اين فصل تازه ايست ، فصلى بى بها ، بهايش داده اند ،
اين فصل ديگرى است كه گرمايش دروغين وسرمايش. نا پايدار
، فصلى تركيب يافته از " باد" هيچ درك صريحى از زيبايى در أن نيست
گلها مصنوعى ، خوابها كوتاه ، درختان بيمار اما. استوار
خوابهايم هرشب ، به رنگ صورتى اند ،
هيچ تناسخى با أب و أفتاب ندارند ،همه يك رنگ
در سر بالإييها وطرح هاى پيچ پيچ خيابانها
به دنبال چيزى يا كسى هستم ،
كسى آشنا نيست ،
همه در حال دويدند
روزهاى كذشته ، به هزاران زبان وولوله به پايان رسيدند ،
هر چه بود خالى از اصالت
نورها ، رنگها از افق به افق ديگرى ميرفت
آوازها از دور دستها گنگ ومبهم
همه يكپارچه سرودى ميخواندند
بشارت دهندگان ، بهمراه تسبيح هايشان
به مصاف آفتاب ميرفتند ،خاموش
زندانها ، اما پر هيجان ، يكى ميميرد ، ديگرى أزاد ميشد
،سومى مادر را در آغوش ميكشيد
من بانتظار تصوير خودم ، در يك ألاچيق صورتى
كه در روياهايم ديده بودم ، نشستم ، به تماشاى اين شلوغى ،
از خواب صورتيم پريدم وپاى به دنياى واقعيت گذاشتم
دهانم تلخ، قهوه ، تلخ ، و...
از فردا زندگى روى غلطك آهنين ميلغزد
چقدر تنهايم ، چقدر تنهايم ، چقدر تنهايم
ديگر ميل ندارم رازم را با تو در ميان بگذارم
اين گنج را به دست ديگرى ميدهم ،
كه ارزش تملك خاك وباد وباران را ميداند
واز اين دنيا خيلى دور است
ثريا ، اسپانيا / بعد از ظهر روز پنجشبه ١٢ فروردين ١٣٩٥/