دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۵

هذيان

شب سختى بود ، شب بدى بود ، 
گردباد تنهايى وتب، كرد باد ، طوفان ،
شعله هاى أتش ، در حريم وفضاى بسترم 

دست بسوى سيلابها دراز كرده بودم 
 كه جهان را با خود ميبرد ، 
شب آشفتگيها بود ، شب دردها بود وتشنگى ،

بياد درختان بودم كه با تبر تيز تبر زن بخاك مياستادند 
درختان هزار ساله ، با تبر يك بز پير ،
چه كسى بفرياد اين خفتگان بى زبان ميرسد؟

بياد " شب بيداد" انسانى بودم كه أرام أرام ميرفت 
بى آنكه دست در دست كسى بگذارد ،ً
مردى از تبار مردان دلير خراسان ، قمرى غمگينى ،
كه بيصدا ميخواند ،ً و آرام ميگذشت 

 شب. بدى بود 
 شروع سال بدى برد ، همه چيز با نكبت شروع شد
 با خبرهاى شوم ،
اينك منم ، من ، در بستر تنهاييم ، 
در انتظار صبحى روشن ،
تيرگى شب را سرودى كردم 
 وبه صبح بشارت دادم و أنرا به روز روشن گره زدم 
 تا كى؟ نمي دانم 

 آواز فواره مصنوعى ، با نور مصنوعى وأبهاهاى كف آلود ،
از دردستها بگوش ميرسد ،،
نگاه بيقرارم بر لب باغچه نشسته 
ولبان تشنه ام در انتظار آبى خنك ،
پايان ،
ثريا ، دوشنبه