نوشتارم را با سرودى از " گات ها " نوشته زيبايى كه استاد ابراهيم پور دَاوُدَ ترجمه كرده اند شروع ميكنم :
كسيكه دستهاى بلندش ، پيمان شكن را گرفتار سازد ،
وجود گرانمايه خوشبختى فضا را با نور خود روشن نموده وبا نيرو عدل وداد كه خود آفريده آنرا پشتيبان انديشه نيك قرار داده است ، اى فرزانه ، اين انديشه به نيروى تو بخداوندگار نزديكتر گشت .....
و آنها كه قربانى ميكنند ، از مقررات. وآيين گله دارى سر ميپيچند ، آنها بر حيوانات ستم ميكنند وآنهارا رنج ميدهند ،
پروردگارا درهاى حكمت را برايشان باز كن تا در سراچه بدى عاقبت كار خويش را بنگرند ....
/////
وامروز بيخردان ، آدمخواران ، جنايتى بزرگ در شهر بروكسل بوجود أوردند ، براى چه ؟ نميدانم !!!
شب كذشته از نيمه شب بيخواب ماندم خواب مانند هرشب از من گريخت وپلكهايم به سقف مانده بودند ، حيران از اين واماندگى بشر ،
درميان انبوه انديشه ها ، بفكر غولهايى بودم كه هم اكنون دنيارا قبضه كرده اند فرياد ميكشم ، اما در درونم ، ترس فرسنگها با من فاصله دارد نه حول تاريكى دارم نه بيم بلعيده شدن ، چيزى از من نمانده است ،غيراز روحم ،
چشمم بر پنجره خيره مانده باران بشدت ميبارد پرده أويخته نازكى پندار مرا با بيرون جدا ميسازد ، هر لحظه بر زبانم كلامى جارى ميشود ، اما فورا آنرا ا به گلويم ميفرستادم تا به همراه بغضم گم شود
نقش اندوهى از دور دستها وسنگها وصخره تا با روزهاى جوانيم. همراه وهمراز با اندكى اندوه ، بسويم آمد ،
چرا با او نرفتم؟ او چرا با من نيامد ؟ با همه افسانه هايش ، چه شد أن مهربانيهايش ،
اگر مهر او با من نمى آميخت ، جانم به شعر نمينشست ،
امروز ، دراين محنتكده كه از هر سو تير حادثه روان است ، من مانده ام با دلى كه افسوس ميخورد ،
چهره هاى خسته از كار توان فرسا ، زير نور تا ريك وروشن اطاق بمن ميگويند كه كوله بار خسته ات را هنوز زمين مگذار ، ما هنوز در برودت وسرما زمستان تنهاييم ، آنها از ناكاميهاى خشك وبيحاصل من بيخبرند ،من لب بخاموشى بسته ، در ميان زيبايهاى گلهايشان غلط ميخورم گويى بر لب حوض بلور أرزوهايم نشسته ام ،سر فراز ،ايستاده برجا ،
ايام بهار فرا رسيد ، وبهار من كم كم رو به خزان وسپس زمستان ميرود ، بى هيچ افسونى ،
آه ، اى خاموشى شب ، لحظه اى با من همرا شو ،همچنان خورشيد
لحظه اى روشن شو ، أزاد شو ، چون نور ،
باران گويى بر مغز من ميبارد ،
درختان گويى در پيكر من ميلرزند
وناگهان در حواسم ، نورى پديدار ميشود ،
نه !!نه !!! فراموش كن اين تكه ابر را
اين تكه خاك را ، به دست باران بسپار ،
به راستى كجا بودم ؟ كجا ميرفتم ؟
هم اكنون دشنه هايند كه در هوا ميچرخند
يك تن از آن مردان پندار ، نمانده ،ً
امروز هركس تكه گوشتى به دندان گرفته
سوى بيابان روان است ،
آه ، اى بيگاناگان ،
براى تكه استخوانى بيشتر ؟
دشنه ها در هوا ميچرخند و....
ناگهان يكى بر پيكرت فرود خواهد آمد
...پايان
ثريا ايرانمنش /اسپانيا/22/3/2016ميلادى ، نوروز ١٣٩٥ شمسى