سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۵

بيمار

پيكر خسته ام را ميكشم ، در چهارراه فواره هاى تنهايى ،
من ، در اين ميدان نبرد  ، تنهايم ،
صدايم بگوش مستان  شبانه نخواهد رسيد 
من ريشه فريادم ،  وفرياد را ميسازم از درون سينه تا گلو  ،
و...آنجا خاموش ميماند 
اى رهروى شبانه ، پركن  ساغرت  را از  عشق من 
با تو هستم ، اى چوب خشك سوخته در هرم خود خواهيها 
من همه دستها ، همه. پيكرم وچشمانم  عشق ميخوانند ،
أنرا گداى نخواهم كرد ، 
در سر ميدان ، وبازار خود فروشان  ، ميتوان ببهاى ناچيزى 
أنرا خريد 
من ، فواره تنهايم را در بر ميگيرم و به أتش تب دوشينه ميانديشم 
مرگرا صدا ميكنم ، 
باو كفتم برايم دوازده  ستاره بگذار 
و با ستارگان آسمان همان ( غوغاى ستارگان ) را خواهيم خواند 
قايق من ، در كنار خورشيد لنگر ميكيرد 
انوار طلايى خورشيد   مرا نورانى خواهد كرد 
واز اوج ستارگان ،
به روسپيان روى زمين  خواهم خنديد ، خواهم خنديد
آن اسكلتهاى زنده كه راه ميروند ودوران ناپاكى روحشان را 
طى ميكنند ،

در كدامين عصر باز خواهم كشت ؟ 
در كدامين عصر پاى بر زمين پاك خواهم نهاد ؟ 
به راستى ، در افق اين تيريگها  ودر انتهاى  اين غريبى ها 
آيا ساحران عصر هنوز زتده خواهند ماند؟ 
وأيا بازوان عاشق مرا  قطع خواهند كرد ؟ 

در ميان چهارراه شهر روى سنگى سپيد ،جاى پايم خواهد ماند 
وآن قفس روبرويم را خواهم شكست ،
پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا . بيست ونهم مارس ٢٠١٦ ، در بستر بيمارى !!!!