شب سختى بود ، شب بدى بود ،
گردباد تنهايى وتب، كرد باد ، طوفان ،
شعله هاى أتش ، در حريم وفضاى بسترم
دست بسوى سيلابها دراز كرده بودم
كه جهان را با خود ميبرد ،
شب آشفتگيها بود ، شب دردها بود وتشنگى ،
بياد درختان بودم كه با تبر تيز تبر زن بخاك مياستادند
درختان هزار ساله ، با تبر يك بز پير ،
چه كسى بفرياد اين خفتگان بى زبان ميرسد؟
بياد " شب بيداد" انسانى بودم كه أرام أرام ميرفت
بى آنكه دست در دست كسى بگذارد ،ً
مردى از تبار مردان دلير خراسان ، قمرى غمگينى ،
كه بيصدا ميخواند ،ً و آرام ميگذشت
شب. بدى بود
شروع سال بدى برد ، همه چيز با نكبت شروع شد
با خبرهاى شوم ،
اينك منم ، من ، در بستر تنهاييم ،
در انتظار صبحى روشن ،
تيرگى شب را سرودى كردم
وبه صبح بشارت دادم و أنرا به روز روشن گره زدم
تا كى؟ نمي دانم
آواز فواره مصنوعى ، با نور مصنوعى وأبهاهاى كف آلود ،
از دردستها بگوش ميرسد ،،
نگاه بيقرارم بر لب باغچه نشسته
ولبان تشنه ام در انتظار آبى خنك ،
پايان ،
ثريا ، دوشنبه