ترتيب داده اتد تا مواظب زنان ومردان باشند مبادا انگشت درون بينى خودشان  بكنند ، هرچند دراين چند سال أ خير جوانان ايرانى به منتهاى  پستى و كثافت سقوط كرده اند هر چه بست وبند زياد باشد از جاى  ديگرى تراووش ميكند ،. 
دوستان عز يز را ديدم يكى يكى بسوى قبله آنلاين پرواز كردند هركدام. مطهر بك فاطمه با مريم قديس شدتد ر يا هركدام شهيد راه  حقيقتى كه گم شده است ،  ايران ما هميشه دچار اين وضعيت وحشت زا بوده است و علت آن بيسوادى وعدم شعور وتربيت ذاتى است با چندكتاب  ومقاله نميتوان انسان ساخت ، ذات بايد پاك باشد ، هميشه هزارفاميل آنهم از نوع بيسواد وبيشعور آن كه تنها به شكم وزير شكم ميانديشيدند  حاكم و حكومت ميكرده اند ،اگر تا ريخ را ورق بزنيم و بر برگ آنرا درست بخوانيم ميبينيم خون پاك در رگهاى هيچك ازما ايرانيان جريان ندارد  ، اقوام مختلف  بما حمله كردند ، بردند وخوردند وچندين زااده برجاى كذاشتند  ونسل بعدى هم چند صد حرامزاده ديگر توليد كرد ، حال من چگونه بنشينم  واز زهد رپاكى و يا انديشه بزرگان براى اينها بگويم همان ميخ آهنى است كه در سنگ فرو نميرود ،  فايده هم ندارد نهال از ازل كج كاشته شده ، امروز مطلبى در يكى ا.ز اين رسانه نگاه خواندم كه واقعا بايد مغز خر خورده باشيد تا بتوانى أنرا باور كنى ، مردم هم هزاران  آفرين بر اين نوشته  گفته اند  وكسى نيست بگويد اى ابلهان ، دين خود  يك اقتصاد است اقتصادى وحشتناك كه بر روى سلسه مغز وأعصاب وروح شما غلبه  ميكند ، شما سوارى ميدهيد  ديگران بركتش را ميبرند ،چرا راه درستى ، راستى، و عزم خوبى ها را  بر نگزيده ايد ؟ هزاران جنايت ر ا با يك غسل توبه بنظر خودتان پاك ميكنيد دستهاى ألوده و خونين خودرا  با آب كر ميدهيد با روح منحوس وآلوده تان چه خواهيد كرد؟ أنرا تيز با نئشه مواد سير ميكنيد  . 
نه ، هرچه بود تمام شد ، همه پنجره هارا بستم ، همه خبرهارا مهر وموم كردم ، امروز باين ميانديشم كه  حتى شاعران ونويستدگان  ما را فريب دادتد و به بيراهه كشاندند براى جيفه دنيا ، شايد در ميان آنها بتوان چند نفر  را بيگناه دانست  در أنسوى قاره كه ديگر فحشا وديوانه گريها بيداد ميكند ،
تو بكجا ميخواهى بروى ، به هندوستان ؟ پاكستان؟ بنگلادش؟ يا افغانستان ؟ سوريه ؟ يا ليبى ؟ يا عراق ؟ اينه همه يكى شدتد با حكم حكومتهاى نظامى امنيتى از نوع خطرناك ، چه ميدانى  در زير لبلس اين مردان چه أسلحه اى پنهان است؟ اسيد؟ چاقو ؟ يا يك كلاشينكوف؟
روز گذشته يك فيلم كوتاه از شاه ديدم با همسرش درون اتومبيل  در شهر تهران در پشت ترافيك ايستاده بودند ،هيچكس نه آنهارا ديد ونه شناخت ! گريه ام گرفت ، ! دلم براى شاه  سوخت، اورا  خيلى دوست داشتم ، او براى اين ملت زيادى برد ،وخيلى هم زيادى بود ديگر ملتى وجود  تدارد، سر زمينى نيست كه من به آن افتخار كنم ،امروز آخرين آب دهانم رابسوى  آنها پرتاب كردم ، بيرون آمدم ، گويى از يك زندان خودرا رهايى بخشيدم ، خلايق هرچه  لايق  اين آخرين چيزى است  كه در باره ايران مينويسم ، بر ميگردم به دنياى  كوچك و  ، بيصدا ، پاك وعارى از هر گونه ريا ودروغ  گرچه هيچ تداشته باشم همين كنج خلوت روى همين بو ريا خودرا يك ملكه ميپندارم ، ملكه شعور باطن خويش. ،. 
خدا حاظ سر زمين من . پايان يك تراژدى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول  ارديبهشت ١٣٩٥  برابر با بيستم آريل ٢٠١٦ ميلادى .

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

روياى نيمه شب

سه شب متوالى است كه اورا خواب ميبينم  ، چهره اش ترسناك ودرد ميكشد ومن از ترس بيدار ميشوم ، الان بايد سن وسالى از او گذشته باشد ، شايد بيمار است ، بيمار كه بود با أن جثه حقير وكوچكش. درون لباسهاى بزرگ كه خودرا بزرگ نشان دعد ، هيچ نشانى از او در جرائد  روزانه نيست مگر رونامه هايى كه متعلق به " خودشان " باشد ، ويا در فيس بوك جولان ميدهد ،ويا پولى بپردازد تا همان 
داستان تكرارى را چاپ كنند . 
هميشه اورا در يك گوشه  ميبينم  كه نشسته ودرد ميكشد. طبيعى است كه بايد درد بكشد ، روزگار خود پاداش دهنده است دست ودلبازى وسخاوت او در نوازندهگيش  نيز اورا بجايى نرساند ، آخرين عكسى كه از او ديدم مرا  بياد چهره كريهه تصوير  دوريان گرى انداخت با همان خطرط و شكافته وهمان  موهاى ژوليده و چروكيده   كه بيشتر به يك بادمجان سوخته  كباب شده ميمانست  ، تا از چهره  يك انسان .
اكر ساز او نبود ، او هيچ چيز ديگر براى ارائه شخصيت خود  نداشت ، ساز هم ممنوع شد، خودش را عز يز دردانه ومحبوب زنان ومردان  ميپنداشت  ، با بسيارى از مردم سر وكار داشت ، هيچگاه  نتوانستم يك شخصيت كامل وشاخص از او در ذهنم  بسازم ،تنها هنگاميكه چهارده ساله بردم  وپدرم تازه فوت كرده  بود با او به سينما رفتم آنهم نه تنها ، بلكه آن يكى آن زن كه آنروزها هشت ساله برد با من نيز همراه بود  ، امروز  هردوى آنها دريك كادرند  ، در يك قاب ، نا مردى ونا مردمى  هر دو پس مانده هاى  مرا خوردند تا زنده بمانند  ، آنها سعى كردند در صدد دوستى ديگران بر أيند اما مورد نفرت بقيه قرار گرفتند موردخشم  ساير دوستان ،در تمام اين مدت  سكوت كردم ،  ميدانستم در ميان آن مردم  غير از اهانت و خوارى چيزى نصيبم نخواهد شد . 
امروز ميتوانم مجسم كنم كه اين حالت نا متعادل در تمام زندگى او رواج  دارد  ، سرنوشت چيزى غير از جمع آورى  وفاش شدن درون انسانها معناى ديگرى ندارد   ،شخصيت يك انسان  ومناسبات عجيب. غريب او با دنيا ومردمش و سپس خورد شدن ،شكسته وقرار از  مردم ودر انزوا نشستن است .
نميخواهم در با ره او چيزى غير از اين بنويسم ،  نسل جديد كمتر اورا ميشناسد ، چيزى از كذشته ننگين او نميداند ، چهره ظاهري را عوض كرد بخيال خود با يك شخثجصيت تازه وبا آدمهاى تازه بميدان  آمد ، اما ذهن تاريخ بيدار وروشن است . 
اينها همه تجارب شخصى منند ، در تمام اوقات  ودر همه احوال نقش او ديده ميشود ، هنوز عكسهاى جوانى ونامه ها وهداياي دوران جوانى اورا در كشو گذاشته ام چرا آنهارا دور نميريزم ؟ حتما علتى دارد ،طبيعت فرمانروايى منست ،اوست دستور ميدهد واين منم كه از طبيعت اطاعت ميكنم  ،امروز من دنيارا از سر بيزارى تحمل ميكنم ، گاهى با برخورد با بعضى از عوامل ناشناخته حال تهوع بمن دست نيدهد ، گاهى بيمار ميشوم ، اما او دنيارا چهار چنگولى چسپيده  هرچه  دارد مفت به دست أورده است بى هيچ زحمتى دروغگويى قهارى است ،بى هيچ شرمى  دروغ ميگويد نه تنها او بلكه اكثر كسانيكه با آنها بر خورد  داشته ام شايد نيمى از اين سر دردهاى من عصبى باشند  من نيازى ندارم دروغ بگويم ، به چيزى احتياج ندارم ، من ودنيا آتقدر سر هايمان را بهم  ميكوبيم تا سر يكى از ما شكاف بردارد  ،  من با اخلاق خود ميجنگم  ،دائم در كشمكش هستم ، چيزهايى مرا آزار ميدهد بايد از خودم دور سازم اگر چيزى را خيلى جدى بگيرم كارم به جنون ميكشد بنا بر اين خيلى ساده از روى بعضى از حوادث رد ميشوم و ميگذارم زمانه  كار خودرا انجام دهد ،
ألان تيمه شب است ،چهره او در گوشه ديوار مانند يك مرده كه از ترس فرياد ميكشيد مرا نيز بيخواب كرد ، چه بسا همان چهره واقعى او باشد .سعى ميكنم با إحساسا ت ملعونى  بعضى از آدمها شريك نشوم ،  آنهارا بحال خود ميگذارم وبه تماشا ميايستم ، من به  انتقام طبيعت اعتماد دارم واعتقاد . پايان 
نيمه شب ، سه شنبه ، ١٩ آپريل ، ٢٠١٦ ميلادى ، ثريا /

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۵

أين زيباييها

سراسر عمرم كوشيده ام كه هيچگاه عريأن نشوم  ، آنچنان زيبايى ندارم كه به نمايش بگذارم  ،اما ميشناسم آدمهايى را كه سخت بخود عشق ميورزند واين آتش  را ميل دارند همه جا نشان بدهند ،  من چندان عاشق خودم نيستم ،اهميتى هم به آنچه ديگران زيبا ميپندارند  ،نميدهم ، 
امروز بياد بانويى زيبا افتادم كه همسرش در ايران برو وبيايى داشت ، تاجر بود ، سينماچى بود، جاسوس بود سه برادر بودند كه نامشان  همهجا  هست ،اين بانو با پولهاى  باد أورده ،در انگلستان  ميچرخد ، در پاريس ميچرخد. چند خانه چند ميليونى دارد تنها صاحب يك فرزند است ،يكدختر ، اما كسى  رغبت نميكند حتى بسوى دختر برود ، مادر بدجورى خوره مرد دارد ، روزى روزگارى با چشمان زمرديتش  از زيبا رويان شهر بوده اما امروز همسن  مادر من است. ، هرصبح لباس ميپوشد وبه فروشگاههاى بزرگ وعتيقه  فروشيها سر ميزند ، مقدارى زباله را ميخرد ودر خانه اش انبار ميكند ، دراين  ميان بيشتر چشمانش به دنبال فروشندگان مرد است  به دنبال جوانانيكه  جاى نوه اورا دارتد ، خيلى كوشش ميكند كه يكى را باخود بخانه  ببرد ، چند نفرى با او  ميروند واز مزاياى قانونى  استفاده ميكنند سپس اورا رها ميسازند ،ً
روزى به دنبال مرد جوانى بود كه
من او را خوب  ميشناختم. كوشش او بجايى نرسيد تا آن جوان را به خانه اش بكشاند  لاجرم از او به ارباب  فروشگاه شكايت كرد  وجوان بيكار  شد ، اما باز هم بسوى او نرفت . 
امروز  در سر زمينهاى گوناگون ميبينم كه اين يكنوع بازى است كه مردان وزنان پولدار به دنبال جوانان ميافتند وآنهارا به عبارتى تسخير ميكنند ، اكثرا هم  هم بيميل نيستند كه در اين باشگاه خود فروشى كار كنند ،  خانم هر انگشتش را كه  تكان دهد مقدار زيادى شيشه هاى رنگين روى زمين ولو ميشوند سر تا سر جامه  ها زيورها ، حرفهايش. تنها در يك حصار  ويك خيال  ميچرخد ،  ومن در فكر آن جوانم . 
خودرا بدون همه اين زيباييها ى ساختگى  ،  از زيباييهاى مهار شده  دور ساخته  آنچنان در خودش فرو رفته كه كمتر كسى  را ميشناسد در او چيزى هست. كه هيچ قدرتى نميتواند أن را بربايد. وبه آن دست يابد  ،ًچيزيكه  گرد زمان  هم نتوانست بر چهره  اش مهرى بزند  ،ًچيزيكه نياز به هيچ أيينه اى ندارد  تا خودرا ببيند .
من خود عاشق زيبايى هستم   اما آنقدر آن را  با چاقوى تيز جراحى ميكنم  تا اورا بريده وتكه تكه سازم ، سپس او را درباره ميسازم ، بميل خودم ،  پيرامونش أنقدر چاله ميكنم كه سرنگون ميشود  ناگهان گنج نهفته اورا ميابم  وعاشقانه اورا درون قلبم جاى  ميدهم ، من خريدار زيبايى ظاهرى نيستم ، دور زيبايى درونيم آتقدر پيله ميتنم ، تا سفت وسخت شود  مهم نيست كه مرا ديوانه بخوانند  ، من اينم 
امروز  اين زيبايى را در سينه ام نكاه داشته ام ، خاكسترى از يك آذرخش ، چيزى كه زمان وبعد مسافت  هم نميتواتد از من آنرا بگيرد ،  من به دنبال  خدايى بودم كه باو مهر بورزم  اگر چه ضد يكديگر باشيم ،  خدايى ميخواستم كه گاه گاهى مرا دلبر خود  ببيند  اما من باو پشت نكنم  خدايى كه نازك بين  ونازك انديش نباشد ، خدايى از من قويتر  خدايى كه  در كام جانم شراب بنوشد  ومن پيمانه  به پيمانه  از او بنوشم  تا صبح ديگر كه چيزى باقى نماند ، 
ميل تدارم زندانى كسى شوم ودستورات او را اطاعت كنم اگر چه اورا بخدايى خود بر گزيده باشم ، ..... پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ،١٨ آپريل  ٢٠١٦ ميلادى

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۵

پدران وپسران

امروز خيال دارم جشن تولدم را بكيرم ،شايد كه از نو زاده شوم ، شايد فردا باخبر شوم كه هزاران بار ديگر زاده شده وأفريده ام 
زندگى همان امروز تيست  ما هميشه در فرداييم  ،اگر چه كارهايمان بر خلاف عقل باشد ،
من اورا آفريدم واو رفت تا ديگرى را بيافريند ، اما روز گذشته دو دشمن را رو بروى هم ديدم ،  نه پسرم او كسى نيست تا بتواتد نسل ترا ادامه دهد، او در اين جنكل وحوش دارد رشد ميكند  ، تو دربهشت روياها بزرگ شدى  ، تو شكوهمند  واز مرز انتظارم بزرگتر وفرا تر رفتى  ،من دوريت را بجان خريدم. وامروز از آنچه كه فردا بر سر ت. بيايد ميترسم ،
دو دشمن ، رو بروى يكديگر ، پسرك بموقع بلوغ  زود رشدش رسيده ، ميخواهد فرار كند ، مادر ر زحمت ميكشد وابدا در اين فكر نيست كه اين رابطه به كجا خواهد رسيد ، نسل نو. !!! نسلى سركش ، وحشى ، خورد شده در ميان تكنولوژى هاى روزانه وساعتى  ،نسلى بى احساس ، نسلى كه تنهايى را دوست دارد ، نسلى كه بيشتر ميل دارد با همجنس خود  باشد تا با جنس مخالف ، 
گمان بردم ، كه بوستانى لبريز از ميوه هاى خوش طعم وگلهايى نورس ودرختانى تازه دارم ، دريايى پراز ماهى هاى كوچك رنگ وارنگ ،  وكل صد برگ من هزاران برك ميدهد ، 
رودخانه در من ميجوشيد ،  وأسمان خيالم.  وانديشه هايم  بلند وبزرگ بودند  وستارگان شبها چشمانم را لبريز از نور خود ميساختند . 
امروز ترسناكند چشم مرا ميسوزاند وبوستانى  لبريز از گلهاى خار دار با تيغ هاى برنده در أنسوى شهر ها متعلق بمن هستند   
امروز از خود ميپرسم . كه : 
أيا. اين خود همان است كه ديروز در انتظارش بردم ؟  واينها همانهايى هستند كه در كارگاه انديشه ام آنهارا إفريدم ؟ 
حال براى آنكه أفريده دست من از من رنجيده خاطر نشود بايد بسوى أسمانها بگريزم ،
خداى من ، مهر بود ونمايش مهربانى ، حال هر دو را پس دادم ، بى هيچ شدم ، از همه چيز جدا  شدم ، نميخواهم بشكنم گاهى خدايان نيز ترا ميشكنند وبا خورده هايت بيشتر خوشحالند ،
 ديگر نه كينه اى دارم ، نه عشقى ، ونه مهرى ،  روزى روزگارى هرچه سر راهم بود. ويا جلويم سبز ميشد سرودى ميخواند ، أوازى ملكوتى ، ومن تا ژرفترين عمق أن فرو ميرفتم  موسيقى در من ديده ميشد ، در دلم ضرب  ميگرفت  ومن هميشه در اشتياق نى نوازى بودم كه با سروش ملكوتيش مرا به آسمانه ميبرد ، امروز بايد تكه سنگها وكلوخ هارا با نوك پنجه پاهايم از جلوى راهم كنار بزنم ، راه صاف وهموارم هنوز ادامه دارد ، ديگر دلم را به آهنگى خوش نميكنم ،  واژه ها كم كم /
سايه هايشانرا گم ميكنند  ديگر محتاج هيچ معنا يى نيستم ، ميگريزم از همه چيز ميگريزم  نميگذارم در حواسم بانكى  بلند شود  .
امروز هرچه هست   ساخته شده از سنك خارا   يا خار گلى كه در ميان پنجه هايم  خورد ميشود. 
خداى من خدايى نيست كه در نايى بدمد بلكه گوهر وجود هر موجودى ويا هر چيزى است ، نوازنده  پنهان است  ،ديگر به آهنگى دلخوش نخواهم داشت .
همه چيز  در اين بى نهايتى گم شد    
  قفل احساسم را بستم وكليدش را به چا ه اتداختم ، در اين سراچه مخوف بايد تفنگي باخود داشت با ساچمه هاى فولادى .
پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ١٧ آپ يل ٢٠١٦ ميلادى .