شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۵

يك روز ديگر ، هم .....

بر گشتم ، دوباره به تختخوابم ، چاى داغ با عسل ، أب ميوه بطرى أب  ،بخارى روشن و
باد  وطوفان بيرون ، بمن ندا دادند كه بهتر است در تخت بمانم ، 
روز گذشته در خيابان باد خوردم ، سردم شد ، " او" داشت چمدان  ميبست ، ديگرى ميگريست ، سومى اتومبيلش از كارافتاده بود ،چهارمى بچه تبدارش  را به دكتر ميرساند
 ، " بگشاى پنجره را كه بهار جشن اقاقيارا كرفته است """
" نه ، ابدا بهاران  را دوست نميدارم  ، او هم بامن  سر لطفى ندارد ، من وطبيعت زبان يكديگرا خوب ميفهميم ، كتاب سرگذشت بتهوون را كه رومن رولان نازنين نوشته بود وعمو محمود آنرا ترجمه كرده با امضاء  وخط زيبايش باز كردم ، 
آوه ، حضرت بتهون ، تو هم مانند من سرماى خوارى ها وخودخواهيهايترا تحمل ميكنى  اما سر فرود نمياورى ، چقدر بزرگ و با عظمتى ، تو شانس  آنرا داشتى كه در سرزمين وزادگاهت موسيقى را فرا بگيرى در زادگاه من مرسيقى ،ًحتى نواى آسمانى تو حرام است ، اولين روزيكه كه بكلاس پيانو رفتم ونامم را نرشتم تا درسهايم را شروع كنم ، با كتك وقشقرك مادرجانم بخانه برگشتم  " نه ! مطربى كارخوبى نيست "  دومين بار كه به كلاس باله مادام  " كورنلى" رفتم باز سر وكله مادرجان پيدا شد با كمك دايه مرا بخانه كشاند " اگر ميخواهى جنده ورقاص شوى ، چرا ديگر پول ميدهى "  ومن هيچى  نشدم ، ميخواستم هنرهاى زيبا ودكوراسيون  را بخوانم ،. خير شوهر بايد شوهر كنى يك دختر نجيب هيچگاه وارد اين كارهاى مردانه نميشود ، مادرم يك زن  ايلياتى بود و شوهر نقش اول را در زندگيش بازى ميكرد  ، 
 نه ! من ، هيچى نشدم ، مانند بز افخش سرم را پايين انداختم و شدم بانوى خانه دار ، 
اهه !!! من زن مطبخ  و پيش بتد بسته نميخواهم ، بايد بروى دانشگاه ، بايد زبان ياد بكيرى ،  حيران بين دو فطرت ودو فرهنگ .....
نه ، هيچى نشدم ، امروز در گوشه اين اطاق روى تختخوابم گاهى طرف چپ ميروم ، گاهى طرف راست ، تلويزون سوخته روبرويم  دهن كجى ميكند ، اگر ميتوانستم درونش يك پوستر زيبا ميكذاشتم ، لباسها درون ماشين لباس شويم تلمبار ، من راحت لميده ام وقصه حسين كرد را ميخوانم . ويا چرند مينويسم ،
نه ! جناب بتهوون من هيچى نشدم ، چون شانس ترا تداشتم كه چند ژنرال دربارى دوست من باشند ريا در سر زمين  عشق و موسيقى رشد كنم ، دريك كشور زوار دررفته  پر از خاك وهواى كفيف واتومبيلهاى قراضه با هزاران فيس وافاده مردمش واينكه ذره بين به دست بگيرند و سلولهاي پيكر بقيه را بشمارند ،
چند شاعر پيزورى  وافيونى ، چند نويسنده ترياكي و هزاران حرف وحديث ، دنياى كلاه مخملى ها ونشمه  هاى شهرنو ،
امروز ترا ميخوانم وميستايم ، كلماترا زير  زبانم مزه مزه ميكنم با چه شورى و در پرده دلفريب رويا قيافه عمو را  ميبينم  پشت ميزش تشسته زير انبوه كاغذها مدادها  ماشين تحرير كوچك وراديوى جيبى اش وفولكس واگن گوچكش  كه درون خانه  پارك شده ، سخت مشغول  كار است وهمسرش  در ميهمانخانه. روى مبلهاى  سنگين كار چين را پارچه  سفيد كشيده وظروف چينى را درون ويترينش به نمايش گذاشته اما ميهمان هارا در آشپزخانه پذيرايى ميكند روى صندليهاى پلاستيكى سفيد ، 
عمو حسرت خانه  مرا دارد ،  ميگويد چقدر انسان در خانه تو أرامش پيدا ميكند ، وتو هيچ چيزى را پنهان نميكنى ، برايم موزيك ميگذارى ،
آه روانت شاد ، أيا كسى اينروزها بياد تو هست ؟ پسرت ،؟ دخترت؟ 
بلى عموجان ، امروز منهم مانند تو تنها وفرارى هستم از دست  دنيا ومردمش ، با خودم گفتم : 
ابدا ميلى بماندن در اين دنياى كثيف وآلوده ندارم ، عشق را ببازى گرفته اند ، أنرا با ماهيچه ايكه در شلوارهايشان تكان ميخورد ،يكى كرده اند  ، نه ، كم كم دچار تهوع شده ام  ،
اى كدامين شب تاريك ، بگشاى يكدم  آن مژگان سياهت را ،  
پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه 2/4/2016 ميلادى ، ١٤/١/١٣٩٥/