جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۴

"خصوصى"

اگر اين روزها روزنامه نداريم ،مجله تداريم ، ، كتاب نداريم ، در عوض يوتيوپ داريم ،فيس بوك داريم وتوييتر  داريم و به تعداد آدمهايى كه بما انگشت رسانده اند ، مينازيم ،
 چند روز است كه روى يو تيوپها چهره يك پسرك ريشو را ميبينم  كه در يكى از برنامه هاى  بى بى سى بعنوان يك شاگرد دانشكده در مقام سئوال از يك استاد  بر أمده ، استاد زياد داريم همه هم فرهيخته اتد !!! اين جوان  معلومات جمع شده از دانشگاه را مطرح ميكند بى أنكه خود  ايده اى داشته باشد ، تا اينجا مهم نيست وارتباطى بمن ندارد، ا رتباط او از جايى با من شروع ميشود  كه نوه همان زن بى سر پا و بيسواد و حامل هزاران بيمارى سيلفيس وسوزاك بود  كه با خال بالاى لبش وسقزى كه دايم دردهانش ميچرخيد  با أن لبان قيطانى وچشمان شيطانى سر نوشت مرا سياه كرد بى آنكه خود بدانم ودخترش كه عمه همين آقا پسر مامانى ميباشد سهام شركت وكارخانه توليدى ما را بالا كشيد ، 
سرنوشت هارا ما خودمان مينويسيم ، هيچ نيرويى خارجى وجود ندارد  تا قلم وكاغذ به دست بگيرد و سياه نامه وويا  سفيد بختى براى ما بنويسد ، 
حال در اين فكرم اگر روزى وروزگارى بر حسب تصادف ايران زير يك پرچم ويك قانون أساسى  واقعى رفت بايد نتيجه هاى ما بنشينند پاى اراجيف نوه هاى  اين گروهى كه امروز بر جان ومال ملتى حاكمند بازور سر تيزه وفشار زندان وكشتار ، واين سوسول مامانى كه هنوز  در گوشه چشمان درشت وريش انبوهش زخم سوزاك ديده ميشود امروز به بگ گراندى مينازد  كه به مشروطيت ر،،،،،، وتاريخ وسرنوشت ملتى را به تباهى كشاندند ، 
اين ماييم  كه خود سرنوشت ساز خويشم ، عربها آمدند ، ايرانيانرا تارو مار كردند زرتشيان از ترس فرار كردند  آتشكده ها  خاموش شد ويا ويران گرديد و فرزندان آنها هركدام بسويى گريختند ويا  بالجبار مسلمان شدند اما ننك ( گبر ى) تا ابدبر پيشانى آنها مهر شد . 
امشب نميدانم چرا بياد ملا ومكتب افتادم به زور ميبايست قران را بخوانم  ، اول از ائمه جزء شروع ميشد ، پس از پايانامه تحصيلى ائمه جز قران قطور خطى را به دست گرفتم و با خاتمه آن كتاب حافظ را كه تا حرف دال ادامه دادم وسپس راهى دبستان شدم ، تنها شش سال داشتم ، اما از همان  بچگى من نجس بودم چون مادرم زرتشتى زاده بود وتازه مسلمان  از همان هفت سالگى ميز وصندلي من در كلاس جدا شد ، موهاى بلند بافته ام نميبايست از زير روسرى بيرون بزند و هنگاميكه در يك مجلس عروسى موهايم را  باز كردم  وبه دور صورت ريختم با آن پيراهن تافته  صورتى با أستينهاي پوفى كوتاه ، فردا داغ ننك بر چهره ام خورد واين داغ ننك را بر پيشانى يك دختر هشت ساله ، مادر بزرگ همين سوسول خان  كوبيد ، موهايم را  در مدرسه از ته بريدند ،  (هيچ دختر نجيبى موهايش را افشان نميكند ) موهاي بافته شده مرا سوزاندند ومرا با گريه بخانه فرستادند ، ديگر بمدرسه  نرفتم تا به پايتخت أمديم ، در پايتخت  هم دست كمى از أن شهر وامانده كوير نداشت  ، مادرم به دنبال پيرمرد ميدويد بخيال آنكه هنوز سرور وآقاى اوست در حاليكه پير مرد در حرمسرايش ده ها  زن وصيغه داشت ويكى از همين صيغه ها مادر بزرگ اين جوان تحصيل كرده آكسفورد!!!!!بود ، 
حال امروز اينهمه دلتنگى براى چه ميكنم ؟ براى آن سر زمين شوم ؟ واين مردم نا لايق و بدبخت بيشعور كه تنها بخاك مرده هايشان مينازند ؟!
وما ! زاده زرتشت بزرگ اجازه  ندا ريم نام اجدادمانرا كه به دست شاهان سر بريده شدند ببريم ، چون از نژاد گورها هستيم ،ىچون اصيليم . 
روزى أرزو داشتم با گامهاى يك مرد كشاورز به سر زمينم  بيانديشم   چرا كه از خاك زرخيز اجدادم برخاسته بود آن مرد كشاورز هم در هياهوى بسيار براى هيچ گم شد ،
حال هر نيمه شب ، زندكيم مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميگذرد ، واز خود  ميپرسم كه :
چه نيرويى مرا ودار به اينهمه استقامت كرد ؟ چه نيرويى مرا در جنگها  پيروز گردانيد بى هيچ اسلحه اى ؟ آيا همان خون  باك اجداديم  نبود! 
دنياى ما قصه نبود ،
پيغام سر بسته نبود 
دنياى ما خار داره ، بيابوناش مار داره  هركى باهاش كار داره ،
دلش خبردار داره ،، (  احمد شاملو )
پايان دردنامه ، ثريا ،اسپانيا ، صبح روز جمعه18مارس 2016 ميلادى ،