چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

عماد

با ضعف وسستى. رخوت بيدار واز جاى برخاستم ، بيادم نمي أمد كى وچه ساعتى غذا خوردم ، ميدانستم كه شب شام نخورده بودم وتمام اوقاتم صرف اشعار عماد وزندگى عاشقانه او گذشت " عماد خراسانى " همين ، نه بيشتر. نه نوه فلان  الملك بود ونه نتيجه أفلاطون ونه سالار سخن  ، مردى وا رسته ،. با منشى بزرگ وعاشقى پاك باخته ، كمتر كسى از زندگى عاشقانه او باخبر است وكمتر كسى اورا ميشناسد ،
شور وحد  آمد. غزل را تار وپود 
هركه شورش بيش ، او خوشتر سرود 
وچه عاشقانه سرود و اشعارش را مانند  معلم خود  " حافظ" اين سو وأنسو پراكنده ساخت نه نظمى به آنها داد ونه آنهارا در مجلدات چرمى وحروف طلايى به چاپ رساند ، ، تنها دوستى مهربان  توانست كمى از غزلهاى اورا جمع و دريك ديوان به چاپ برساند ، چندين كتاب نوشت ، چند كتاب ترجمه كرده بود  ، اما همه نزد  خواهرش ماند ، او دو خواهر داشت ويك برادر كه از مادر جدا بردند عماد چهارساله بود كه مادرش را از دست داد ، او شاعر به دنيا أمد  نه مجيز گوى
 سلطان شد ونه مداح رهبرى  ، در سكوت هم مرد، روز كذشته پس از يك سلسله شور واشتياق از داشتن لحظات خوبم در ميان اين دوستان بى زبان ،  ناگهان ديوان او جلوى  چشمانم سبز شد ، آنرا برداشتم وتا نزديكى هاى طلوع اشعار اورا خواندم ، در بعضى جاها گريستم و دانستم كه سر انجام هر هاى وهوى يك سكوت است اما  آنچه بجا  ميماند اصالت وواقعيت است ، همه آمدند  سرودند سر زمينى را به خاك  وخون كشيدند ، مجيز امام وشاه ورهبر را گفتند سپس مانند حباب تركيدند روى يك بركه ، روى يك گنداب ، اما " عماد" ما تا عرش خدا راه پيمود 
آتشى در ديگدان  بايدش 
 تا ز روزن دود بيرون أيدش
او هم مانند من ، كارى بكار دنيا  وآدمهايش نداشت ، لحظه هارا محترم وعزيز ميداشت ، آن لحظه هاى خوبى كه بى معشوق اما با مى ومطرب بود ، معشوقه او زنى محترم وداراى همسر وخانواده بود ، عماد را بيتابانه  دوست ميداشت  سرانجام كار او بخودكشى رسيد وعماد  تا آخر عمر گرد هيج زنى وهمسرى نرفت ودر سوگ معشوقه نشست ،
خوب، زندگى پر بى معنا ست ، بايد لحظه هارا محكم دريافت ، بقول فروغ شايد زندگى همان رخوتى  باشد بين دو هم آغوشى ، شايد لذت سيگارى باشد ، پس ازيك كامروايى و  شايد زندگى همان مردى باشد كه در كوچه كلاه از سر بر ميدارد و به مرد ديگرى سلام ميگويد ( دراين حمله واين گفته معناى بسيار است ) و عاقلان خواهند فهميد ، نه شاعران دوره گرد  ، ونويسندگان  مزدور قلم بدست وأخيرا بايد بعضى خوانندگان را نيز باين جمع اضافه كرد كه هركدام يك. " ماتا هارى" نرينه ميباشتد ، 
شب گذشته ابدا نخوابيدم ، به زشتيهاى اين زندگى  ميانديشيدم كه در كنار همه پليديها وپلشتيها  تنها يك لحطه ، بلى تنها يك لحظه فرصت دارى كمى أب خنك بنوشى وبراى روند دوم زد وخورد آماده  شوى ، 
امروز روز زد وخورد من با سرنوشت است ، لحظات خوب  تمام شدند ، متعلق به دوران خيلى دورى بودند كه من مست وبى پروا وبيخيالى به همه كس وهمه چيز ميخنديدم و مانند يك اسب اصيل. ميتاختم ، ويران ميكردم ، آنچه را كه بر خلاف ميلم نبود رها ميساختم  ،اما ،، اما امروز ديگر أن روزها نيست  .
امروز بازكشتى چندش أور به فطرت وگذشته دارم ، از آنچه  كه فرار ميكردم امروز بايد با أن روبرو شوم ، با  كثافت اين دنيا  ومردمش كه زير نشئه افيون ومواد همه خوى انسانى خودرا از دست ميدهند ، ديگر انسان نيستند ، حيواناتى شهوت پرستند .
ولى با باده بعضى حريفان / فريب چشم ساقى نيز پيوست /

مبين يكسان  كه در اشعار  اين قوم /  وراى شاعرى  چيزى دگر هست

وآن چيز ديگر در اشعار عمادنبود  در اشعار نادرپور نبود ، در اشعار رهى معيرى نبود .
 ، در اشعار براهنى بود ، ميم أزرم بود ، معينى بود ، سايه بود ، گلسرخى بود ، شاملو بود ،  شفيعى كدكنى بود كيانوش  بود ، دكتر رحيمى بود حسن خردمند بود ، اسمعيل خويى بود   و  بقيه را كه خوشبختانه بياد ندارم  اكر هم بياد داشته باشم از بردن نامشان اكراه  دارم  ، پايان 
 ثريا ايرانمنش / اسپانيا/  چهارشنبه ، سيزدهم آپريل ٢٠١٦ ميلادى

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

آغوش گرم

گنه کردم ، گناهی پر ز لذت ،
در آغوشی که گرم وآتشین بود .........فروغ فرخزاد

نه ، اما من گنه نکرم  ، تازه از زیر هزاران خروار برگ بر زمین ریخته برخاسته بودم ،  تازه میل داشتم که  با خورشید همراه شوم ،  وشدم،
خورشید از شرق طلوع کرد ، من واو هر دو به زیر نورمهتاب پناه بردیم،  سالها بود که محروم از گرمای خورشید ونور مهتاب در یک سرما میزیستم ، زمستان در قلبم لانه کرده بود  وگاه گاهی رنگ وبرگ خزان را میدیدم ، درخود میسوختم ومیجوشیدم  وباز برمیخاستم همچنان یک » ققونوس»  سرم درون لانه گرم اوراق و به زیر بال وپر خود بودم ،
شبی از دوردستها نسیمی وزید ،  ترسناک بود ، ترسیدم ، آنقدر پا بر زمین کوبید  وآنقدر واژه هارا برسرم فروریخت که ناگهان فریاد کشیدم، اما این فریاد  وخروش از هزاران رعد وبرق بیشتر بود مانند  سنگباره های آتشین بر سر خودم فرو ریخت .

از لابلای توده های ابر تاریک  دستی آهسته لغزید ودامنم را گرفت وکشید وبرد ، باهم بسوی آسمانها پرواز کردیم ، مدتها در آن میان ابرها گردیدیم وسپس دوباره به زمین پر گناه برگشتیم ،  فشار گرم انگشتانش  چون شعله ای آتش بر قلب من فرو ریخت ،  پنجه هایش بر پیکرم لغزید  ، قلب من در سینه ام از حرکت ایستاد وناگهان به طپش افتاد  .
من غافل بودم که در سپیده دم  این دست  مرا در آغوش  فشرده  با داروی حیات چشمانم را از هم گشود ، ناگهان بیدار شدم .....
گنه کردم ، نه  ، لذتی بردم لبریز از بیگناهی ،  غمهارا به دور ریختم ، برخاستم  ودر آرزوی طلوع دیگری نشستم .
این دست گرم او بود ، دست گرم عشق  با آتشی که پیام آور نور بی همتای وجاودانه خورشید بود .

امروز هوا ابری وبارانی ،  اما من مست باده رویای نیمه شب  ، به چشمان بسته وخواب آلود ه او مینگرم ، به موهای پریشانش ، دیگر شبها ، از مرغ شب نخواهم ترسید ، او از سر زمین گمشده ام برخاست وبسویم آمد ،  با کوله باری از شوق با چشمانی به رنگ ستاره های براق آسمان  که پاک  وباز گو کننده درون بی ریایش میباشند ، کمی سردی در میان آنها دیده میشود  واین سردی درد زمانه است  که درانتظار آوای گرمی  نشسته ، او به درگاه خانه ام رسید ، پای بر پاشنه درگذاشت ، سایه اش همچو  قیر داغ بر پیکرم ریخت ومرا سوزاند  نوری از آنسوی پنجر ها به دورن اطاق ریخت ،  گامی به عقب برداشتم ، بسوی نور رفتم ، ، موهایش درتاریکی نیز میدرخشیدند وچشمانش همچنان خیره مرا مینگریستند ، چه درمن دید ؟ 
آه ....داشتم بسوی زمستان گام بر میداشتم  پاییز داشت تمام میشد ، اما او به فصلها دستور ایست داد ، برگشتم به بهار  وتکیه دادم بر بازوان ستبر او  وسینه  پهن اوودر انتظار شب نشستم  ، در خانه من غیر از نفسهای او دم دیگری نیست ، او همه جارا گرفت او مردی  است ، درون کلبه سرد یک عاشق که درفصل خزان داشت برای زمستانش پیراهنی میبافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوازدهم آپریل 2016 میلادی .
حاشیه: »این نوشته را به دوستی تقدیم میدارم که با مهربانیهای بیدریغش بمن روحی تازه بخشید ، به امید پذیرش «ثریا

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۵

ما وبزرگان

هرچه گشتیم دراین شهر  ، نبود اهل دلی
تا بداند غم تنهابی ورسوایی ما 
خوب ، بجای هر نوع صنعتی وپیشرفتی و کشاورزی ما شعر داریم وادب ، وایکاش از این همه درس عبرت میگرفتیم ، آنهارا میخوانیم در موقع دلتنگیها ویا صرف یکی دواستکان شراب الطهورا !
آنچه که من میخواهم بگویم ، یا  .» بنویسم« تازگی ندارد  اما سبب خواهد شد  که نظم  وترتیبی به افکار ما خفتگان درخواب ابدی بدهد ، وحقایق را پیش روی ما  روشن کند  تمام خصوصیات  ملتی متعلق به طبیعت است  وتمام تمایلات  نسبت  به جهانی بودن ویا رفتن وبرگشتن ارواح ،  ، متعلق به روحانیون است ، لقب نژاد دو مفهموم را دریکجا جمع میکند ،  یعنی ناسیونالیزم و»کفر « یا »شرک« بنا براین اگر پا از دایره آنچه روحانیت برای ملتها ساخته بیرون گذاریم مستحق عقوبت هستیم  ، من نمیدانم انسان چرا خودرا مافوق و بهترین مخلوق میداند ؟ در حالیکه هریک به یک قوم ونژادی تعلق دارد وسخت به آن چسپیده وخودرا برتر میپندارد ، هیچ حیوانی در طول زندگیش اینهمه که بشر بخاطر نژاد ومذهبش جگید وکشت ، دچاربحران وکشتار نشده است ،  با نگاهی  با گذشتگان ورفتگان چه درسر زمین ما وچه در خارج از محدوده خاک ما ، میتوان دریافت که قرن بیستم نه تنها قرن خوبی برای بشریت نبود بلکه بدترین قرن در بین قرون گذشته از زمان رنسانی باینسو میباشد ، هنگامیکه به قرن هیجدهم مینگرم وآن غولهای بزرگ وفلاسفه ونویسندگان وموسیقیدانان را میبینم ویا سرگذشت آنها را  میخوانم از خود میپرسم ، درطی این قرون ماچه کردیم گریه گردیم ، شکوه کردیم شکایت کردیم وهمه دل درد داشتیم ، امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد آن ( پیر نامراد سر سلسله یکی از بنیان گذاران دکان درویشی ) افتادم ، او همشهری من بود ومن بخیال آنکه میتواند تسکینی در غربت برایم باشد بخانه او رفتم ، چه ها دیدم ! همه آدمها گویی چهار پایانند  روی چهار دست وپا راه میرفتند ، کسی حق صحبت نداشت ایشان درپشت پرده ودرخلوت با ردای سفید مارک (دیور) مشغول خوردن گز بودند ، عده بیشماری درتاریکی ونور شمع نشسته بودند ، نواری گذاشتند وسخنان پرگهر ایشان پخش شد ، به به ، سروش الهی از آسمان به زمین رسید ! ایشان پس از خواند چند بیت از اشعار نغز وپر معنای خود فرمودند :
اگر بچه  گرگه نکند » یعنی گریه « شیر درپستان مادر نمیجوشد ومادر باو شیر نمیدهد !!! به ، به غجب استلال پر معنا یی ! بنا براین مرتب ما باید گرگه کنیم تا شیر در پستان خدا بجوشد وبما برکت الهی را عطا کند !!! چهل پوند بابت کتابها وجزوه ها دادم وخانهرا ترک گفتم وکتابهارا به درون زباله دانی انداختم .
برگشتم بمیا ناوراق پاره های خودم ،  ودیدم چه انسانهای بزرگی در گذشته راهنمای ما بودند  وبنحوی آگاهانه  وانساندوستانه  ویگانه  چه از لحاظ تاریخی وچه از لحاظ مذهبی مارا روشن ساختند ، برگشتم بمیان همانها که از عشق سیراب بودند ومرا نیز سیراب کردند  پر سرور وشادمان وپر غرور  ، بلی بدون خدا هم میتوان زیست ، انسان خود خدای خودش است  ، نیچه گفت که خدا مارا نیافرید ما اورا آفریدیم ،  من بیشتر به موسیقی ونویسندگان آلمانی علاقه داشتم  کم کم دیگر آنها گم شدند وآمریکا پا بیمان گذاشت ، و امریکای جنوبی و صد البته روسیه ، همه را خواندم ، اما باز برگشتم به آلمان ، موسیقی ایتالیایی کمی سبک وجلفف بنظرم میرسید ، اما موسیقی آلمان عظمتی داشت ، حال اگر آن موسیقدان ضد یک نژاد بود اما ضد بشریت نبود موسیقی را برای بشریت باقی گذاشت ، درقرن بیستم هیچ پیامبری ظهور نکرد وهیچ نویسنده ای پیدا نشد وهیچ موسیقیدانی نتوانست پا به جای پای » واگنر« بگذارد .
امروز پر پریشانم ، ایکاش در سر زمینی دیگر به دنیا آمده بودم وایکاش میتوانستم دل از آن خاک برکنم واینهمه عذاب نکشم .
خوشا بحال فرزندانم ، خیلی کوچک بوند که به خارج آمدند تنها چیزی که بیاد دارند قطاب ، باقلوا وگز است !!! نه بیشتر ابدا آنهمه شور واحساسی را که من بخرج میدهم درآنها دیده نمیشود ، اگر مرا تایید میکنند تنها بخاطر احترام است نه بیشتر و.....من تنها شدم دنیای کوچکی برای خودم ساخته ام بدون پنجره بدون هوا با پرده های سنگین وکلفت وآدمهای زبان نفهم.
تا بعد . ثریا ا اسپانیا / از یادداشتهای گذشته .

آوازه خوان ، نه آواز

شب كذشته ،بت آواز خوان به زمين افتاد وشكست ، خورد شد ، تكه تكه شد ، همه عكسها. ، همه أوازهاى اورا از روى صفحه زندگيم پاك كردم .
سالها دل به صداى او بسته بودم ، مونس شبهاى تنهايم بود ، در كنسرتهايش حاضر ميشدم فريب لبخند  وچهره مهربان اورا خوردم   نميدانستم كه او هم شريك دزد است وهم قافله سالار ، 
همه اورا ميشناسند ، بازى بدى را با ما شروع كرد ، يك شكنجه گر در زندان تكليفش زوشن است ، ميدانى كه شغل او شكنجهـ كردن واقرار گرفتن است  ، يك دزد اگر به خانه تو دستبرد زد ، گرسنه وبيچاره اى بود كه احتياج  اورا ودار باين كار كرده بود ، اما اگر كسى با روح واحساس تو بازى كرد  أنگاه غير قابل بخشش واز يك قاتل خطر ناكتر و بد تر است ، 
حال سر خورده ، در اين فكرم كه همان بهتر راديوى كوچكم را روى موج اف ، ام بگذارم وبه كنسرتها و موزيك غربى گوش بدهم ىديگر اين همتاى بانوى أتشين را نيز به دست آتش جهنم بسپارم تا در درونش بسوزد ،سالها مانند پا اندازان حرفه اى ، جا انداز اين رژيم خونخوار را كرد  وچكونه اين رژيم توانست با مكر وحيله واين قران خوانان جلوى مسجد  ملتى را بخاك وخون كشيده وبفريبد  ؟ هرچند اين اولين  نبوده وآخرينها هم نخواهد بود كار ما ايرانيان فريب  ،مكر ، ريا ، حتى با خداى خودمان نيز در كار رياييم  ؟ 
اوف بر شما ، وطن را به هيچ فروختيد براى جيفه دنيا ، براى شما احساس و عاطفه و شعور وعشق همه كلماتى هستند براى مصرف خارجى !از نيمه شب  مشغول پاك كردن  آثار اويم ، حال ميفهم چرا أن نوازنده تار عليزاده از گرفتن مدال لژيون دونور خوددارى كرد ،اين مدال پاداش خودفروشى وپا اندازى  بعضى هاست .
گرگ زاده عاقبت گرگ شود ، كرچه با آدمى بزرك شود. 
من منكر ايده أليسم نيستم اما هيچ انسانى شعور باطن خودرا فداى هوسهاى خود نميكند ،  معنى زندگى در خود آن نيست  بلكه در چيزهايى عاليتر  است معنى زندگى  در وظيفه وفعاليت خلاقه است ،
بايد  من با هر آنچه كه امروز جمع أورى كرده ام و به أرامش روحى من پرداخته بود وداع كنم ، اين ديوانگى يك انسان است كه تنها زندگى وخود زندگى برايش مهم باشد چنين أدمى براى بدست أوردن اين زندگى كه هدف اوست از هيچ جنايتى روگردان نيست ، چنين أدمى نميتواند در ك كند  كه چرا اين كشمكها  براى امثال ما غير قابل  تحمل است او از كارش  لذت ميبرد واين لذت در همه حال در چهره او هويداست ، انسانها براى هدف مقدسى ميجنگند هيچكجا خانه امنى براى انسان نيست غير از همانجايى كه به دنيا آمده است حال اين امنيت واين خانه اجدادى را در ازاى هيچ نابود سازد تا بتواند از كنج مسجد به منار أزادى سفر كند ودر أنجا عكس بگيرد ، امروز همه چيز در نظرم بى ارزش شد ، همه آنچه را كه روزى با سرسختى جمع أورى كرده   بودم بايد از خودم وزندگيم جدا سازم ، وبياد گفته همسرم افتادم كه ميگفت بجاى اين آشغالها دو عدد قالى را بخود ببر و من خنديدم ، با قالى من خوشحال نبودم ، آه ، اى إرزوهاى بر باد رفته ، اى روياهاى ديرين ، اى روزهاى شيرين با شما هم بدرود ميگويم ، من ديگر از شما نخواهم بود ، خودم هم نيستم ، نميدانم كيستم ، در اروپا هم جنبشهايى بوده اما همه اين جنبشها به پيشرفت انسانها كمك كرد نه بر ضد أهداف انسانى. شاعر وترانه سراينان  مجميز گو ميشود ، كج وراست خم ميشود آواز خوان شهرمان يك خيانتكار از آب در ميايد ، امروز اورا به جهنم فرستادم . 
حال تو، اى يگانه يار ،تراهم بايد بصورت يك درخت خشك ، يك هيمه به دست آتش جهنم بسپارم و يا در كنارت معناى واقعى زندگى را درك خواهم كرد ؟.  پايان رنج نامه من 
ثريا ايرانمنش ،  دوشنبه ١١/٤/٢٠١٦ ميلادى ،  
.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۵

چپ وراست !

نميدانم اين خاصيت. و تاثير نا پيدا وأسرار آميز آن چيست كه همه بسوى  دست چپ ميروند ودست راست  خودرا از ياد برده اند ، اگر امروز حرف از راست بزنى بنابراين يك كاپيتاليست منفور وزشت ودزد هستى ، اما اگر يك خط شعر مثلا از ولاديمير  نابا كوف بلد باشى وانرا با تامل ومكث بين كلمات بخوانى أدمى با شكوه ، بزرگوار فرهيخته و ، و، و،. هزاران ألقاب و مزايا كه  بتو خواهند داد ، خواهى بود .
پس بنا  بر اين عقل ما فراموش ميشود   در حاليكه عقل وشعور ما ست كه بايد بين دشمن ودوست  را بشناسد وانتخاب كند ، در كشورهاى بدبختى نظير ايران وافغانستان وپاكستان وبنگلادش كه هميشه. زير فشار ديكتا تورى واستبداد بوده روح چب برايشان  درى است كه به بهشت باز ميشود وايكاش به درستى معناى أن را ميدانستند نه اينكه مثلا سيگار خودرا روى دسته سازشان  بگذارند  در زير دود آن وبا صداى انكراصوات خود مشتى چر ندبات بى بند و بى قافيه را رديف كرده به همراه ناله بخورد شعور جوانان پاك باخته بدهند ، 
عقل وشعور ماست كه از هر مواد خامى  چيزى پخته ميسازد. البته من منكر هنر آنسوى مرزها نيستم نويسندگان بزرك موسيقدانان بزر گ كه در زمان خودشان مورد بى لطفى  قرار گرفته يا به تبعيد رفته اند ويا به زندان ، سپس زمان از أنها قهرمان ساخت ،  سر زمين  ما هم دچار نوستالوژى قهرمانى است ، ونميداند رو به كدام قبله نمايد ، وچشم بسته تسليم مطلق ميشود .
من متاسفانه يا خوشبختانه سالها در ميان اين ( چپى) ها بحكم اجبار سرنوشت بسر برده ام ، افكار همان افكار پوسيده قديمى ، اما گفتار طوطى وار از روى كتب جديد ، بيشتر طرفداران أنها تيز جوانان خام  وخالى از قدرت تشخيص بودند  وامروز ؟! 
يا در كنج زندانها  پوسيدند ، يا تير باران شدند ، ويا تتمه زجرها وشكنجه هاى جسمى وروحى را بار كرده  بسوى سر زمينهاى ناشناس پناهنده شده  ودر آنجا در فقر وگمنامى جان سپرده اند . 
دنياى ساخته وپرداخته شده آنها ميداند  عواطف نا پخته و مواد خام است كه با قدرت كامل ميتوان بر آن نقش گذاشت  واز آن شكل ساخت  ، جملاتى كه نامفهومند  مانند ( ضربه هاى  نزديك شدن  به شبهنگام راز آلوده ) !!! اگر شما معناى أنرا ميدانيد براى اين فرد بيسواد تشريح بفرماييد . 
امروز هم مشغول نبش قبر دوهزارساله هفتهزار ساله  ودر انتظار سروش ايزدى وهديه درخواب   مشغولند ،دزدان هم مشغول چپاوول حتى به كوچكترين نها ل و درخت هم رحم نكرده اند ،

درسينه شب ناگهان از خواب پريدم ، و  گفتم ايكاش در زهدان من  پيكرى ساخته ميشد  وزاده ميشد كه ثمره عشق است ،نيازى به هيچ  ماما  ويا دايه اى نداشت  پيكرى بود. كه از ريشه عشق بيرون زده وحال ميرفت تا درختى شود ، واين تنها يك خيال بود ، يك رويا بود ، نه به چب ميانديشيدم نه به راست ، به اصالت أن درخت تناور ميانديشيدم كه در خواب بود وداشت روياى  دنياى بهترى را مزه مزه ميكرد .
پيكر تنها خود نميتواند سازنده باشد  چشمانم به سقف دوخته شد انوار طلايى نور چراغهاى بيرون  به عقلم نهيب زد كه اى خفته أشفته ، بكجا سفر ميكنى ؟ 
هيچكس نيست ، همه هيچند  وتو چه ميخواهى بسازى ؟ از كدام مواد ؟  آنكه هستى ميدهد تو نيستى تو هستى را در بطن خود نگاه ميدارى ، روحش ميدهى ، با پستانهايت اورا تغذيه ميكنى ،اما هستى بخش كس ديگرى است ، همان نرينه كه راه چپ و راست را برايت ايجاد ميكند ،در پيكر  تو جز خيال وانديشه چيز ديگرى نيست . 
سنگ خارا  شكاف برداشت  وگداخت   وكذاشت تا او نخستين كسى باشد پاى بر أن بگذارد  ،بخوبى ميدانم كه هيچگاه سنگ را زير پاهاى محكم واستوارش لگد كوب نخواهد كرد .
خود او يك تراشيده شده دست هنرمندى از تكه هاى سنگ است و زاده او نيز سنگ خواهد بود با ...... پايان
تقديم به بهترين ها به پاس لحظات  خوبى كه برايم به ارمغان آورد . . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فروردين ١٣٩٥ / برابر با دهم أپريل دوهزارو شانزده ميلادى / 

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

اهل هرجا که باشی///

 امروز از آن روزهای بد بدبد منست ، روز بیحوصلگی وروز مرافعه با باد ، در مسیر باد نشسته ام ، ایکاش این بهار دلپذیر زودتر تمام میشد ، ومن میتوانستم نفس بکشم /
بیادم آمد ، آنروز که  دودست  کوچکش را میان در اطاق بازکرده بود وفریاد میکشید :
اگر مردی بعنوان همسر تو وارد اینخانه شود اورا خواهم کشت ! 
هنوز چهارده ساله بود ومن هنوز جوان بودم وسیل خواستگاران !!! آها ، ( یک بیوه جوان وزیبا با ثروتی فراوان !!! ،) اما نگفت اگر روزی زنی وارد این خانه شد ، تو باید چکار کنی ؟
نه نگفت ، خیلی زود هم رفت ، روز گذشته که عکسهای اورا دریک کنفرانس دیدم ، ویدیوی مصاحبه اش را با تلویزیون دیدم ، نه خوشحال بودم ونه باعث افتخارم شد مانند یک  آشنا به تماشا نشستم وسپاس گذارش بودم که بجای هر نوع کثافتکاری خودرا تا اینجا بالا کشانده حال صاحب سه فرزند یک همسر زیبا . ومن ؟ کجایم؟ 
همان پرستار مهربانی بودم که کارم تمام شده باید بروم ، اما کجا؟  با کی ؟ چگونه؟  نه مملکتی دارم ؛ نه خانه ای  نه باغی ونه ملکی ، واین تنها داستنان من نیست ، امروز مانند یک کیسه بوکس وسط زمین وآسمان ایستاده ام ، تلفن زنگ میزند ، دخترک با بینی گرفته گلوی بغض کرده ، چی شده ؟ اوهو .اوهو اوهو ؟ چی شده ؟ 
هیچی دیروز ماشینم وسط اتوبان ایستاد ، 
خدای من ، عیبی ندارد درست میشود نشد یکی نازه بخر ، 
نه ، من ماشینم را دوست دارم !! مانند ملافه اش  به هنگام بچگی شبها به آهستگی میبایست ملافه را از میان دستهای کوچکش بیروم بکشم بشویم خشک کنم بگذارم کنارش تا بیدار میشود گریه کنان به دنبال ملافه اش ندود ،
تلفن زنگ میزند ، صدای گرفته از دوردستها ، هان تویی پسرم چی شده ، هیچی بچه ها بیمارند و غیره وذالک 
 تلفن زنگ میزند ، آوه ماما خسته شدم  دیگر واقعا باید توی این دنیا !!!! 
اما کسی نمیپرسد حالت چگونه است ؟ شب را چگونه گذراندی؟ صبحت بخیر ! 
شب گذشته وسط اطاق ناگهان حالم بهم خورد ، سرم گیج رفت  وقلبم به طپش افتاد  ، همه پنجره هارا باز کردم هوا ایستاده بود ساکت ،  گویی دنیا هم ایستاده بود ، ومن نفسم بالا نمیآمد مدتی طول کشید تا حالم بهتر شد ساعت از هفت گذشته بود رفتم درون تختخوابم افتادم حوصله هیچکس وهیچ چیز را نداشتم ، وندارم ، تنها به یک نخ آویزانم .
واین بود نتیجه آنهمه زحمات شبانه روزی ما مادران باز نشسته، 
بیاد نادیه بودم ، حد اقل مونسم بود تنبان نمیپوشید یک پیراهن بلند و یک روسری بزرگ اما زیر خالی بود !! میگفت آلرژی دارم  او هم رفت ، تقصیر خودم بود ، ( بماند)  .
اینهارا برای چی مینویسم ؟ برای کی مینویسم؟ برای پناهندگان وآوراگان ؟ یا آنهاییکه ایرانرا به ویرانی کشاندن حال در آن بالا بالاها نشسته ادای مادام دوبواررا درمیاورند ودیگری مانند ژنرال دوگل طرح سکولارسیم را برای ایران میکشدد سومی فحش میدهد چهارمی نطق میکند پنجمی طعنه میزند ششمی دستمال به دست گرفته  خایه عربهارا ماساژ میدهد  هفتمی پیام میفرستد هشتمی چشم به دنبال گذشته ونبش قبر ومردگان دارد ، اینهارا برای کی مینویسم؟  من کسی نیستم که تن بقضا داده ورضا شوم زنی هستم پرشور وصاحب اندیشه صاحب یک اصل پاک  ، نمیتواتنم به دنبال هر کره مادیانی روان شوم ویا مجیز هر بی سر وپایی را بکنم که مثلا ، چی؟ میجنگم تا جان درپیکرم باقیست میجنگم حتی با سرنوشت هم دست وپنجه نرم میکنم تسلیم نمیشوم ، 
نه ، تسلیم نمیشوم ، فردا روز دیگری است  باید برخیزم وبر میخیزم مهم نیست کسی دیگری با من نباشد مرا با روباهان وشغالان  گرسنه کاری نیست . من انسانم . تمام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه/ 9 آپریل دوهزارو شانزده میلادی