هوا گرفته ، بغض آلود ،
نه ميگيريد ، نه ميخندد،
دلم گرفته ، باغچه كوچك من كه '
بسوى دانايى باز ميشد
ًاينك ، تاريك است
بز ها به كوه رفته اند ، گوسفندان در محراب نشسته اتد
گاوها مشغول كاشتن بذرند !
باغچه كوچك من ،ً جاى گره خوردن احساس من
با زمبن است ،
از پله هاى سنگى هر روزه پايين ميروم
با سبدى لبريز از اندوه
خانه من تاريك است ، چراغى در أن نميسوزد
كوچه ما اما روشن است !!!
برده ها با بادبادكهايشان ، جلو قبله خداى شيشه اى نشسته اند ،
وفقها بر سر بالين فقرا ،مشغول خالى كردن كوزه آب آنها هستند
قاطران با كلاه خود آهنى ، نيزه آهنى ، بر پشت الاغ خود
در كنار دون كيشوتهاى زمانه ميرانند
ودر أنسوى دنيا ، درشهر ما چراغانى است
روى كلوتهاى خاكى ، كنار فرشهاى ابريشمى دستباف
مگسان كوچك اما راه عبورشان بسته است
عروسكهاى محجبه با هم آغوشيهاى شبانه
روانه مسجد ميشوند
آنها از پله هاى شهوت بالا رفته خالى شدند
حال ميروند تا پر شوند
پله هاى سنگى و طولانى. كه هر روز أنهارا چند بار
ميپيمايم ، برايم أواز دلتنگى سر داده اتد
هوا ،بس غمگين وتاريك است
وچراغى در خانه همسايه نميسوزد
آجاق او نيز خاموش است
و ،
من به جفت گيرى دوكبوتر ى ميانديشم كه
روى بام من تخم گذاسته اند ، يكى از آنها هرشب
جفت خودرا ميخواهد ،
با أوازى غمگين ، .........ثريا
" و..... نام اين دختر ثريا كن بياد دختر من " !!!! نامى شوم و بى سرنوشت.
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه چهارم آپريل دوهزارو شانزده ميلادى .