سالى كه كذشت و سالى كه در پيش است !
در سال گذشته عده اى رفتند ، عده اى گم شدند ، اما آنهاييكه بايد بر جاى بنشينند هنوز نشسته اتد ، سال گذشت وامروز آخرين روز صبح شنبه و فردا اولين روز سال أينده است ، نه ديروز ، نه امروز ونه فردا ، بحال من وما فرقى نميكند ، نه حس شادى ونه جشن وسرورى ونه ديد وبازديدى ونه رفت وآمدى ،. كروه عزا داران مسيح با طبل و سنج ودعا وسياه پوش ومجسمه هايشان در گوچه ها راه افتاده اند ، گروه خوش گذرانان . براى تعطيلات دور شهر ميچرخند ، اما در خانه ما همچنان سكوت ادامه دارد ، يك هفتسين مينياتوري كه هرسال كوچكتر ميشود ويك سبزه ، مقدارى علف با برنج ويك ناهار وخستگى هفته ها دوندگيهاى وسپس روبروى تلويزون نشستن وفيلمهاى هزارساله گذشته را ديدن و افسوس خوردن كه اى زندگى ، چگونه مانند يك رويا إمدى وسايه وار گذشتى، من چه ميگويم وچه ها گفتم ، كجا بودم ، كجا هستم و حال در اين فكرم كه از كدامين چهارراه شهر بگذرم كه آسيبى نبينم .
من سالهاست كه در آوارگى بسر ميبرم ودرون مردمك چشمان هيچكس أثارى از مهربانى نديدم من تنها خواندم و تنها نوشتم . درون رگهايم خون داغ سر زمينم جارى بود كه كم كم يخ ميبندد وأن سر زمين هم فراموش ميشود ،
ًچشمان من اكنون تنها با أشعه خورشيد صبگاهى باز ميشود ، گاهى ابر ، زمانى أفتابى ، وساعتى بارانى مانند يك بيمار روانى هوا دچار سر گردانى است ، بهاران را ابدا دوست ندارم ،وبهار كه كم كم به تابستان داغ راه پيدا ميكند باز شاهد پيكرهاى. لخت و سوخته وهياهوى مستان و گرماى تابستان ، پاييز بهترين فصلهاست براى من ايكاش عيدما اول پاييز بود روزيكه درختان وزمين وطبيعت ميرفت تا خواب زمستانيش را آغاز كند ما هم با او ميخوابيديم و قرنى ديگر بيدار ميشديم شايد دتياى بهترى را ميديديم ، نه آدمكشى و جويبار خونها و آتش سوزيها و خود كشى ها ومردمان غمگينى كه همه در إرزوى مرگ نشسته اند ،
عيد نورز هيچگاه براى من ياد أور نشاط وشادى نبوده است ، دچار بيمارى بهار ، بهار مشكوك و نا مشخص نميدانى آنچه زير پايت هست دارد ميميرد ويا تازه متولد شده است ،
بر خلاف گفته ها ونوشته ها ، بهار نه فصل عشق است ونه دلدادگى ، تنها روسپيانند كه بالهاى فرشتگان را به شانه هايشان بسته اند ودر آسمانها پرواز ميكنند ، مردان روسپى ، وزنانيكه حرمت زنانگى خودرا در ازاى هيچ از دست ميدهند براى يك تكه شيشه و زباله و چند پارچه رشقال ، وكوردلانى كه جلوى چشمان نابينايان اسفند دود ميكنند. براى آنكه نظر نخورند!!!!! مردگانى كه بنام أدمهاى زنده در كوچه وخيابان حركت ميكنند بى هيج هدفى ، ماشين وار وارد يك فروشگاه ميشوند وماشين وار پشت فرمان اتومبيلهاى مينشينند ، چشمانشان همه مصنوعى است .
نه امروز با فردا و پس فردا با ديروز براى من فرقى ندارد ، تنها روزها ، هفته ها ، ساعتها از جلوى چشمانم ميگذرند ومن ألبوم عكسهاى سر زمينى را كه در أنجا متولد شده ام ورق ميزنم واز خودم ميرسم كه :
خانه من كجا بود ؟ من كيستم ؟ وكجايم ؟ وچرا اينهمه تنها شدم ، با آنهمه شور وشيدائيها و.......... پايان سال كهنه
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٩ اسفند ١٣٩٤ شمسى ، برابر با ١٩ماه مارس ٢٠١٦ ميلادى /