آنروز كه ميان خيل دوستان ، ايستاده و گفت:
ما ، براى نجات بشريت از دست ظلم ميجنگيم !!!
آيا امروز را پيش بينى كرده بود ؟ تشك نرم ومخملى را از زير پاهايش كشيد ، تشك پاره شد ومشتى خار وخاشاك و قلوه سنگ بر سر او وديگران ريخت ، او ، آن قهرمان كوچك كه هنوز سى سالش نشده بود روياى سردارى را در سر ميپروراند او وهمپالگيهايش ، بما وعده روزهاى شيرينى را ميدادند ، اين روزها از زندان قزل قلعه وزندان قصر شروع شدند وسپس آوارگيها ، نا أراميها ، آيا او واقعا با نفس باغچه آشنا برد ؟ آيا ميتوانست صداى زمزمه برگهايشان زير وزش طوفان را بشنود ؟ بطور قطع ويقين ، خير ، تنها چند جير جيرك اطراف او وز وز ميكردند وصبحانه او " كله پاچه وشيردان " شد وتشنگيش را با " ودكا" رفع ميكرد وهمه چيز تمام شد ،
جهان چرخيد ، سالها آمدند ورفتند ، خاكستر او در گوشه اى از يك ده متروك درون يك قوطى حبس شده وهيچكس يادى از او نميكند .
در عوض. اوباش ، چاقو كشان ، دزدان ، پا اندازان بر تخت نشستند ، وراه آنها همچنان ادامه دارد . جنگ بر ضد سرمايه دارى !!!! جنگ پشه با حبشه ! جنگ گنجشك با فيل ، .....
من ، ما ، و قربانيان ديگر كه چندان ميل نداشتيم با نو أوران امروز هم كاسه شويم در آوارگيها ، به دور خود بى هدف ميچرخيم .
من بياد سرو خوش قامتى هستم كه در ذهنم أنرا ساخته وپرداخته ام ، واز ياد ميبرم تنهايى خودم را ،بشوق عشق از خواب بر ميخيزم ، به كنار باغچه متروك ونمناكم ميروم تا شايد صداى زمزمه گلها و برگها را بشنوم ، نه! همه چيز وهمه جا خاموش است ، چراغهاى كوچك وكم نوروزى از دوردستها سو سو ميزنند اما هيچ نورى مرا بسوى خود نميخواند ، زندگى ما آدمهاى مضحك شبيه رباطهاى شده كه هر صبح طبق يك برنامه از خواب بر ميخيزيم و در طى روز با خبر ميشويم كه : فلانى هم مرد، ديگرى با بيمارى قرن دست بگريبان است ومن ..... در انتظار مرگ آن فسيلى هستم كه بمن وعده ها داد ،
در آن زمان ،ىمن اينهمه تنها نبودم ، اينهم خار مغيلان در اطرافم نبود تا پيكرم را خراش دهد ، هرصبح پيكرم زير أب صاف شسته و بعد با عطرهاى گرانقيمت آغشته ميشد ، همه كس بوى مرا در مشام جانش داشت ، امروز آبها آلوده به سم شيميايى وعطر من گم شده است ،
چشم من بر پنجره اى مينشيند كه هيچكاه متعلق بمن نبوده ونخواهد بود ، پرده ها بيحوصله از وزش باد كمى خودرا تكان ميدهند نقش حسرت هاى بيهوده ، به هم همراه وعده هاى ( ايكاش) ( شايد) با آهى به پأيان ميرسد .
چه بهارى !!! هر چه رنگ وعطر وبوى فاضل آبها بود بسوى خانه خزيد، چه نسيمى ، دامنش لبريز از خار وخاشاك و بيمارى ، يكسوى جهان كالسكه زرين ليلا آهسته آهسته بخانه مجنون كه ديگر دست اززولگردى كشيده و صاحب ثروتى شده است ميرود،. درسوى ديگر ( ديوار مهربانيها) انبوهى از آشغالها وپس مانده هارا تقديم به فقرا ميكنند .
ايكاش زتده بود. واز او ميرسيدم براى ساختن اين دنيا ، آنهمه تحمل ودرد شلاق سيمى ودستبند هاى قپانى با وزنه هاى پانزده كيلويى و أويزان بودن ميان قشرى يخ وهفته ها گرسنگى تشنگى كشيدن را تحمل كردى ؟ براى امروز من ، وما وپسرت ؟!
دختر شاه پريان ، مست از غرور،
روى جلد مجلات زرد ، هنوز خود نمايى ميكند . ..... پايان
ثريا ايرانمنش، اسپانيا ، يكشنبه مقدس! ( ايستر) 2016 ميلادى / هشت فروردين ١٣٩٥ /