جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۵

نقش حسرت

نقش حسرت هاى بيهوده ، براى قدرتى كه ازدست ميدهم ، ايكاش ميتوانستم بيشتر با واژها پيوند داشته باشم ،اما واژها هم مانند من غريب افتادند ، درميان "چادرهاى طلايى ، سوارى هاى  طلايى ، زنجيرهاى طلايى" حكومت طلاست هم طلاى سياه هم زرد وگاهى سفيد ، در عوض لبان همه تشنه است ، جانها فرسوده خاطر ها  پريشان  ، 
اين تنها كارى است كه كرده ام وميكنم ، چرا؟ نميدانم ! براى چه كسى ؟ نميدانم  مانند أن است كه يك مصرى امروز با خطوط هيرگليف اشعارى در وصف نفر تى تى بنويسد ! به گودال تا ريخ فرو ميرود ، روزگار سكس و طلاست.
ايكاش فرزند ديگرى بودم ودر خاك ديگرى زاده ميشدم ، اما أيا باز سر نوشتم همين بود؟ ايكاش زاده در عصر ديگرى بودم ، از بدو شروع خلقت انسان وتكامل او كه بسرعت شكل گرفت تا امروز ، دنيا همين بوده است ، از عصر فرعون تا خاكستر نشيننان وچادر نشيننان بدوى كه امروز با كورسى ها، طلا گرد شهر ميگردند وحقارت روحشانرا به نمايش ميگذارند ،
من در آسمان أبى وپاك يك شهر كوچك در كنار أبشارى كه از دامنه كوهها سرازير ميشد زاده شدم ، آنروز نه من ونه اطرافيانم نميدانستند كه گذارم باز به كنار يك أبشار ميافتد كه ساختگى است ، نگاهى به أسمان ميكنم ، نه! اين أسمان من نيست ، ومن در هفت اقليم جايى ندارم ،هرچه هست مصنوعى ، كاغذى وزر ورقى است ،همه چيز براق است !! 
پس سفر ميكنم به دنياى گذشته ، پلى ميسازم از عشق ، وبياد شبهاى درازى ميافتم كه شور عشق خواب  را از چشمانم ميربود ، با سكوت شب ، گويى از خود جدا ميشدم ، فا رغ از همه تلخيها وشيرينى ها  وواقعيتها ، غافل از بيش وكم با محيط اطرافم أشنا بودم وبا عشق أشنا تر ، هنوز دنيا باين كثافت اديان ألوده نشده بود ، وهنوز انسانيت حاكم بود پر ميكشيدم مانند مرغ كوه قاف به دوردستها  ميرفتم ، عجب سر نترسى داشتم ، وچگونه مردان زير پاهايم خورد ميشدند ، مانند فندقى  پوك ميشكستند ،  شهر افسانه هاى رنگا رنگ و قصه ها ى شهر فرنگ مرا به روياها ميبرد ،
چه هوايى را تنفس ميكردم وچه أرامشى ،تا روزيكه ديدم از أن خود نيستم ومسئول موجودات كوچكى هستم كه بي أنكه خود بخواهند در تنه من جوانه زده ودر حال رشد هستند ، نه ! جايشان در سربازخانه هاى  اجبارى نبود ، جايشان در مطبخ  همسر بى اختيارى هم  نبود ، آنها تكه هاى من بودند ،چيزى را  به آسانى نميپذيرفتند ، در سيمايشان  يكنوع بيزارى ، گوشه گيرى ودورى از جماعت مومنين  ميديدم ،  وگاهى چشمان پرتمنايشان كه اشك در آن حلقه زده بود و درخواست داشتند كه بايد از أن محيط فرار كنند ، به أسانى  در چشمانشان ميخواندم كه در سر هواى پرواز  دارند ،  ، بى هيچ سئوالى وبى هيچ جوابى در سكوت به دنبالم روان شدند ، خوشبختانه زر پرست نبودند ، عشق برايشان حرف اول را ميزد  ، تجارت  هم در قاموسشان نبود ، .....
امروز آنها خوشحالند ، پركشيدند  بسوى لانه هايى  كه ساختند و سپس : 
مرسى مامان ، كه مارا نجات دادى ،ً
آنها رفتند هركدام خانه ولأنه وكاشانه خودرا دارند ،ىمن مانده ام ،مشتى ورق پاره بنام يادداشتهاى روزانه !!!!! زندگيم. درنگى است بين دو مصرع نرم وآهسته ميايد وخاموش ميرود ،خوب ديگر وقت خواب  است ومرغ شب با حق حق خود ندا ميدهد كه بخواب ، " فردا روز ديگرى است وامروز ديروز بود كه رفته " پايان  . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، سيزده نوروزى  ١٣٩٥ برابر با اول أپريل ٢٠١٦ ميلادى.