دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۵

هذيان

شب سختى بود ، شب بدى بود ، 
گردباد تنهايى وتب، كرد باد ، طوفان ،
شعله هاى أتش ، در حريم وفضاى بسترم 

دست بسوى سيلابها دراز كرده بودم 
 كه جهان را با خود ميبرد ، 
شب آشفتگيها بود ، شب دردها بود وتشنگى ،

بياد درختان بودم كه با تبر تيز تبر زن بخاك مياستادند 
درختان هزار ساله ، با تبر يك بز پير ،
چه كسى بفرياد اين خفتگان بى زبان ميرسد؟

بياد " شب بيداد" انسانى بودم كه أرام أرام ميرفت 
بى آنكه دست در دست كسى بگذارد ،ً
مردى از تبار مردان دلير خراسان ، قمرى غمگينى ،
كه بيصدا ميخواند ،ً و آرام ميگذشت 

 شب. بدى بود 
 شروع سال بدى برد ، همه چيز با نكبت شروع شد
 با خبرهاى شوم ،
اينك منم ، من ، در بستر تنهاييم ، 
در انتظار صبحى روشن ،
تيرگى شب را سرودى كردم 
 وبه صبح بشارت دادم و أنرا به روز روشن گره زدم 
 تا كى؟ نمي دانم 

 آواز فواره مصنوعى ، با نور مصنوعى وأبهاهاى كف آلود ،
از دردستها بگوش ميرسد ،،
نگاه بيقرارم بر لب باغچه نشسته 
ولبان تشنه ام در انتظار آبى خنك ،
پايان ،
ثريا ، دوشنبه 

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۵

گم شده گان

آنروز كه ميان خيل دوستان ، ايستاده  و گفت: 
ما ، براى نجات بشريت از دست ظلم ميجنگيم !!! 
آيا امروز را پيش بينى كرده بود ؟  تشك نرم ومخملى  را از زير پاهايش كشيد ، تشك پاره شد ومشتى خار وخاشاك و قلوه سنگ بر سر او وديگران ريخت ، او ، آن قهرمان كوچك كه هنوز سى سالش نشده بود روياى سردارى را در سر ميپروراند  او وهمپالگيهايش ،  بما وعده روزهاى شيرينى را ميدادند  ، اين روزها از زندان قزل قلعه وزندان قصر شروع شدند وسپس آوارگيها ، نا أراميها  ، آيا او واقعا با نفس باغچه آشنا برد ؟  آيا ميتوانست صداى زمزمه برگهايشان زير وزش طوفان را  بشنود ؟  بطور قطع ويقين ، خير ، تنها چند جير جيرك  اطراف او  وز وز ميكردند وصبحانه او " كله پاچه وشيردان " شد وتشنگيش را با " ودكا" رفع ميكرد  وهمه چيز تمام شد ، 
جهان چرخيد ، سالها آمدند ورفتند ، خاكستر او در گوشه اى از يك ده متروك  درون يك قوطى حبس شده وهيچكس يادى از او نميكند . 
در عوض. اوباش ، چاقو كشان ، دزدان ، پا اندازان  بر تخت نشستند ، وراه آنها همچنان ادامه دارد . جنگ بر ضد سرمايه دارى  !!!! جنگ پشه با حبشه ! جنگ گنجشك با فيل ، .....
من ، ما ، و قربانيان ديگر كه چندان ميل  نداشتيم با نو أوران امروز هم كاسه  شويم در آوارگيها ، به دور خود بى هدف ميچرخيم . 
من بياد سرو خوش قامتى هستم كه در ذهنم أنرا ساخته وپرداخته  ام ،  واز ياد ميبرم تنهايى خودم را ،بشوق عشق از خواب بر ميخيزم ، به كنار باغچه متروك  ونمناكم ميروم تا شايد صداى زمزمه گلها و برگها را بشنوم ، نه! همه چيز وهمه جا خاموش است ، چراغهاى كوچك وكم نوروزى از دوردستها سو سو ميزنند اما هيچ نورى مرا بسوى خود نميخواند ، زندگى ما آدمهاى مضحك شبيه رباطهاى شده كه هر صبح  طبق يك برنامه از خواب  بر ميخيزيم  و در طى روز با خبر ميشويم كه : فلانى هم مرد، ديگرى با بيمارى قرن دست بگريبان است ومن ..... در انتظار مرگ آن فسيلى هستم كه بمن وعده ها داد ،
در آن زمان ،ىمن اينهمه تنها نبودم ، اينهم خار مغيلان در اطرافم نبود تا پيكرم را خراش  دهد ، هرصبح پيكرم زير أب صاف شسته و بعد  با عطرهاى گرانقيمت آغشته ميشد ، همه كس بوى مرا در مشام جانش داشت ، امروز آبها آلوده به سم  شيميايى وعطر من گم شده است ،
چشم من بر پنجره اى مينشيند كه هيچكاه متعلق بمن نبوده ونخواهد بود ، پرده ها بيحوصله از وزش باد كمى خودرا تكان ميدهند نقش حسرت هاى بيهوده ، به هم همراه وعده هاى ( ايكاش) ( شايد) با آهى به پأيان ميرسد . 
چه بهارى !!! هر چه رنگ وعطر وبوى فاضل آبها بود بسوى خانه خزيد، چه نسيمى ، دامنش لبريز از خار وخاشاك و بيمارى ،  يكسوى جهان كالسكه زرين ليلا آهسته آهسته بخانه مجنون كه ديگر دست اززولگردى كشيده و صاحب ثروتى شده است ميرود،. درسوى  ديگر ( ديوار مهربانيها) انبوهى از آشغالها وپس مانده هارا تقديم به فقرا ميكنند . 
ايكاش زتده بود. واز او ميرسيدم براى ساختن اين دنيا ، آنهمه تحمل ودرد شلاق سيمى ودستبند هاى قپانى با وزنه هاى پانزده  كيلويى  و أويزان بودن ميان قشرى يخ  وهفته ها گرسنگى تشنگى كشيدن را تحمل كردى ؟ براى امروز من ، وما وپسرت ؟!
دختر شاه پريان ، مست از غرور، 
روى جلد مجلات زرد ، هنوز خود نمايى ميكند . ..... پايان
ثريا ايرانمنش، اسپانيا ، يكشنبه مقدس!   ( ايستر) 2016 ميلادى / هشت فروردين ١٣٩٥ /

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۵

جمعه مقدس

سكوتى پر ملال ، همه جارا فرا گرفته است ، ديگر كمتر كسى بفكر آن مرد ماهيگير است كه با پاى برهنه ويك لا قبا براى بشريت جنكيدو بصورت وحشتناكى جان داد ، او گمان ميكرد دنيا در همان چهار ديوارى ودهكده  كوچك اوست ، او نه امريكا ر ا ميشناخت  ونه روسيه ونه خاور ميانه را از اين كوه به إن تپه ميرفت ومانند من از خود ميرسيد : چرا؟  اين چرا ويا اين سئوال هزاران معنا دارد. ميليونها سال است  كه با باد هوا همراه شده است ، اما دين فروشان ودكانداران اديان هرسال نمايشى بر پا ميكنند ،  لكن اين نمايش مضك تنها شكم عده اى را سير ميكند ومحرومين همچنان محروم وگرسنه در انتظار ناجى خو يش اشك حسرت ميريزند .  
وامروز من به روزهاى پر ملالى ميانديشم كه با چه جان كردنى كذشت ، در همين محدوده  كوچك زتدگى تنها چند ساعتى شادى وسپس نالان هر يك بگوشه ايى رفتيم وافتاديم ،  در انتظار هيچ شب گرفته اى نبوديم كه چراغ. را برايمان روشن كند ويا دستى بسويمان  دراز شود واحوال بپرسد  باز ما ندگان تنها انسانيم در اين گذر گاه پر پيچ وخم كه بايد  بگذريم وباز خود دست يكديگرا كرفتيم ، بى آنكه در انتظار كوبيدن درى باشيم ، درب را به روى سايه هاى مشكوك بسته ايم ، وهر شب در يك دلهره وحشتناك ، كه فردا كدام سر بريده خواهد شد وكدام جماعت بقربانگاه خواهد رفت بى جرم بى جنايت  و تنها بخاطر قدرت طلبى چند عروسك دست ساز و يا چند رباط  . 
دنياى  ما نيست  ،تمام شد  وبقول شاعر ونويستده اى ايرانى دوران خوش ديكتاتورى براى هميشه به پايان رسيد ،  حال عده اى با آه وافسوس از أن دوران ياد ميكنند و عده اى بى تفاوت ميگذرند ، دلقكان و پا اندازان و فواحش در پى قدرت هرچه بيشتر تلاش ميكنند ، خوب اگر تومرا  نخواهى ، مجبورت ميكنم كه مرا بپذيرى ، من حاكم واربابب تو خواهم شد چه بخواهى ، چه نخواهى تو همان تكه مصرفى هستى كه در آيتده بايد بصورت يك لحمه  گوشت خام  ويا چند بيسكويت شكم هاى گرسنه را پر كنى و پايه هاى  قدرت  مرا محكمتر نمايى ، پايه هاى قدرت من وما روى خون شما كه دلمه  بسته مياستد ، ما شمارا براى بردگى لازم داريم . 
حال من بنشينم وبنويسم كه دلا زارى مكن !!! كه أن بشكسته گل با ديگرى رفت ؟؟! 
بيادم دادى اى سر نوشت وامروز تنها خاكسترى مانده از من بجا كه مانند گردى نامريى روى هر شانه اى ميتشينم ،
روزى آسمان زير پاى تو بود  اى دل ، چه شد وچگونه شد كه خاكستر شدى ؟ 
ديروز اشعار " تاگور " شاعر وفيلسوف هند را ميخواندم  اگر هنوز زنده بود واين دنيارا ميديد چه ميگفت ؟ بازهم از دل پاكش كه جايگاه  ابدى خالق  اوست سخن ميراند و يا به يك عضله درون سينه اش كه با هر حركتى از جا ميجست و خونرا به اطراف  پيكرش روان  ميساخت ، ميانديشيد ، 
" دل من جايگاه خداوند من است ، بايد أنرا پاك بدارم ، روحم نيز متعلق باوست ، بايد آنرا نيز پاك بدارم " 

من همه را پاك نگاه داشته ام ونگذاشتم  كه شيطان در آنها لانه كند اما ... 
بس دير ماندى اى نفس صبحگاهى،
كه اين تشنه كام ، در حسرت لعل شدن مرد ، 
پايان ، 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٥مار س ٢٠١٦ميلادى / ششم فروردين ١٣٩٥ ....

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۵

دراين ايام

نوشتارم را با سرودى از " گات ها "  نوشته  زيبايى كه استاد ابراهيم پور دَاوُدَ  ترجمه كرده اند  شروع ميكنم   :

كسيكه دستهاى بلندش ، پيمان شكن را گرفتار سازد ،
وجود گرانمايه  خوشبختى   فضا را  با نور خود روشن نموده  وبا نيرو عدل وداد  كه خود آفريده  آنرا پشتيبان  انديشه  نيك قرار داده  است ، اى فرزانه ، اين انديشه به نيروى تو  بخداوندگار نزديكتر گشت  .....
و آنها كه قربانى ميكنند ، از مقررات. وآيين گله دارى  سر ميپيچند   ، آنها بر حيوانات  ستم ميكنند  وآنهارا رنج ميدهند  ،
پروردگارا درهاى حكمت  را برايشان باز كن  تا در سراچه بدى عاقبت كار خويش را بنگرند .... 
/////
وامروز بيخردان ، آدمخواران ، جنايتى بزرگ در شهر  بروكسل بوجود أوردند ، براى چه ؟ نميدانم !!! 
شب كذشته از نيمه شب بيخواب ماندم  خواب  مانند هرشب از من گريخت  وپلكهايم  به سقف مانده بودند ، حيران از اين واماندگى بشر ، 
درميان انبوه انديشه ها ،  بفكر غولهايى  بودم كه هم اكنون  دنيارا قبضه كرده اند  فرياد ميكشم ، اما در درونم ،  ترس فرسنگها با من فاصله دارد  نه حول تاريكى  دارم نه بيم  بلعيده شدن ، چيزى از من نمانده است ،غيراز روحم ،
چشمم بر پنجره خيره  مانده  باران بشدت ميبارد   پرده أويخته  نازكى پندار مرا با بيرون جدا ميسازد  ، هر لحظه  بر زبانم كلامى جارى  ميشود  ، اما فورا آنرا ا به گلويم ميفرستادم تا به همراه بغضم گم شود 
نقش اندوهى از دور دستها وسنگها وصخره تا  با روزهاى جوانيم. همراه وهمراز  با اندكى اندوه ، بسويم آمد ،
چرا با او نرفتم؟ او چرا با من نيامد ؟ با همه افسانه هايش ،  چه شد أن مهربانيهايش ، 
اگر مهر او با من نمى آميخت  ،  جانم به شعر نمينشست ، 
امروز ، دراين محنتكده كه از هر سو تير حادثه روان است ، من مانده ام با دلى كه افسوس ميخورد ،
چهره هاى خسته از كار توان فرسا ،  زير نور تا ريك وروشن  اطاق  بمن ميگويند كه كوله بار خسته ات را هنوز زمين مگذار ، ما هنوز در برودت وسرما زمستان تنهاييم ،  آنها از ناكاميهاى خشك وبيحاصل من بيخبرند  ،من لب بخاموشى بسته ، در ميان زيبايهاى گلهايشان  غلط ميخورم گويى بر لب حوض بلور  أرزوهايم نشسته ام  ،سر فراز ،ايستاده برجا  ،
ايام بهار فرا رسيد ، وبهار من كم كم رو به خزان وسپس زمستان ميرود ،  بى هيچ افسونى ،

آه ، اى خاموشى شب  ، لحظه اى با من همرا شو ،همچنان خورشيد 
لحظه اى روشن شو ، أزاد شو ، چون نور ،
باران گويى بر مغز من ميبارد ، 
درختان گويى در پيكر من ميلرزند 
وناگهان در حواسم ، نورى پديدار ميشود ،
نه !!نه !!! فراموش كن  اين تكه ابر را 
اين تكه خاك را ، به دست باران  بسپار ،
به راستى كجا بودم ؟ كجا ميرفتم ؟  
هم اكنون دشنه هايند كه در هوا ميچرخند 
 يك تن از آن مردان پندار ، نمانده ،ً
امروز  هركس تكه گوشتى به دندان گرفته 
سوى بيابان روان است ،
آه ، اى بيگاناگان ، 
براى تكه استخوانى بيشتر ؟ 

دشنه ها در هوا ميچرخند و....
ناگهان يكى بر پيكرت  فرود خواهد آمد 
...پايان 
ثريا ايرانمنش /اسپانيا/22/3/2016ميلادى ، نوروز ١٣٩٥ شمسى 

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

سالى كه كذشت و سالى كه در پيش است !

در سال گذشته عده اى رفتند ، عده اى گم شدند ، اما آنهاييكه بايد بر جاى بنشينند هنوز نشسته اتد ،  سال گذشت وامروز آخرين روز صبح شنبه و فردا اولين روز سال أينده است ، نه ديروز ، نه امروز ونه فردا ، بحال من وما فرقى نميكند ، نه حس شادى ونه جشن وسرورى ونه ديد وبازديدى ونه رفت وآمدى ،. كروه عزا داران مسيح با طبل و سنج ودعا وسياه پوش  ومجسمه هايشان در گوچه ها راه افتاده اند ، گروه خوش گذرانان . براى تعطيلات دور شهر ميچرخند  ، اما در خانه ما همچنان سكوت ادامه دارد ، يك هفتسين مينياتوري كه هرسال كوچكتر ميشود ويك سبزه ، مقدارى علف با برنج ويك ناهار وخستگى  هفته ها دوندگيهاى وسپس روبروى  تلويزون نشستن وفيلمهاى هزارساله گذشته را ديدن و افسوس خوردن كه اى زندگى ، چگونه مانند يك رويا إمدى وسايه وار گذشتى،  من چه ميگويم  وچه ها گفتم ،  كجا بودم ، كجا هستم  و حال در اين فكرم كه از كدامين چهارراه شهر بگذرم كه آسيبى نبينم .
من سالهاست كه در آوارگى  بسر ميبرم ودرون مردمك چشمان هيچكس أثارى  از مهربانى نديدم  من تنها خواندم و تنها نوشتم . درون رگهايم خون داغ سر زمينم جارى بود كه كم كم يخ ميبندد وأن سر زمين هم فراموش ميشود ،
ًچشمان من اكنون تنها با أشعه خورشيد صبگاهى باز ميشود ، گاهى ابر ، زمانى أفتابى ، وساعتى بارانى مانند يك بيمار روانى هوا دچار سر گردانى است ، بهاران را  ابدا دوست  ندارم ،وبهار كه كم كم به تابستان داغ راه پيدا ميكند باز شاهد پيكرهاى. لخت و سوخته وهياهوى مستان و گرماى تابستان ، پاييز بهترين فصلهاست  براى من ايكاش عيدما اول پاييز بود روزيكه درختان وزمين وطبيعت ميرفت تا خواب زمستانيش را آغاز كند ما هم با او ميخوابيديم و قرنى ديگر بيدار ميشديم شايد دتياى بهترى را ميديديم ، نه آدمكشى و جويبار خونها و آتش سوزيها و خود كشى ها ومردمان  غمگينى كه همه در إرزوى مرگ نشسته اند ، 
عيد نورز هيچگاه براى من ياد أور نشاط وشادى نبوده است ، دچار بيمارى بهار ، بهار مشكوك و نا مشخص نميدانى آنچه زير پايت هست دارد ميميرد ويا تازه متولد شده است ، 
بر خلاف گفته ها ونوشته ها ، بهار نه فصل عشق است ونه دلدادگى ، تنها روسپيانند كه بالهاى فرشتگان را به شانه هايشان بسته اند ودر آسمانها پرواز ميكنند ، مردان روسپى ، وزنانيكه حرمت زنانگى خودرا در ازاى هيچ از دست ميدهند براى يك تكه شيشه و زباله و چند پارچه رشقال ،  وكوردلانى كه جلوى چشمان نابينايان اسفند دود ميكنند. براى آنكه نظر نخورند!!!!! مردگانى كه بنام أدمهاى زنده در كوچه وخيابان حركت ميكنند بى هيج هدفى ، ماشين وار وارد يك فروشگاه ميشوند وماشين وار پشت فرمان اتومبيلهاى مينشينند ، چشمانشان  همه مصنوعى است  . 
نه امروز  با فردا و پس فردا با ديروز براى من فرقى ندارد ، تنها روزها ، هفته ها ، ساعتها از جلوى  چشمانم ميگذرند ومن ألبوم عكسهاى سر زمينى  را كه در أنجا متولد شده ام ورق ميزنم واز خودم ميرسم كه :
خانه من كجا بود ؟ من كيستم ؟ وكجايم ؟ وچرا اينهمه تنها شدم ، با آنهمه شور وشيدائيها  و.......... پايان سال كهنه 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٩ اسفند ١٣٩٤ شمسى ، برابر با ١٩ماه مارس ٢٠١٦ ميلادى /

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۴

"خصوصى"

اگر اين روزها روزنامه نداريم ،مجله تداريم ، ، كتاب نداريم ، در عوض يوتيوپ داريم ،فيس بوك داريم وتوييتر  داريم و به تعداد آدمهايى كه بما انگشت رسانده اند ، مينازيم ،
 چند روز است كه روى يو تيوپها چهره يك پسرك ريشو را ميبينم  كه در يكى از برنامه هاى  بى بى سى بعنوان يك شاگرد دانشكده در مقام سئوال از يك استاد  بر أمده ، استاد زياد داريم همه هم فرهيخته اتد !!! اين جوان  معلومات جمع شده از دانشگاه را مطرح ميكند بى أنكه خود  ايده اى داشته باشد ، تا اينجا مهم نيست وارتباطى بمن ندارد، ا رتباط او از جايى با من شروع ميشود  كه نوه همان زن بى سر پا و بيسواد و حامل هزاران بيمارى سيلفيس وسوزاك بود  كه با خال بالاى لبش وسقزى كه دايم دردهانش ميچرخيد  با أن لبان قيطانى وچشمان شيطانى سر نوشت مرا سياه كرد بى آنكه خود بدانم ودخترش كه عمه همين آقا پسر مامانى ميباشد سهام شركت وكارخانه توليدى ما را بالا كشيد ، 
سرنوشت هارا ما خودمان مينويسيم ، هيچ نيرويى خارجى وجود ندارد  تا قلم وكاغذ به دست بگيرد و سياه نامه وويا  سفيد بختى براى ما بنويسد ، 
حال در اين فكرم اگر روزى وروزگارى بر حسب تصادف ايران زير يك پرچم ويك قانون أساسى  واقعى رفت بايد نتيجه هاى ما بنشينند پاى اراجيف نوه هاى  اين گروهى كه امروز بر جان ومال ملتى حاكمند بازور سر تيزه وفشار زندان وكشتار ، واين سوسول مامانى كه هنوز  در گوشه چشمان درشت وريش انبوهش زخم سوزاك ديده ميشود امروز به بگ گراندى مينازد  كه به مشروطيت ر،،،،،، وتاريخ وسرنوشت ملتى را به تباهى كشاندند ، 
اين ماييم  كه خود سرنوشت ساز خويشم ، عربها آمدند ، ايرانيانرا تارو مار كردند زرتشيان از ترس فرار كردند  آتشكده ها  خاموش شد ويا ويران گرديد و فرزندان آنها هركدام بسويى گريختند ويا  بالجبار مسلمان شدند اما ننك ( گبر ى) تا ابدبر پيشانى آنها مهر شد . 
امشب نميدانم چرا بياد ملا ومكتب افتادم به زور ميبايست قران را بخوانم  ، اول از ائمه جزء شروع ميشد ، پس از پايانامه تحصيلى ائمه جز قران قطور خطى را به دست گرفتم و با خاتمه آن كتاب حافظ را كه تا حرف دال ادامه دادم وسپس راهى دبستان شدم ، تنها شش سال داشتم ، اما از همان  بچگى من نجس بودم چون مادرم زرتشتى زاده بود وتازه مسلمان  از همان هفت سالگى ميز وصندلي من در كلاس جدا شد ، موهاى بلند بافته ام نميبايست از زير روسرى بيرون بزند و هنگاميكه در يك مجلس عروسى موهايم را  باز كردم  وبه دور صورت ريختم با آن پيراهن تافته  صورتى با أستينهاي پوفى كوتاه ، فردا داغ ننك بر چهره ام خورد واين داغ ننك را بر پيشانى يك دختر هشت ساله ، مادر بزرگ همين سوسول خان  كوبيد ، موهايم را  در مدرسه از ته بريدند ،  (هيچ دختر نجيبى موهايش را افشان نميكند ) موهاي بافته شده مرا سوزاندند ومرا با گريه بخانه فرستادند ، ديگر بمدرسه  نرفتم تا به پايتخت أمديم ، در پايتخت  هم دست كمى از أن شهر وامانده كوير نداشت  ، مادرم به دنبال پيرمرد ميدويد بخيال آنكه هنوز سرور وآقاى اوست در حاليكه پير مرد در حرمسرايش ده ها  زن وصيغه داشت ويكى از همين صيغه ها مادر بزرگ اين جوان تحصيل كرده آكسفورد!!!!!بود ، 
حال امروز اينهمه دلتنگى براى چه ميكنم ؟ براى آن سر زمين شوم ؟ واين مردم نا لايق و بدبخت بيشعور كه تنها بخاك مرده هايشان مينازند ؟!
وما ! زاده زرتشت بزرگ اجازه  ندا ريم نام اجدادمانرا كه به دست شاهان سر بريده شدند ببريم ، چون از نژاد گورها هستيم ،ىچون اصيليم . 
روزى أرزو داشتم با گامهاى يك مرد كشاورز به سر زمينم  بيانديشم   چرا كه از خاك زرخيز اجدادم برخاسته بود آن مرد كشاورز هم در هياهوى بسيار براى هيچ گم شد ،
حال هر نيمه شب ، زندكيم مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميگذرد ، واز خود  ميپرسم كه :
چه نيرويى مرا ودار به اينهمه استقامت كرد ؟ چه نيرويى مرا در جنگها  پيروز گردانيد بى هيچ اسلحه اى ؟ آيا همان خون  باك اجداديم  نبود! 
دنياى ما قصه نبود ،
پيغام سر بسته نبود 
دنياى ما خار داره ، بيابوناش مار داره  هركى باهاش كار داره ،
دلش خبردار داره ،، (  احمد شاملو )
پايان دردنامه ، ثريا ،اسپانيا ، صبح روز جمعه18مارس 2016 ميلادى ،