سكوتى پر ملال ، همه جارا فرا گرفته است ، ديگر كمتر كسى بفكر آن مرد ماهيگير است كه با پاى برهنه ويك لا قبا براى بشريت جنكيدو بصورت وحشتناكى جان داد ، او گمان ميكرد دنيا در همان چهار ديوارى ودهكده كوچك اوست ، او نه امريكا ر ا ميشناخت ونه روسيه ونه خاور ميانه را از اين كوه به إن تپه ميرفت ومانند من از خود ميرسيد : چرا؟ اين چرا ويا اين سئوال هزاران معنا دارد. ميليونها سال است كه با باد هوا همراه شده است ، اما دين فروشان ودكانداران اديان هرسال نمايشى بر پا ميكنند ، لكن اين نمايش مضك تنها شكم عده اى را سير ميكند ومحرومين همچنان محروم وگرسنه در انتظار ناجى خو يش اشك حسرت ميريزند .
وامروز من به روزهاى پر ملالى ميانديشم كه با چه جان كردنى كذشت ، در همين محدوده كوچك زتدگى تنها چند ساعتى شادى وسپس نالان هر يك بگوشه ايى رفتيم وافتاديم ، در انتظار هيچ شب گرفته اى نبوديم كه چراغ. را برايمان روشن كند ويا دستى بسويمان دراز شود واحوال بپرسد باز ما ندگان تنها انسانيم در اين گذر گاه پر پيچ وخم كه بايد بگذريم وباز خود دست يكديگرا كرفتيم ، بى آنكه در انتظار كوبيدن درى باشيم ، درب را به روى سايه هاى مشكوك بسته ايم ، وهر شب در يك دلهره وحشتناك ، كه فردا كدام سر بريده خواهد شد وكدام جماعت بقربانگاه خواهد رفت بى جرم بى جنايت و تنها بخاطر قدرت طلبى چند عروسك دست ساز و يا چند رباط .
دنياى ما نيست ،تمام شد وبقول شاعر ونويستده اى ايرانى دوران خوش ديكتاتورى براى هميشه به پايان رسيد ، حال عده اى با آه وافسوس از أن دوران ياد ميكنند و عده اى بى تفاوت ميگذرند ، دلقكان و پا اندازان و فواحش در پى قدرت هرچه بيشتر تلاش ميكنند ، خوب اگر تومرا نخواهى ، مجبورت ميكنم كه مرا بپذيرى ، من حاكم واربابب تو خواهم شد چه بخواهى ، چه نخواهى تو همان تكه مصرفى هستى كه در آيتده بايد بصورت يك لحمه گوشت خام ويا چند بيسكويت شكم هاى گرسنه را پر كنى و پايه هاى قدرت مرا محكمتر نمايى ، پايه هاى قدرت من وما روى خون شما كه دلمه بسته مياستد ، ما شمارا براى بردگى لازم داريم .
حال من بنشينم وبنويسم كه دلا زارى مكن !!! كه أن بشكسته گل با ديگرى رفت ؟؟!
بيادم دادى اى سر نوشت وامروز تنها خاكسترى مانده از من بجا كه مانند گردى نامريى روى هر شانه اى ميتشينم ،
روزى آسمان زير پاى تو بود اى دل ، چه شد وچگونه شد كه خاكستر شدى ؟
ديروز اشعار " تاگور " شاعر وفيلسوف هند را ميخواندم اگر هنوز زنده بود واين دنيارا ميديد چه ميگفت ؟ بازهم از دل پاكش كه جايگاه ابدى خالق اوست سخن ميراند و يا به يك عضله درون سينه اش كه با هر حركتى از جا ميجست و خونرا به اطراف پيكرش روان ميساخت ، ميانديشيد ،
" دل من جايگاه خداوند من است ، بايد أنرا پاك بدارم ، روحم نيز متعلق باوست ، بايد آنرا نيز پاك بدارم "
من همه را پاك نگاه داشته ام ونگذاشتم كه شيطان در آنها لانه كند اما ...
بس دير ماندى اى نفس صبحگاهى،
كه اين تشنه كام ، در حسرت لعل شدن مرد ،
پايان ،
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٥مار س ٢٠١٦ميلادى / ششم فروردين ١٣٩٥ ....