پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۵

فصل ديگرى

اين فصل تازه ايست ، فصلى بى بها ، بهايش  داده اند ، 
اين فصل ديگرى است كه گرمايش  دروغين وسرمايش. نا پايدار
، فصلى تركيب يافته از " باد" هيچ درك صريحى  از زيبايى در أن نيست 
گلها مصنوعى ، خوابها كوتاه ، درختان بيمار اما. استوار 
خوابهايم هرشب ، به رنگ صورتى اند ،
هيچ تناسخى با أب و أفتاب ندارند ،همه يك رنگ 
در سر بالإييها  وطرح هاى پيچ پيچ  خيابانها 
به دنبال چيزى يا كسى هستم ،
كسى آشنا نيست ، 
همه در حال دويدند 

روزهاى كذشته ، به هزاران زبان وولوله به پايان رسيدند ،
 هر چه بود خالى از اصالت
نورها ، رنگها از افق به افق ديگرى ميرفت 
آوازها از دور دستها گنگ ومبهم 
همه يكپارچه سرودى ميخواندند 

بشارت دهندگان ، بهمراه تسبيح هايشان 
به مصاف آفتاب  ميرفتند ،خاموش 
زندانها ، اما پر هيجان ، يكى ميميرد ، ديگرى أزاد ميشد
 ،سومى مادر را در آغوش ميكشيد 
من بانتظار تصوير خودم ، در يك ألاچيق صورتى 
 كه در روياهايم ديده بودم ، نشستم ، به تماشاى اين شلوغى ،

از خواب صورتيم پريدم وپاى به دنياى واقعيت گذاشتم 
دهانم تلخ، قهوه ، تلخ ، و...
از فردا زندگى روى غلطك آهنين  ميلغزد 
چقدر تنهايم ، چقدر تنهايم ، چقدر تنهايم 
ديگر ميل ندارم رازم را با تو در ميان بگذارم 
اين گنج  را به دست ديگرى ميدهم ،
كه ارزش تملك خاك  وباد وباران را ميداند 
واز اين دنيا خيلى دور است 
ثريا ، اسپانيا /  بعد از ظهر روز پنجشبه  ١٢ فروردين ١٣٩٥/