سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۵

دراين ايام

نوشتارم را با سرودى از " گات ها "  نوشته  زيبايى كه استاد ابراهيم پور دَاوُدَ  ترجمه كرده اند  شروع ميكنم   :

كسيكه دستهاى بلندش ، پيمان شكن را گرفتار سازد ،
وجود گرانمايه  خوشبختى   فضا را  با نور خود روشن نموده  وبا نيرو عدل وداد  كه خود آفريده  آنرا پشتيبان  انديشه  نيك قرار داده  است ، اى فرزانه ، اين انديشه به نيروى تو  بخداوندگار نزديكتر گشت  .....
و آنها كه قربانى ميكنند ، از مقررات. وآيين گله دارى  سر ميپيچند   ، آنها بر حيوانات  ستم ميكنند  وآنهارا رنج ميدهند  ،
پروردگارا درهاى حكمت  را برايشان باز كن  تا در سراچه بدى عاقبت كار خويش را بنگرند .... 
/////
وامروز بيخردان ، آدمخواران ، جنايتى بزرگ در شهر  بروكسل بوجود أوردند ، براى چه ؟ نميدانم !!! 
شب كذشته از نيمه شب بيخواب ماندم  خواب  مانند هرشب از من گريخت  وپلكهايم  به سقف مانده بودند ، حيران از اين واماندگى بشر ، 
درميان انبوه انديشه ها ،  بفكر غولهايى  بودم كه هم اكنون  دنيارا قبضه كرده اند  فرياد ميكشم ، اما در درونم ،  ترس فرسنگها با من فاصله دارد  نه حول تاريكى  دارم نه بيم  بلعيده شدن ، چيزى از من نمانده است ،غيراز روحم ،
چشمم بر پنجره خيره  مانده  باران بشدت ميبارد   پرده أويخته  نازكى پندار مرا با بيرون جدا ميسازد  ، هر لحظه  بر زبانم كلامى جارى  ميشود  ، اما فورا آنرا ا به گلويم ميفرستادم تا به همراه بغضم گم شود 
نقش اندوهى از دور دستها وسنگها وصخره تا  با روزهاى جوانيم. همراه وهمراز  با اندكى اندوه ، بسويم آمد ،
چرا با او نرفتم؟ او چرا با من نيامد ؟ با همه افسانه هايش ،  چه شد أن مهربانيهايش ، 
اگر مهر او با من نمى آميخت  ،  جانم به شعر نمينشست ، 
امروز ، دراين محنتكده كه از هر سو تير حادثه روان است ، من مانده ام با دلى كه افسوس ميخورد ،
چهره هاى خسته از كار توان فرسا ،  زير نور تا ريك وروشن  اطاق  بمن ميگويند كه كوله بار خسته ات را هنوز زمين مگذار ، ما هنوز در برودت وسرما زمستان تنهاييم ،  آنها از ناكاميهاى خشك وبيحاصل من بيخبرند  ،من لب بخاموشى بسته ، در ميان زيبايهاى گلهايشان  غلط ميخورم گويى بر لب حوض بلور  أرزوهايم نشسته ام  ،سر فراز ،ايستاده برجا  ،
ايام بهار فرا رسيد ، وبهار من كم كم رو به خزان وسپس زمستان ميرود ،  بى هيچ افسونى ،

آه ، اى خاموشى شب  ، لحظه اى با من همرا شو ،همچنان خورشيد 
لحظه اى روشن شو ، أزاد شو ، چون نور ،
باران گويى بر مغز من ميبارد ، 
درختان گويى در پيكر من ميلرزند 
وناگهان در حواسم ، نورى پديدار ميشود ،
نه !!نه !!! فراموش كن  اين تكه ابر را 
اين تكه خاك را ، به دست باران  بسپار ،
به راستى كجا بودم ؟ كجا ميرفتم ؟  
هم اكنون دشنه هايند كه در هوا ميچرخند 
 يك تن از آن مردان پندار ، نمانده ،ً
امروز  هركس تكه گوشتى به دندان گرفته 
سوى بيابان روان است ،
آه ، اى بيگاناگان ، 
براى تكه استخوانى بيشتر ؟ 

دشنه ها در هوا ميچرخند و....
ناگهان يكى بر پيكرت  فرود خواهد آمد 
...پايان 
ثريا ايرانمنش /اسپانيا/22/3/2016ميلادى ، نوروز ١٣٩٥ شمسى