چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

روزگار سپهری

تمام دیشب در خواب اشعار سهراب  سپهری را زیر لب تکرار میکردم ، شاید تنها شاعر معاصری بود که ضربه ای به رژیم قبلی نزد وتنها شاعری بود که سر درون گریبان خودش داشت با آب وعلفش سرخوش بود ، تنها شاعری بود که قطار سیاست را دیدکه خالی میرود ودانست آنچه حاکم بر سرنوشت هاست همان سیستم » بانکی « است ساعت هفت بیدار شدم دوباره بخواب رفتم   وامروز در این فکرم که من به کدام فرهنگ میاندیشم ؟ کدام فرهنگ پر بار ایرانی که زن را به پیاز تشبیه میکند و میگوید خواهر پیاز باش نه سیب زمینی  !!! ، به خنده وتمسخر گویندگان تلویزیون این دیار میاندیشم که حال از زیر فرهنگ دیکتاتوری درآمده با شورت  کوتاه وسینه بند درخیابانها میکردند وبه ما میخندند  ما ( برقه پوشان) فرق روسری با بورقه را نیز نمیدانند .
نزدیک به چهل سال است که از کسوف سیستم جهالت میگذرد وما همچنان در پی بند کیف » گوچی« ویا شال گردن ایوسن لورن مرحوم هستیم !!! گمان نکنم که انسان آنهم انسان این زمانه بتواند از تجربه ها درس بگیرد ، ( مگر خود من گرفتم؟) هنوز تا هنوز است دست بر دل نهاده وفریاد میدارم !!!  .
این روزها در سر زمین ما اگر هر کسی در دیار دیگری انسانی را بکشد در ایران یک خیابان یا یک کوچه جایزه دارد ، دیگر امکان ندارد کسی بفکر آن باشد که بتواند زبان وفرهنگ را نجات بدهد ، اقوام یکی یکی میخواهند قبیله های خودرا بسازند در گذشته هم همین بود قبیله ، در قبیله ای که من وارد شدم میدانستم وصله ناجوری هستم که به لحاب پر برکت آنها دوخته شده ام  در میانشان شاهزاده بود ، لرد بود لرد زاده بود ، تیمسار سپهبد سر لشکر و غیره بودند ، پس مانده نصیب من شد منهم اورا بیرون انداختم دهانم را شستم وحال در این گوشه به ذکر مصیبت نشسته ام ، بامید یک شانس !!! کدام شانس ؟ حساب بانکی ات چند رقمی است ؟ زمینهایت کجاست ؟ اتومبیلت چه مارکی دارد ؟ لباسهایت را ازکدام مزون میخری؟  بقول عبید زاگانی در قم »عمران« نامی را کتک میزندند که در اسم او هم عمر بود  وهم الف ونون عثمان جای داشت !!! حال منهم بفرمان سرنوشت باید کتک بخورم  چرا که نامم ث دارد ی والف ور همه اینها مرتکب جرمند ! کسانی در خشت خام سر نوشت مرا دیده اند که یک جادوگر مرا جادو کرده است !!! من سالهاست در انتظار باطل کردن این جادو نشسته ام امنا بیفایده است .
بیاموز ، ای تبعیدی ، بیاموز ای ره گم کرده ،
اگر سوار بر اسب ابلق خود نشده بودی
امروز دراین سوئ دیوار نبودی ،
برخیز اما ، قبل از آنکه دیر شود 
بر خیز ، سرزمین درحال مرگ است 
تردید؟ سر زمین من نیست ، سر زمین  من قرنهاست گم شده 
زیر آوار ها ، وخاک زمان ، 
میایستم ، در انتظار باد 
بسیارند که برخیزند ، جوانان ، نو رسیده ها
کسی هست که روزی به همه چیز سامان میدهد
برای حقوق ما زنها  ، 
الان هنگام سکوت است  هنوززمان فریاد نرسیده 
همه دچار رخوتند ، واسیر شهوت 
باید بیاموزم که در زندان پیری ، چگونه باید زیست ؟
ونترسید 
من در اطمینان خویش فریاد برمیدارم 
برای کسی که میخواهد .............
میحواهد چی؟ اشعار پورنوی شبانه بیشتر  به مذاق این نور سیدگان خوش میاید تا سرودئ از سر زمین مادری!!! .
ودیشب تمام شب اشعار سپهری را زیر زبان میخواندم :
دستانترا میگشایی  ، گره تاریکی را  میگشاید،
لبخند میزنی ،  ریشه های رمر میلرزد 
مینگری ،  رسایی چهره ات  حیران میکند  ، بیا ، بیا ، با جاده پیوستگی  برویم.....پایان

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

نامبر وان !

 در روزگار پيشين ، در ايران يك  سلمانى داشتم ، كه گاهى هم با ورق ويا
قهوه فال ميگرفت ،مشتريان فال او بيشتر از مشتريان سلمانيش بودند ، زنى بلند وباريك با موههاى رنگشده همسر يك جناب ستوان دوم ،
روزى داشت ضمن شستن سر يك مشترى ، ميگفت  دراين دنيا دست به هركارى  كه ميزنى بايد نامبر وان باشى ، اگر دزد ميشى ، دزد بزرگ ، اكر قاتل ميشوى نامبر وان واگر فاحشه ميشوى باز نامبر وان ، من تنها گوش ميدادم چون در هيچ يك از اين سه رشته كار نكرده  بودم ، غمهايم آتقدر عميق بودند ،غصه هايم  آنقدر بزرگ بودند كه ابدا ميلى نداشتم باين حرفها گوش بدهم . 
در طول زمان بمن ثابت شد كه او راست ميگويد ،  امروز ليست دزدان نامبر وان دنيارا در تمام رسانه ها پخش كردند ، چه كسى خجالت كشيد؟!  از نخست وزير بريتانياى  كبير تا آن ميمون تازه كار ايرانى همه سرمايه هاى كلان خودرا  كه از دزدى هاى  نامبر وان  به دست آورده بودند به " پاناما" برده اند كدام داد گاه ميتواند آنهارا محكوم كند ؟ خودشان قانون گذارند . 
ميرسيم به فرهنگ مرده و بدبخت ايرانى كه همه افاده و تكبر ايرانيان به فرهنگ پر با رشان بود ، آنهم زير دست وپاهاى پا اندازان ، قاچاقچيان وقحبه هاى  از كار افتاده دارد نابود ميشود ، 
خانمى را از قديم  در لندن  ميشناختم يعنى آنكه معرفى شده  شهرت خوبى ! داشتند به همراه خواهرشان وگروه دوستانشان ، بكار شريف قديمى مشغول بودند در لباس دكوراتور داخلى بيشتر مشتريانشان  را نيز اعراب تشكيل ميدادند ، كم كم رستوران باز كردند ، در پس پرده ديگرى بود ، حال امروز سر پرستى  كانون بزرگ فرهنگى را دارند !!! كانون فرهنگ ايران چسپيد به دولت جيم ،الف ، اما كارش را به دست خانم هاى شريف داد ،اينها نامبر وان بودند  ،زپر تو هايشان يا معتاد شدتد و يا برگشتند به كشور ودر همانجا فوت شدتد ، 
امروز مصاحبه يكى از اين نامبر وآنها را  در يوتيوپ ديدم شاخ در آوردم با چه وقاحتى  از خانواده فرهنگى خود ومناسبات با. خوانندگان بزرگ كه امروز زير خروارها خاكند ، از تخصيلاتشان در فرانسه وايتاليا !!! ميگفتند  ، چه پر ابهت نشسته بودتد ! بگذريم ، بياد مرحوم دوست وهمكارم در سازمان شهر وروستا افتادم اين بيچاره در كانال  نامبر سه بود و آخر عمرى مردى را پيدا كرده بود كه برادر يكى از خوانندگان معروف بود ، باو گفته بود كه من در سازمان ملل " اونو" كار ميكردم زبان فرانسه ، انگليسى ،اسپانيايى وكمى ايتاليايى هم بلدم !!! اما اينجا براى هر عملش ميبايست يا پسرش يا يك زن مراكشى ويا من بدبخت همراهش باشيم تا مترجمى كنيم بياد يكى از همكاران همين بانوى عفيفي افتادم كه ايشان در ايران جزو دسته نامبر سه بردند ، سلمانى داشتند سپس دست به تجارت وخريد وفروش لباس زدتد هنرشان قبلا آرتيستى بود !؟ لابد ايشان هم گوشه اى از اين فرش فرسوده فرهنگ ايرانى را گرفته اتد وچاى دم ميكنند ويا پاى سماور نشسته اند ، بياد لعبت والا افتادم كه در سكوت دارد جان ميدهد  اگر كسى شايستگى سر پرستى هنر وفرهنگ ايرانرا در خارج داشت ، او بود ، رفت ، پنهان شد ،فلج شد كسى از او يأدى هم نميكند غيراز چند دوست  تزديكش به راستى والأبود ، . 
بلى ! نيمه شب است ، از ساعت سه بيدارم ، سرفه أمانم را بريده به ناچار ميروم اين آشغالهارا ميبينم ويا ميخوانم نميدانم آيا بخندم يا گريه كنم ! من در هيچ رشته اى نمره نياوردم غيراز حماقت ها وساده دليها ، بقول خود كرمونيها هنوز خلوت بلخم يعنى ديوانه اى در بلخ !!! نه ! حسادت نميكنم دلم براى فرهنگمان ميسوزد كه چه بى ارزش شده ، بو گر فته ،من اينجا چكار ميكنم ؟ ميروم بهترين اشعار شاعرانمانرا ميابم وبه مردم معرفى ميكنم ، چند نفر هم يك يا دو انگشت وچند به به وچه وچه برايم ميفرستند،  نوشته هايم را پنهان كرده ام تا به دست اين موجودات نيفتد ونابود نشود ، بهتر است ، چه بسا نويستدگان وشاعران قرون گذشته هم دچار همين مشگل بوده اند ، بتهوون براى سنفونيهايش ده تا چهارده شيلينگ اتريش ميگرفت تا بتواند مخارج بيماريش را بپردازد هفته ها گرسنه بود اما كمر خم نكرد ، او نميتوانست بخودش دروغ بگويد ويا مردم را فريب بدهد ، او جاودانه شد  نامبر وآنها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هيچ. توده اى از زباله كه با يك باد منفجر ميشوند واز هم ميپاشند ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب سه شنبه ،٥/٤/٢٠١٦ ميلادى .

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

هوا، هواى باران است

هوا گرفته ، بغض آلود ،
نه ميگيريد  ، نه ميخندد، 
دلم گرفته ، باغچه كوچك من كه '
بسوى دانايى باز ميشد 
ًاينك ، تاريك است 
بز ها به كوه رفته اند ، گوسفندان در محراب نشسته اتد 
گاوها  مشغول  كاشتن بذرند ! 
 باغچه كوچك من ،ً جاى گره خوردن احساس من 
 با زمبن است ،
از پله هاى سنگى هر روزه پايين ميروم
 با سبدى  لبريز از اندوه 
خانه من تاريك است ، چراغى در أن نميسوزد 
كوچه ما اما روشن است !!! 
برده ها با بادبادكهايشان ، جلو قبله خداى شيشه اى نشسته اند ،
وفقها بر سر بالين فقرا ،مشغول خالى كردن كوزه آب آنها هستند
قاطران با كلاه خود آهنى ، نيزه آهنى ، بر پشت الاغ خود
 در كنار دون كيشوتهاى زمانه ميرانند 

ودر أنسوى دنيا ، درشهر ما چراغانى است 
روى كلوتهاى  خاكى ، كنار فرشهاى ابريشمى دستباف 
مگسان  كوچك اما راه عبورشان  بسته است 
عروسكهاى محجبه با هم آغوشيهاى شبانه 
 روانه مسجد ميشوند 
آنها از پله هاى شهوت بالا رفته خالى شدند 
حال ميروند تا پر شوند 

پله هاى سنگى و طولانى. كه هر روز أنهارا چند بار 
ميپيمايم ، برايم أواز دلتنگى سر داده اتد 
هوا ،بس غمگين وتاريك است 
وچراغى  در خانه همسايه نميسوزد 
آجاق او نيز خاموش است
و ،  
من به جفت گيرى دوكبوتر ى ميانديشم كه 
روى بام من تخم گذاسته اند ، يكى از آنها هرشب 
جفت خودرا ميخواهد ، 
با أوازى غمگين ، .........ثريا 
" و..... نام اين دختر ثريا كن بياد دختر من " !!!! نامى شوم و بى سرنوشت.

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه  چهارم آپريل  دوهزارو شانزده ميلادى .

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۵

روزهای سرگردانی

تیتر بهتری پیدا نکردم ، همین روزهای سر گردانی ، زندگی در مرگی  یا مردگی، با قوانین وسیستم نوین برده داری ، آدمها عوض شده و زمان عوض شده نسلی از میان رفته ونابود شده نسلی جدید جای آنرا گرفته  ونسلی که از میان آن ممکن است روزی آتشی شعله بکشد ، کهنه پرستان سیستم کمونیستی هنوز محکم به برچسب هایشان آویزانند ومانند چوب پنبه در بطری هر آن ممکن است بر زمین بغلطندند ، دیگر حوصله ام پس از چهل سال سر رفته سی وهشت ساله هرکسی در گوشه ای نشسته باد در آستین انداخته با کت وشلوار واپل های گنده سر شانه وپوشت وکراوات ویک میکروفون خودرا راهنمای بندگان وبردگان میدانند ، فراموش کرده اند که در گذشته چه آتشی سوزاندند وچه کثافتی بودند امروز با بالا رفتن سن وگذاشتن ریش وچند تار موی چسپیده ویا یک کلاه گیس  عالم متفکر شده اند ، ما هم در گوشه ای ایستاده تماشا میکنیم  کاری از ما ساخته نیست تماشاچی هستیم نه هورا میکشیم ونه فریاد گویی متعلق باین دنیا نیستیم ، گویی از سیاره دیگری مارا بجرم گناهی به زمین پرتاب کرده اند ابدا بشکل اینها نیستیم نه دروغ میتوانیم ببافیم ، نه فریب بدهیم ، نه دزدی کنیم ونه خود فروشی ، محکم مواظب روح خودمان هستیم بدرک که مارا نخواهند  ماهم چندان میلی نداریم که با آنها شریک وهمراه باشیم ، خودرا داریم ، طبیعترا داریم ، ودلهای لبریز از مهر وعشق و مهربانی ، همین برای ما اعضاء کوچک فامیل کافی است . طبیعت تنها محرم رازمن است وتنها واقعیتی است که از او درس میگیرم ومیپرسم . وگاهی هم میترسم .
امروز تنها هستم ، هیچ دوست وآشنایی دراین دنیا ندارم ، همه را کنار گذاشتم حوصله ادا واصول وافاده هاایشانرا ندارم زمان، زمان آنهاست که با تمدن  جدید!!!! همراه شوند من همانگونه در پوسته ولاک خودم نشسته ام ومیدانم که آفتاب چه رنگی دارد وراز فصلهارا میدانم ، 
زمانیکه عاشق باشم ، خودرا خوشبخترین انسان روی زمین میدانم ، وزمانیکه قلبم خالی شود ، بیمار میشوم ومیل بخواب درمن قوت مگیرد ، همیشه عاشق بوده ام ، حتی عاشق یک گلدان کریستال زیبا ! خوب میدانم که دراین نوشته ها  به درستی نتوانسته ام تصویر خودرا به نمایش بگذارم هرکسی از ظن خود یار من میشود وسپس راه فرارا در پیش میگیرد ،  آرزو میکنم ایکاش نقاش خوبی بودم اما هیچ شدم هیچ ، نوشته ها هم برای خود سر نوشتی دارند کسی نمیداند که این نوشته ها بکجا میروند چه کسانی آنهارا میخواند  وتا چه حد مقبول طبع صاحبدلان قرار میگیرد ویا مطرود آنهاییکه هیچکس وهیچ چیزی را غیر از خودشان قبول ندارند ، میل ندارم از دیگران بنویسم اگر  داستانی درباره کسی مینویسم در جایی دیگر پنهان است یک پرونده پنهان  یک واقعیت بدون بردن نام ونشانی چون بعضی ها هرگز ارزش آنرا ندارند که نامی از آنها برده شود ویا نشانی از آنها نقش کنم .
زندگی بسیار دشوار وسخت است برای کسانیکه نمیخواهند به حقارت روح تسلیم شوند ، باید محکم ایستاد در مقابل سیل وطوفان ولجن ها وخزه ها وجلبکه هایی که به دست وپاهایت میچسپبند وسخت از تو جدا میشوند ، برای من  برتری وبزرگی  تنها خوبی است  هرجا که خصلت خوبی وجود نداشت درآنجا  آنسان خوب هم وجود نخواهد داشت نه انسان خوب ونه انسان بزرگ  بت های میان تهی  که انبوهی پست را تشکیل میدهند وسپس منفجر میشوند .
آه ای انسان، تو خود  کمک خویش باش ، ومن خود کمک خویشم وخویشان . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه  3 آپریل 2016 میلادی  برابر با 15  فروردین 1395 خورشیدی!

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۵

يك روز ديگر ، هم .....

بر گشتم ، دوباره به تختخوابم ، چاى داغ با عسل ، أب ميوه بطرى أب  ،بخارى روشن و
باد  وطوفان بيرون ، بمن ندا دادند كه بهتر است در تخت بمانم ، 
روز گذشته در خيابان باد خوردم ، سردم شد ، " او" داشت چمدان  ميبست ، ديگرى ميگريست ، سومى اتومبيلش از كارافتاده بود ،چهارمى بچه تبدارش  را به دكتر ميرساند
 ، " بگشاى پنجره را كه بهار جشن اقاقيارا كرفته است """
" نه ، ابدا بهاران  را دوست نميدارم  ، او هم بامن  سر لطفى ندارد ، من وطبيعت زبان يكديگرا خوب ميفهميم ، كتاب سرگذشت بتهوون را كه رومن رولان نازنين نوشته بود وعمو محمود آنرا ترجمه كرده با امضاء  وخط زيبايش باز كردم ، 
آوه ، حضرت بتهون ، تو هم مانند من سرماى خوارى ها وخودخواهيهايترا تحمل ميكنى  اما سر فرود نمياورى ، چقدر بزرگ و با عظمتى ، تو شانس  آنرا داشتى كه در سرزمين وزادگاهت موسيقى را فرا بگيرى در زادگاه من مرسيقى ،ًحتى نواى آسمانى تو حرام است ، اولين روزيكه كه بكلاس پيانو رفتم ونامم را نرشتم تا درسهايم را شروع كنم ، با كتك وقشقرك مادرجانم بخانه برگشتم  " نه ! مطربى كارخوبى نيست "  دومين بار كه به كلاس باله مادام  " كورنلى" رفتم باز سر وكله مادرجان پيدا شد با كمك دايه مرا بخانه كشاند " اگر ميخواهى جنده ورقاص شوى ، چرا ديگر پول ميدهى "  ومن هيچى  نشدم ، ميخواستم هنرهاى زيبا ودكوراسيون  را بخوانم ،. خير شوهر بايد شوهر كنى يك دختر نجيب هيچگاه وارد اين كارهاى مردانه نميشود ، مادرم يك زن  ايلياتى بود و شوهر نقش اول را در زندگيش بازى ميكرد  ، 
 نه ! من ، هيچى نشدم ، مانند بز افخش سرم را پايين انداختم و شدم بانوى خانه دار ، 
اهه !!! من زن مطبخ  و پيش بتد بسته نميخواهم ، بايد بروى دانشگاه ، بايد زبان ياد بكيرى ،  حيران بين دو فطرت ودو فرهنگ .....
نه ، هيچى نشدم ، امروز در گوشه اين اطاق روى تختخوابم گاهى طرف چپ ميروم ، گاهى طرف راست ، تلويزون سوخته روبرويم  دهن كجى ميكند ، اگر ميتوانستم درونش يك پوستر زيبا ميكذاشتم ، لباسها درون ماشين لباس شويم تلمبار ، من راحت لميده ام وقصه حسين كرد را ميخوانم . ويا چرند مينويسم ،
نه ! جناب بتهوون من هيچى نشدم ، چون شانس ترا تداشتم كه چند ژنرال دربارى دوست من باشند ريا در سر زمين  عشق و موسيقى رشد كنم ، دريك كشور زوار دررفته  پر از خاك وهواى كفيف واتومبيلهاى قراضه با هزاران فيس وافاده مردمش واينكه ذره بين به دست بگيرند و سلولهاي پيكر بقيه را بشمارند ،
چند شاعر پيزورى  وافيونى ، چند نويسنده ترياكي و هزاران حرف وحديث ، دنياى كلاه مخملى ها ونشمه  هاى شهرنو ،
امروز ترا ميخوانم وميستايم ، كلماترا زير  زبانم مزه مزه ميكنم با چه شورى و در پرده دلفريب رويا قيافه عمو را  ميبينم  پشت ميزش تشسته زير انبوه كاغذها مدادها  ماشين تحرير كوچك وراديوى جيبى اش وفولكس واگن گوچكش  كه درون خانه  پارك شده ، سخت مشغول  كار است وهمسرش  در ميهمانخانه. روى مبلهاى  سنگين كار چين را پارچه  سفيد كشيده وظروف چينى را درون ويترينش به نمايش گذاشته اما ميهمان هارا در آشپزخانه پذيرايى ميكند روى صندليهاى پلاستيكى سفيد ، 
عمو حسرت خانه  مرا دارد ،  ميگويد چقدر انسان در خانه تو أرامش پيدا ميكند ، وتو هيچ چيزى را پنهان نميكنى ، برايم موزيك ميگذارى ،
آه روانت شاد ، أيا كسى اينروزها بياد تو هست ؟ پسرت ،؟ دخترت؟ 
بلى عموجان ، امروز منهم مانند تو تنها وفرارى هستم از دست  دنيا ومردمش ، با خودم گفتم : 
ابدا ميلى بماندن در اين دنياى كثيف وآلوده ندارم ، عشق را ببازى گرفته اند ، أنرا با ماهيچه ايكه در شلوارهايشان تكان ميخورد ،يكى كرده اند  ، نه ، كم كم دچار تهوع شده ام  ،
اى كدامين شب تاريك ، بگشاى يكدم  آن مژگان سياهت را ،  
پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه 2/4/2016 ميلادى ، ١٤/١/١٣٩٥/

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۵

نقش حسرت

نقش حسرت هاى بيهوده ، براى قدرتى كه ازدست ميدهم ، ايكاش ميتوانستم بيشتر با واژها پيوند داشته باشم ،اما واژها هم مانند من غريب افتادند ، درميان "چادرهاى طلايى ، سوارى هاى  طلايى ، زنجيرهاى طلايى" حكومت طلاست هم طلاى سياه هم زرد وگاهى سفيد ، در عوض لبان همه تشنه است ، جانها فرسوده خاطر ها  پريشان  ، 
اين تنها كارى است كه كرده ام وميكنم ، چرا؟ نميدانم ! براى چه كسى ؟ نميدانم  مانند أن است كه يك مصرى امروز با خطوط هيرگليف اشعارى در وصف نفر تى تى بنويسد ! به گودال تا ريخ فرو ميرود ، روزگار سكس و طلاست.
ايكاش فرزند ديگرى بودم ودر خاك ديگرى زاده ميشدم ، اما أيا باز سر نوشتم همين بود؟ ايكاش زاده در عصر ديگرى بودم ، از بدو شروع خلقت انسان وتكامل او كه بسرعت شكل گرفت تا امروز ، دنيا همين بوده است ، از عصر فرعون تا خاكستر نشيننان وچادر نشيننان بدوى كه امروز با كورسى ها، طلا گرد شهر ميگردند وحقارت روحشانرا به نمايش ميگذارند ،
من در آسمان أبى وپاك يك شهر كوچك در كنار أبشارى كه از دامنه كوهها سرازير ميشد زاده شدم ، آنروز نه من ونه اطرافيانم نميدانستند كه گذارم باز به كنار يك أبشار ميافتد كه ساختگى است ، نگاهى به أسمان ميكنم ، نه! اين أسمان من نيست ، ومن در هفت اقليم جايى ندارم ،هرچه هست مصنوعى ، كاغذى وزر ورقى است ،همه چيز براق است !! 
پس سفر ميكنم به دنياى گذشته ، پلى ميسازم از عشق ، وبياد شبهاى درازى ميافتم كه شور عشق خواب  را از چشمانم ميربود ، با سكوت شب ، گويى از خود جدا ميشدم ، فا رغ از همه تلخيها وشيرينى ها  وواقعيتها ، غافل از بيش وكم با محيط اطرافم أشنا بودم وبا عشق أشنا تر ، هنوز دنيا باين كثافت اديان ألوده نشده بود ، وهنوز انسانيت حاكم بود پر ميكشيدم مانند مرغ كوه قاف به دوردستها  ميرفتم ، عجب سر نترسى داشتم ، وچگونه مردان زير پاهايم خورد ميشدند ، مانند فندقى  پوك ميشكستند ،  شهر افسانه هاى رنگا رنگ و قصه ها ى شهر فرنگ مرا به روياها ميبرد ،
چه هوايى را تنفس ميكردم وچه أرامشى ،تا روزيكه ديدم از أن خود نيستم ومسئول موجودات كوچكى هستم كه بي أنكه خود بخواهند در تنه من جوانه زده ودر حال رشد هستند ، نه ! جايشان در سربازخانه هاى  اجبارى نبود ، جايشان در مطبخ  همسر بى اختيارى هم  نبود ، آنها تكه هاى من بودند ،چيزى را  به آسانى نميپذيرفتند ، در سيمايشان  يكنوع بيزارى ، گوشه گيرى ودورى از جماعت مومنين  ميديدم ،  وگاهى چشمان پرتمنايشان كه اشك در آن حلقه زده بود و درخواست داشتند كه بايد از أن محيط فرار كنند ، به أسانى  در چشمانشان ميخواندم كه در سر هواى پرواز  دارند ،  ، بى هيچ سئوالى وبى هيچ جوابى در سكوت به دنبالم روان شدند ، خوشبختانه زر پرست نبودند ، عشق برايشان حرف اول را ميزد  ، تجارت  هم در قاموسشان نبود ، .....
امروز آنها خوشحالند ، پركشيدند  بسوى لانه هايى  كه ساختند و سپس : 
مرسى مامان ، كه مارا نجات دادى ،ً
آنها رفتند هركدام خانه ولأنه وكاشانه خودرا دارند ،ىمن مانده ام ،مشتى ورق پاره بنام يادداشتهاى روزانه !!!!! زندگيم. درنگى است بين دو مصرع نرم وآهسته ميايد وخاموش ميرود ،خوب ديگر وقت خواب  است ومرغ شب با حق حق خود ندا ميدهد كه بخواب ، " فردا روز ديگرى است وامروز ديروز بود كه رفته " پايان  . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، سيزده نوروزى  ١٣٩٥ برابر با اول أپريل ٢٠١٦ ميلادى.