شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۵

فأميلى ،

به سختى توانستيم دور هم جمع شويم ، دخترك امروز به دانشگاه بر ميگردد وميدانم تا ظهر فردا گريه زارى هاى مادرش ادامه دارد ، حتى سگ خانه هم ميگريد ، اما من ديگر همه چيز برايم بى تفاوت  شده است ، سنگ شده ام سنگى به سختى خارا ،  موقع بر گشتن ، فلينا گفت : خوشا بحالتان  فاميلى دور هم جمع ميشويد ،من كسى را ندارم ،نه خواهر ،ًنه برادر تنها يك پدر ومادر ، دخترم بمن اشاره كرد ماما اسفند يادت نرود  !!!! بيچاره ، دود اسفند هم نميتواند آن غمى كه بر دل من نشسته از بين ببرد ،  فلينارا با خود بخانه  آوردم ، پرسيد ويسكى دارى ؟ كمى ته شيشه مانده بود درون ليوانى ريختم لاجرعه   سر كشيد ! با.و گفتم ؛
فلينا ، ،منهم مانند تو تنهايم ، اينها كه ديدى همه خارجى اند ،آنها هيچ از اندوه وشادى من چيزى درك نميكنند ، اندوه خودشان بزرگتر است ! اورا نشاندم وصفحه اينستاگرامر ا باز كردم وشهر كرمانرا با. نشان دادم وگفتم : 
من از اين خرابه ها برخاستم ، روزيكه آمدم آنجا يك ويرانه بود مانند آن روزهايمان اينجا آمدم. اينجا هم يك دهكده است اما هنوز مردمش همچنان دهاتى باقيمانده اند. اما در سر زمين  من انسانها بسرعت برق رشد كردند ، پيشرفت كردند ، ملتى با شعور بالا داريم !  ميل ندارم برايت از اشرافيتهاى ساختگى بگويم ،  ويا از شجاعتهاى ساختگى ، اما مردمى مهربانند تا جاييكه پا روى دم آنها  نگدارى اين خصوصيات وكشش  احساساتى سر زمين من است ، اما اين فاميلى كه تو ديدى هركدام از نطفه ديگرى هستند با هم هيچ ارتباط معنوى نداريم زمانى فرزندان ما روح طبيعت بودند واحساسات يكديگررا درك ميكردند اما امروز بهترين وشيرين ترين لحظاتشان اين است كه عكس خودرا بگيرند وبه دنياى مجازى ومردمان ناشناخته نشان بدهند ، زمانى روح مذهب چنان دنيارا فرا گرفته بود كه مردم تنها به روح خود ميانديشيدند اما امروز مذهب براى همه يك جوك مسخره شده است ، انسانها حيوانات سر گشته اى هستند ونميدانند  رو بكدام  سو بكنند من با قلبى پر طپش ورود آنهارا انتظار ميكشم. اما آنها مانند درختان خشك ميايند وميروند  براى گنجشك مرده در خيابان اشك ميريزند اما ستاره اى كه در كنارشان رو بخاموشى است از كنارش بى تفاوت  ميگذرند ، اين جبر طبيعت است ، بدبختى من اين است كه پيكرم دارد رو به زوال ميرود اما قلب وافكارم جوان است ، اين يك بيمارى خطرناك است ، جوانى در يك پيكر  فرسوده  به زندگى خويش ادامه دهد ،
عكسهاى زادگاهم را باو نشان دادم ، شيفه وآشفته گفت : چگونه ميتوانم بروم ؟ 
گفتم هر وقت خواستى بروى راهرا بتو نشان ميدهم تنها فراموش نكن كه ( با حجاب ) بروى 

نگران منهم مباش من دارم پوست دوم خودرا مياندازم  بازهم از نو زنده خواهم شد . 
خيلى دير بود كه رفت . پايان 
ثريا ايرانمنش. ،اسپانيا ى ١٦ آپريل ٢٠١٦ ميلادى /

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۵

مرغ کور جنگل

به راستی زنده نام  نادر نادر پور که روانش غرق رحمت باد خوب تیتری برای کتاب شعر خود انتخاب کرد (مرغ کور جنگل) ! او هم مانند من دراین  جنگل دردها کشید وسپس خیلی جوان از دنیا رفت وچه خوب شد رفت تا این جهان ویرانه وبو گرفته از شهوت وکثافت را نبیند .
در حال حاضر طبیعت سخت خشمگین است ، در جزیره های اسپانیا زلزله آمده ، در ژاپن زلزله آمده ودر ایران ما سیل بیشتر استانهارا فرا گرفته ، شاید هم آب بتواند کثافات را بشوید وزباله ها را با خود به قعر چاه ویل ببرد ! .
طبیعت البته خود مهربان است دستهای نامریی آنرا بقول معروف انگلک میکنند وهرویرانی را ببار میاورند بالا رفتن موشکها وبر زمین نشستن آنها موشکهای آن پسر تپل مامانی در کره شمالی انگار که دنیا متعلق باوست ودارد با اسبا ب باریهایش بازی میکند موشکهارا به هوا میفرستد وخود میاستد ومیخنندد باین بازی شوم ، تاریخ یک سر زمین را از تولد بابا بزرگش گذاشته ! وهر غلطی دلش بخواهد میکند دنیا هم ساکت میگذارد این بچه لوس وننر نیمه دیوانه رهبری کند  » منافع ایجاب میکند« دنیا روی دست معماران ، کارنجات تحول وتحویل مد وسکس میگردد ، بقیه شعر و ور است .

ابر گریان غرویم  که به خونابه اشک  / میکشم در دل خود  ، آتش اندوهی را /
سینه تنگ من از بار غمی سنگین است / پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را /

تقدیر وسرنوشت ستمگر است وبر ضعیفان  وبی دست وپایان رحم نخواهد کرد  ، دفاع مادر طبیعت از این فرزندان ناخلف وناقص الخلقه  در مقابل شور » تقدیر« سودی نخواهد داشت .
هر نوشتاری  فرزند من است حال یا ناقص الخلقه ویا کامل همهرا دوست میدارم روز گذشته هنگامیکه برای چندمین بار فیلم ( آماددیوس) سرگذشت سرهم شده ساخت انگلستان از زندگی ولفانگ آمادیوس موزارت را میدیدم ، دوچیز مرا سخت عصبی کرد ، یکی بیشعوری وحماقت زن او ودیگری ساده دلی وخوشباوری ومهربانی خود موزارت ، آهنگهایش را دزدیدند خودش را به دست مرگ سپردند ، زن ولگر وروسپی اش اورا تنها گذاشت ، پدرش که پشتیبان او بود از دست رفت ، اما در مغز او موزیک غوغا میکرد او احتیاجی نداشت نت بردارد، اما من احتیاج دارم آنچه را که شبها وروزها در مغزم میجوشد روی کاغذ بیاورم  من خیلی بیشتر دوست دارم که این نوزاد را به دست دایه روزگار بسپارم  نه یک دفاع است ونه یک پیام ، یلکه درد است ، دردهایی که تنها خودم میدانم ودر درونم غوغا بپا میکنند ، هیچ میل ندارم کسی بر من دل بسوزاند به هر دری که زدم در بسته شد وبه هر کوچه یا خانه ای که برای پیش کش مهربانی رفتم ویران شد ، مهربانی خریدار ندارد وآخرین دری را که زدم یک در شکسته بود که بر روی یک دیوار شکیل جای داد خانه  ویران بود تنها در زیبا مینمود تازه رنگ شده بود ، هنوز بوی رنگ میداد ، اما درب شکست وتکه هایش زیر پاهایم ماند ، نه ، زخمی نشدم ، اما این درب آخر بود که زدم .
هر صبح در صفحات تلگرام وفضای مجازی سلامی ، درودی ، قطعه شعری میبینم بی هیچ جوابی ویا با یک جواب مودب از روی آنها رد میشوم ، بگذار درتصور خود باقی بمانند ، 

دلم ز نرگس  ساقی امان نخواست به جان /  چرا که شیوه  آن ترک سیه دل دانست / 
حال دیگر من آن مرغ کور جنگل نیستم ، عقابی تیز پرم که با منقارم  تکه هایی را بر میکنم وبه دور میاندازم حتی رغبت خوردن  آنهارا ندارم ، بو گرفته اند ، تنها با طبیعت اخت شده ام ، او ، طبیعت با من همراه هست ، کوهها ، دریا ، ابرها ، جنگلها با همه درختانش ، با همه عظمتش ، ما همه گوش بفرمان یکدیگریم ، ببار باران ، ببار وسیل را جاری کن ، ببار باران ببار . ....پایان
جمعه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2016 میلادی

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

آنا كارنينا

كتاب را زير بغل گرفتم ، روى صندلى نشستم  وپتورا محكم روى پاهايم انداختم ، عصارا نيز با خود ميبردم ، خيال داشتم. كه شيب تند تپه را. با صندلى پايين رفته وخودرا به كنار دريا برسانم ،ًصداى خروش وغرش امواج از دور دستها بگوش ميرسيد ، امواج بيتابانه خودرا بر سخره ها ميكوبيدند. ميدانستم كه با اين غرش فرزندان غير طبيعى خودرا با خود مياورند ودرساحل رها ميسازند ، دريا اين مادر پر قدرت فرزندان ناتوان خودرا با هر خروشى در ساحل بجاى ميگذارد ،
تا در ساحل زير نور آفتاب خشك شده واز بين بروند ، انسانهاى ناتوان نيز بدينگونه بايد از مادر طبيعت جدا شوند ، از بالاى تپه نگاهى به شيب وسرازيرى انداختم  اگر صندلى را كه روى أن محكم نشسته وبا كمر بند خودرا به آن بسته بودم رها ميكردم بطور قطع در اين سرازيرى معلق ميشدم وصد البته شايد گردن خودرا نيز ميشكستم ، ريشه هاى پتو روى پاهايم به زير چرخ رفته و مرا ميكشيد ، كمى در اطراف چرخيدم  اهرم صنلى را محكم كردم و باز بطرف خانه برگشتم از دور صداى همهمه امواج وخروش  درياشنيده ميشد ، هوا مه آلود ونسبتا خنك بود ومن ميتوانستم ساعتها روى ساحل بنشينم به تماشاى اين راز طبيعت ،دريا در تلا طم بود امواج خشمگين  خودرا بلند كرده با شدت بر صخره ها وديوارهاى خزه بسته ميكوبيدند ، اين خشم وخروش مرا بياد كى ميانداخت ؟ امواج كف ألودبالا ميامدند ، توقف ميكردند و دوباره بجاى اولشان باز ميكشتند ، مقدارى كف از خود بجاى ميگذاشتند ،أرزو داشتم ايكاش ميتوانستم به آنسوى تپه بروم ،وسپس در ساحل بنشينم ،اما با شيب تند ورفت وآمد بى امان مردم امكان نداشت ، تنها از دور گوش را تيز كرده واين موسيقى بيكلام وأهسته را ميشنيدم .
براى منظورى كه من داشتم ، هيچ جا بهتر از أن گوشه ساحل آرام نبود ، كتابم را روى زانوانم گذاشتم وبعنوان آن خيره شدم ، " آنا كارنينا" يك حماسه ، در كنار دريا وإرامش صبحگاهى أن ميتوانستم بين يك حماسه ويك انديشه رشته اى را ببينم ، يكى واقعى ديگرى يك تمثيل خيال انگيز ،دريا ، وأمواج سهمگين أن وديگرى يك حماسه تاريخى در بستر خود ، صندلى را به زير آفتاب تازه از افق سر زده ، هدايت كردم  ودر گوشه اى نشستم ، مدتى خيره به افق نگربستم ، ومدتى با دريا كه هم اكنون أرام گرفته واز جوشش وخروش  او خبرى نيست ، در أنسوى تپه إرميده ، گويى او هم از اينهمه غرش و فرياد خسته شده بود ، داستان را بارها خوانده بودم  وهنر داستايوسكى را بخوبى در طرح اين حماسه ميديدم اوخود
 يكى از قهرمانان اين داستان بود ،واين داستان هميشه ادامه دارد، داستانى كه در آن هنر ، طبيعت، عشق ، سادگى ، زيبايى ، رشك ، نامردى ، عزت نفس ، همچنان ميغلطند ، حماسه اى از يك زندگى طبيعى اشرافى ،در عين حال ساده وزيبا و قدرت روانى نويسنده  بخوبى نمايان است ، ما هم ميتوانيم حماسه بيافرينيم ، در افكار بسيارى از ما هم پليدى يافت ميشود هم سادگى و زيبايى ، اما  امروز همه در يك خشونت وحشتناكى بسر ميبرند خشونتى كه روح همهرا اسير كرده است ، آفتاب كم كم بالا ميايد ، پتو  را از روى پاهايم كنار زدم و انها را به زير نور خورشيد وبسوى گرما دراز كردم ، شايد گرما بتواند كم كم رمقى به أنها بدهد ، كتاب را باز كردم در پشت جلد أن يك نوشته ديدم كه با بيحوصله گى نوشته بود ؛ تقديم به دوست عزيز ويگانه ام ، " ب" 
او ديگر در اين دنيا نيست با زجر و ودرد عمرش به پايان رسيد وچندى پيش از دنيا رفت ، معلوم نشد يگانه  پسر او با جنازه اش چه كرد ؟  نگاهى به خطوط در هم ريخته و امضاى طول ودراز او انداختم ، كتاب رابازكردم وباين جملات خيره شدم :
" خدايان لايتناهى ،به دردانگان  خويش  همه چيز را در تماميت   خويش ميبخشد ،لذات لا متناهى را ، غمهاى لا متناهى را"  حال من حيران باين جمله هاميانديشيدم ، خورشيد بالا آماده بود وهوا تقريبا داشت گرم ميشد ، صندلى را بسوى اقامتگاهم كشاندم ، 
در اطاقم ميتوانم به راحتى قهواى بنوشم و به سطور اين كتاب  ، اين حماسه بينظير خيره شوم و خودخواهيها ، ديوانگيها هوسها ، عشقها ، سر انجام نابودى يك انسان را ببينم در عين زيبايى ، سرخوشى تنها براى  يك هوس زود گذر جا نش رااز دست داد، 
خودمرا روى مبل راحتى انداختم وبفكر فرو رفتم ، ما هم ميتوانيم حماسه آفرين باشيم اما امروز تنها بفكر چيزهاى بى ارزشى هستيم تا زندگى  مصنوعى مارا پركند ، پايان
ثريا ايرانمنش / اسپانيا / ١٤ آپريل ٢٠١٦ ميلادى.







چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

أبگينه

امروز ، أبگينه زيبايم  افتاد وشكست ، خورد شد ، تكه هايش هنوز روى زمين است ،آنهارا جمع نكرده ام ، تنها تماشايشان ميكنم ، ، أبگينه يا شمعدان زيباىى كه من شمع پرنورى را درون أن روشن ميكردم واز نور وگرماى أن بخصوص شبها لذت ميبردم 

اين عقل ماست. كه با يد بين دوستى ها ودشمنى ها وعشقها ر ا  معيين سازد ،  اين عقل ماست كه نشان ميدهد  چگونه از هر چيزى  بايد استفاده كرد . 
من اين آبگينه را دوست ميداشتم ، قديمى بود  ويا شايد امروزى بود كه بر أن رنگ قديمى زده  واورا اصل نشان ميدادند مانند  ظروف ورشويى  كه بر روى آن أب نقره ميدهند ، جلا وجلوه اش زياد است اما جنس همان ورشو است ،
من بين عقل وانديشه و احساسات هميشه در گيرم ،  وگاهى با منقار تيزم ، بر احساساتم زخم فرو ميكنم ، عقل نهيب ميدهد ، شعور بكار ميافتد ،  در دنياى من هرچيزى جاى خودرا دارد ، مانند اطاقم كه همه چيز ير جاى خودقرار دارد  واين خواست روح منست حال اگر مرا روانى وديوانه ميپندارند  ، شايد حق با آنها باشد ، من به روح هر پيكرى نفوذ ميكنم جرا كه ميخواهم اورا مانند خود بسازم غافل از اينكه او ساخته وپرداخته  دست ديگرى است ، 
أبگينه را آراسته  وشمعى   زيبا درونش نهادم وبه تماشايش نشستم ،  او نمايانگر  صورت حقيقى من بود عكس خودرا در جلاى وجلوه او ميديدم  ،
خوب گاهى براى منطقى زيستن بايد بهاى گزافى  پرداخت  وهمه حواس  خودرا يكجا جمع نمود ، آتقدر اورا حا بجا كردم  تا سر انجام از دستم افتاد وشكست .
ديگر ميل ندارم خورده هايش را جمع كنم ونگاه دارم ، آنهارا دور ميريزم وفراموش ميكنم ، شمع را  درون يك ليوان پلاستيكى ميگذارم  من با خود و. زندگى  خود وروح زنده خود هنوز  ميتوانم بسازم   وهنوز ميتوانم به هر بى اعتبارى اعتبار بخشم تا همراه وهمگام من شود  . 
گاهى فراموش ميكنم كه كجا هستم ، كى هستم ، چكار ميكنم ،  عقل از چشمانم ميگريزد و احساسات غلبه ميكند ، سپس جدال در ميگيرد  وبا أمدن سپيده دم سروش زيباى صبح   ، وأواز بلبلان ، تا ريكى شب به پايان ميرسد . 
ميل ندارم كسى از دردهاى درونم با خبر باشد ، مربوط بخود منست اما زمانيكه درد فشار مياورد مجبور به استفاده از دارو ها ميشوم  واين دارو مرا به عمق  فراموشى ميبرد ، در عالم هپروت سير ميكنم ، هنگاميكه تاثير دارو بر طرف ميشود گويى با بك سيلى سخت بخود ميايم ، 
آنگاه نگاه ميكنم. وميبينم كه زير پاى من شب نشسته وباز بادرد بايدبسازم  .
امروز أن أبگينه زيبا از ميان دستهايم بر زمين افتاد وخورد شد در ميان خورده  ها  فريادى شنيدم  فريادى از درون  يك  باد  ، أنرا ديدم  كه نه ، اصل نبود ، من كمى دچار روان پريشى شده و خزف را گوهر پنداشتم ،
 /پايان ،ثريا ،  چهارشنبه ( خصوصى) ......

عماد

با ضعف وسستى. رخوت بيدار واز جاى برخاستم ، بيادم نمي أمد كى وچه ساعتى غذا خوردم ، ميدانستم كه شب شام نخورده بودم وتمام اوقاتم صرف اشعار عماد وزندگى عاشقانه او گذشت " عماد خراسانى " همين ، نه بيشتر. نه نوه فلان  الملك بود ونه نتيجه أفلاطون ونه سالار سخن  ، مردى وا رسته ،. با منشى بزرگ وعاشقى پاك باخته ، كمتر كسى از زندگى عاشقانه او باخبر است وكمتر كسى اورا ميشناسد ،
شور وحد  آمد. غزل را تار وپود 
هركه شورش بيش ، او خوشتر سرود 
وچه عاشقانه سرود و اشعارش را مانند  معلم خود  " حافظ" اين سو وأنسو پراكنده ساخت نه نظمى به آنها داد ونه آنهارا در مجلدات چرمى وحروف طلايى به چاپ رساند ، ، تنها دوستى مهربان  توانست كمى از غزلهاى اورا جمع و دريك ديوان به چاپ برساند ، چندين كتاب نوشت ، چند كتاب ترجمه كرده بود  ، اما همه نزد  خواهرش ماند ، او دو خواهر داشت ويك برادر كه از مادر جدا بردند عماد چهارساله بود كه مادرش را از دست داد ، او شاعر به دنيا أمد  نه مجيز گوى
 سلطان شد ونه مداح رهبرى  ، در سكوت هم مرد، روز كذشته پس از يك سلسله شور واشتياق از داشتن لحظات خوبم در ميان اين دوستان بى زبان ،  ناگهان ديوان او جلوى  چشمانم سبز شد ، آنرا برداشتم وتا نزديكى هاى طلوع اشعار اورا خواندم ، در بعضى جاها گريستم و دانستم كه سر انجام هر هاى وهوى يك سكوت است اما  آنچه بجا  ميماند اصالت وواقعيت است ، همه آمدند  سرودند سر زمينى را به خاك  وخون كشيدند ، مجيز امام وشاه ورهبر را گفتند سپس مانند حباب تركيدند روى يك بركه ، روى يك گنداب ، اما " عماد" ما تا عرش خدا راه پيمود 
آتشى در ديگدان  بايدش 
 تا ز روزن دود بيرون أيدش
او هم مانند من ، كارى بكار دنيا  وآدمهايش نداشت ، لحظه هارا محترم وعزيز ميداشت ، آن لحظه هاى خوبى كه بى معشوق اما با مى ومطرب بود ، معشوقه او زنى محترم وداراى همسر وخانواده بود ، عماد را بيتابانه  دوست ميداشت  سرانجام كار او بخودكشى رسيد وعماد  تا آخر عمر گرد هيج زنى وهمسرى نرفت ودر سوگ معشوقه نشست ،
خوب، زندگى پر بى معنا ست ، بايد لحظه هارا محكم دريافت ، بقول فروغ شايد زندگى همان رخوتى  باشد بين دو هم آغوشى ، شايد لذت سيگارى باشد ، پس ازيك كامروايى و  شايد زندگى همان مردى باشد كه در كوچه كلاه از سر بر ميدارد و به مرد ديگرى سلام ميگويد ( دراين حمله واين گفته معناى بسيار است ) و عاقلان خواهند فهميد ، نه شاعران دوره گرد  ، ونويسندگان  مزدور قلم بدست وأخيرا بايد بعضى خوانندگان را نيز باين جمع اضافه كرد كه هركدام يك. " ماتا هارى" نرينه ميباشتد ، 
شب گذشته ابدا نخوابيدم ، به زشتيهاى اين زندگى  ميانديشيدم كه در كنار همه پليديها وپلشتيها  تنها يك لحطه ، بلى تنها يك لحظه فرصت دارى كمى أب خنك بنوشى وبراى روند دوم زد وخورد آماده  شوى ، 
امروز روز زد وخورد من با سرنوشت است ، لحظات خوب  تمام شدند ، متعلق به دوران خيلى دورى بودند كه من مست وبى پروا وبيخيالى به همه كس وهمه چيز ميخنديدم و مانند يك اسب اصيل. ميتاختم ، ويران ميكردم ، آنچه را كه بر خلاف ميلم نبود رها ميساختم  ،اما ،، اما امروز ديگر أن روزها نيست  .
امروز بازكشتى چندش أور به فطرت وگذشته دارم ، از آنچه  كه فرار ميكردم امروز بايد با أن روبرو شوم ، با  كثافت اين دنيا  ومردمش كه زير نشئه افيون ومواد همه خوى انسانى خودرا از دست ميدهند ، ديگر انسان نيستند ، حيواناتى شهوت پرستند .
ولى با باده بعضى حريفان / فريب چشم ساقى نيز پيوست /

مبين يكسان  كه در اشعار  اين قوم /  وراى شاعرى  چيزى دگر هست

وآن چيز ديگر در اشعار عمادنبود  در اشعار نادرپور نبود ، در اشعار رهى معيرى نبود .
 ، در اشعار براهنى بود ، ميم أزرم بود ، معينى بود ، سايه بود ، گلسرخى بود ، شاملو بود ،  شفيعى كدكنى بود كيانوش  بود ، دكتر رحيمى بود حسن خردمند بود ، اسمعيل خويى بود   و  بقيه را كه خوشبختانه بياد ندارم  اكر هم بياد داشته باشم از بردن نامشان اكراه  دارم  ، پايان 
 ثريا ايرانمنش / اسپانيا/  چهارشنبه ، سيزدهم آپريل ٢٠١٦ ميلادى

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

آغوش گرم

گنه کردم ، گناهی پر ز لذت ،
در آغوشی که گرم وآتشین بود .........فروغ فرخزاد

نه ، اما من گنه نکرم  ، تازه از زیر هزاران خروار برگ بر زمین ریخته برخاسته بودم ،  تازه میل داشتم که  با خورشید همراه شوم ،  وشدم،
خورشید از شرق طلوع کرد ، من واو هر دو به زیر نورمهتاب پناه بردیم،  سالها بود که محروم از گرمای خورشید ونور مهتاب در یک سرما میزیستم ، زمستان در قلبم لانه کرده بود  وگاه گاهی رنگ وبرگ خزان را میدیدم ، درخود میسوختم ومیجوشیدم  وباز برمیخاستم همچنان یک » ققونوس»  سرم درون لانه گرم اوراق و به زیر بال وپر خود بودم ،
شبی از دوردستها نسیمی وزید ،  ترسناک بود ، ترسیدم ، آنقدر پا بر زمین کوبید  وآنقدر واژه هارا برسرم فروریخت که ناگهان فریاد کشیدم، اما این فریاد  وخروش از هزاران رعد وبرق بیشتر بود مانند  سنگباره های آتشین بر سر خودم فرو ریخت .

از لابلای توده های ابر تاریک  دستی آهسته لغزید ودامنم را گرفت وکشید وبرد ، باهم بسوی آسمانها پرواز کردیم ، مدتها در آن میان ابرها گردیدیم وسپس دوباره به زمین پر گناه برگشتیم ،  فشار گرم انگشتانش  چون شعله ای آتش بر قلب من فرو ریخت ،  پنجه هایش بر پیکرم لغزید  ، قلب من در سینه ام از حرکت ایستاد وناگهان به طپش افتاد  .
من غافل بودم که در سپیده دم  این دست  مرا در آغوش  فشرده  با داروی حیات چشمانم را از هم گشود ، ناگهان بیدار شدم .....
گنه کردم ، نه  ، لذتی بردم لبریز از بیگناهی ،  غمهارا به دور ریختم ، برخاستم  ودر آرزوی طلوع دیگری نشستم .
این دست گرم او بود ، دست گرم عشق  با آتشی که پیام آور نور بی همتای وجاودانه خورشید بود .

امروز هوا ابری وبارانی ،  اما من مست باده رویای نیمه شب  ، به چشمان بسته وخواب آلود ه او مینگرم ، به موهای پریشانش ، دیگر شبها ، از مرغ شب نخواهم ترسید ، او از سر زمین گمشده ام برخاست وبسویم آمد ،  با کوله باری از شوق با چشمانی به رنگ ستاره های براق آسمان  که پاک  وباز گو کننده درون بی ریایش میباشند ، کمی سردی در میان آنها دیده میشود  واین سردی درد زمانه است  که درانتظار آوای گرمی  نشسته ، او به درگاه خانه ام رسید ، پای بر پاشنه درگذاشت ، سایه اش همچو  قیر داغ بر پیکرم ریخت ومرا سوزاند  نوری از آنسوی پنجر ها به دورن اطاق ریخت ،  گامی به عقب برداشتم ، بسوی نور رفتم ، ، موهایش درتاریکی نیز میدرخشیدند وچشمانش همچنان خیره مرا مینگریستند ، چه درمن دید ؟ 
آه ....داشتم بسوی زمستان گام بر میداشتم  پاییز داشت تمام میشد ، اما او به فصلها دستور ایست داد ، برگشتم به بهار  وتکیه دادم بر بازوان ستبر او  وسینه  پهن اوودر انتظار شب نشستم  ، در خانه من غیر از نفسهای او دم دیگری نیست ، او همه جارا گرفت او مردی  است ، درون کلبه سرد یک عاشق که درفصل خزان داشت برای زمستانش پیراهنی میبافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوازدهم آپریل 2016 میلادی .
حاشیه: »این نوشته را به دوستی تقدیم میدارم که با مهربانیهای بیدریغش بمن روحی تازه بخشید ، به امید پذیرش «ثریا