امروز ، نميدانم چرا ناگهان بياد او افتادم وچرا ناگهان زير لب گفتم ( ترا بخشيدم) امروز توانستم از جاى برخيزم و توانستم دوش بگيرم وتوانستيم خودم صبحانه امرا آماده كنم ، بياد پير زن بيچاره افتادم ، ايكاش بر ميگشت ، برايم نعمتى بود ،
امروز ، زير دوش به همرا ه اشكهايم ، گفتم :
همسر عزيزم ، ترا بخشيدم ، از خيلى قبل ميبايست اين كاررا ميكردم اما درون سينه ام سياه شده بود ، امروز با ديدن اين كفتار ها ولاشخوران ودر مقام مقايسه ميبينم او يك فرشته بود كه بر بالين من حاضر شد ، به تمام أرزوهايم مرا رساند ، من أرزوى چندانى نداشتم ، تنها خود اورا ميخواستم ، اما او در دو قالب انسانى شكل گرفته بود ، دكتر جكيل ومستر هايد ومن نميدانستم خود واقعى او كدام. است ، أرزوهايم خيلى كوچك بودند ، مثلا چند صفحه موسيقى ويا يك گرام !!! يا چند كتاب ،ًكتابخانه بزرگى بر بالاى تختخوابم ساخت ، براى نوارها وصفحاتم جاى مخصوصى را سفارش داد پيانوى بزرگم در گوشه راهرو خاك ميخورد ، تمرين گيتار ميكردم ، !!! خانه لبريز از ميهمان بود ، همه اروپا ر ا گشتم ، بهترين لباسها از گرانترين مزن هاى دنيارا پوشيدم بهترين وآخرين اتومبيلها زير پايم بود در بهترين كلوپها عضو بودم ، و..... ، اما خود او نبود ، وبدون او ، من هيچ بودم ، يك كبوتر تنها ، و گويا تنهايى سهم زندگى و تنها مونس منست .
امروز ناگهان فرياد كشيدم كه : ترا بخشيدم ، امروز روز بخشش است ايكاش بودى و نوه هايترا خوشحالتر ميكردى شايد أن شيطانرا تيز فرارى ميدادى ، با كمك عروس زيبايت ،
او بلند بالا، زيبا ، خوش لباس و من مورد حسادت تمام زنان شهر بودم ، مانند يك بچه لوس در كنارش راه ميرفتم واو بهانه هايمرا بر أورده ميساخت .
نشد، نشد، اورا بردند با حيله ها ودسيسه ها ،تنها بخاطر ثروت او ، ومن تنها ماندم ،
امروز به هر خاشاكى دست ميأويز ميشوم ، تا شايد بتوانم أن روزهاى درد ناكم را فراموش كنم، دوران سختى بود ، آنقدر سخت بود كه امروز خودرا أزاد ميپنداريم ورها وخوشبخت !!!!
حوب ، اورا بخشيدم ، اما چيزى عوض نخواهد شد ، تنها من راحتر نفس ميكشم و آن كينه ونفرت ديرين از درونم پرواز كرد و بيرون شد
ديگر در من فرياد نيست ، ديگر آن پروازهاى عصيانى ودروغين خودرا فراموش كرده ام ، زير فواره اميدوارى ايستاده ام ورهايى را أرزو ميكنم . پايان ( خصوصى )
ثريا ، اسپانيا ،30/3/2016 /ميلادى