پيكر خسته ام را ميكشم ، در چهارراه فواره هاى تنهايى ،
من ، در اين ميدان نبرد ، تنهايم ،
صدايم بگوش مستان شبانه نخواهد رسيد
من ريشه فريادم ، وفرياد را ميسازم از درون سينه تا گلو ،
و...آنجا خاموش ميماند
اى رهروى شبانه ، پركن ساغرت را از عشق من
با تو هستم ، اى چوب خشك سوخته در هرم خود خواهيها
من همه دستها ، همه. پيكرم وچشمانم عشق ميخوانند ،
أنرا گداى نخواهم كرد ،
در سر ميدان ، وبازار خود فروشان ، ميتوان ببهاى ناچيزى
أنرا خريد
من ، فواره تنهايم را در بر ميگيرم و به أتش تب دوشينه ميانديشم
مرگرا صدا ميكنم ،
باو كفتم برايم دوازده ستاره بگذار
و با ستارگان آسمان همان ( غوغاى ستارگان ) را خواهيم خواند
قايق من ، در كنار خورشيد لنگر ميكيرد
انوار طلايى خورشيد مرا نورانى خواهد كرد
واز اوج ستارگان ،
به روسپيان روى زمين خواهم خنديد ، خواهم خنديد
آن اسكلتهاى زنده كه راه ميروند ودوران ناپاكى روحشان را
طى ميكنند ،
در كدامين عصر باز خواهم كشت ؟
در كدامين عصر پاى بر زمين پاك خواهم نهاد ؟
به راستى ، در افق اين تيريگها ودر انتهاى اين غريبى ها
آيا ساحران عصر هنوز زتده خواهند ماند؟
وأيا بازوان عاشق مرا قطع خواهند كرد ؟
در ميان چهارراه شهر روى سنگى سپيد ،جاى پايم خواهد ماند
وآن قفس روبرويم را خواهم شكست ،
پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا . بيست ونهم مارس ٢٠١٦ ، در بستر بيمارى !!!!