جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۴

مرگ م روزى فرا خواهد رسيد ،
در يك شب زمستان 
يا در يك ظهر تابستان 

انسان هنگامى زندگيش معنا پيدا ميكند كه در زادگاهش ، در جايى كه متولد شده ، رشد كرده ، به زندگيش ادامه دهد ، حال اگر روزى فشار از هر سو باو وارشد وناچار به ترك ديار وياران خود  شود ، هميشه سزگردان است ، مسافرى است كه چمدان بسته اش در گوشه  اطاق وخود بانتظار رسيدن قطار است .
،،،،،،،
روزها هم از پى هم ميگذشتند  ،خاطره او در ذهن من نشسته بود  روى من اثر گذاشته بود  وخودش ميدانست ، بنا بر اين در پى فرصتى بود كه مرا به جرگه خودشان بكشاند  ، افسانه هاى باور نكردنى ،قصه هايى كه هزاران بار أنهارا خوانده بودم چرندياتى كه أن روزها از زبان مردان دين ميشنيدم نميدانستم بخندم ويا بر حال بشريت اشك بريزم ، پس عقل وشعور  را چرا طبيعت در انسان به وديعه گذاشته است ؟ خوب ، در جاهايى منافع إيجاب ميكند  كه با قافله همراه شد كما اينكه بارها من دروغ هاى زيادى از زبان ( مرچه ) شنيده بودم واين در حالى بود كه او ادعا داشت حتى فكر در باره جنس مخالف گناه بزرگ ونا بخشودنى است وبايد ماهها به رياضت نشست !!! . 
آن فرشته  رفته بود ، گاهى نامه هاى كوتاهى بدون نام فرستنده  يا أدرس بمن ميرسيد  يك پاكت درونش يك كاغذ با چند خط نه مخاطب معلوم بود ونه فرستنده ! 
روزى برايش نوشتم : من ترادنبال ميكنم  نه بعنوان نماينده خدا روى زمين  ،نه بعنوان نماد پروردگارت ، بلكه بعنوان يك مرد كه در ذهنم نشسته اى ، ودوستت دارم . 
در جوابم نوشت : 
چقدر خوشحالم كردى ، اين معلوم ميكند كه تو خدارا در من ديده اى ، وخدارا دوست  دارى ! 
نوشتم :  خير ! عاليجناب من ترا كه يك مرد هستى دوست دارم ، خداى من نه مرد است نه زن ونه در هيبت موجودى ناشناخته در لابلاى ابر ها و ،.... من روى زمين راه ميروم .. 
نامه ها در جوف  كتابهاى خواندنى  وجروه ها از طريق يك مركز وابسته به آنها به دستم ميرسيد ، 
نوشتم ، ترا با سيماى  يك مرد دوست داشتنى كه سوار بر اسب  در كوچه وپس كوچه هاى شهر   سر گردان بين  عشق وايمان  ميچرخد ميبينم ، تاختن تو با اسب ، بيشتر براى فراموش كردن  افكارى است كه ترا رنج ميدهد ، سوارى بتو نيروى تازه اى ميدهد وتو ميتوانى  افكارى را كه دوست ندارى از مغزخود بيرون بفرستى ،  خداى من يك حركت است ، يك تكان شديد است. ، يك انرژى ناشناخته است ،  اما تو يك موجود پرستيدنًى هستى .
سكوت !!!! جوابى نيامد .
يكسال از او بيخبر بودم ً ديگر همه چيز برايم تمام شده بود  ( مرچه)  يا خانم ژنرال را گاه گاهى ميديدم ، ژنرال فوت كرده بود و جنازه او با تشريفات تمام  با هوا پيما به زادگاهش در شمال منتقل ودر مقبره خانو ادگى دفن شد ،  اميدوار بودم كه از ( مرچه ) در باره او چيزى بشنوم ، اما او تنها ميگفت : دخترم 'شراب حرام است  ، تنها روزهاى يكشنبه ميتوانى يك گيلاس بنوشى چون خون "سينيور" است !!!! ومن در جوابش ميگفتم كه : 
من خون انسانها ا نميخورم ، من خون  درخت انگورها را  مينوشم ، برايم بهتر است ، نگاهى از خشم بمن ميافكند ودر عين حال با لبخندى ميگفت : 
چند ماه است كه به اعتراف نرفته اى ! 
گفتم اول بايد بدانم كيستم ، چيستم ، كجايم ، بعد بجرم كدام گناه بايد باعتراف بنشينم ، 
دختر كوچكم نامزد شده بود ، روزى مرچه بخانه ما أمد ونامزد  او ا ديد باو گفتم قبلا زن داشته وهمسرش را بعللى  طلاق گفته حال با دختر من ازدواج ميكند ، 
ناگهان مانند ترقه  از جا پريد ، كه اين خانه جاى  گناهكاران است ، تو گنهكارى ، دخترت گناهكار است مرديكه زنش را  طلاق گفته باشد مطرود دين وكليساست ، زود آنهارا از هم جدا كن . 
اورا نشاندم ، ليوانى أب باو دادم ، سپس به آرامى  گفتم : 
مرچه ، نه من ونه دخترم با دين وايمان شما كارى  نداريم ،منهم خيال ندارم لباس راهبگى بپوشم ، ما أزاديم همه أزاديم اگر اين خانه جاى گناهكاران است ، پس چرا تو باينجا ميايى ؟! اشك در چشمانم جمع شد ، دخترم با نامزدش بيرون رفتند ،مرچه مرا در بغل گرفت ،بوسيد وگفت آخه ،من ترا خيلى دوست دارم !!!!!! او نزديك به هشتاد سال سن داشت ....
مشتى بر پيشانى خود كوبيدم ، واى ، پروردگارا ، ما كى هستيم  ، كجاييم؟ واين چه دنيايى است ؟....... بقيه دارد
ثريا ايرانمنش ، از يادداشتهاى روزانه 

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

تسبيح طلايى 

هرچه به پايان داستان نزديك ميشوم ، حالم بدتر ميشود ، بغض گلويم را  ميفشارد و اشكهايم بى اختيار جارى ميشوند ، سالها گذشته ، اتفاقات زيادى افتاده ،اما او هنوز در كنج قفسه كتابهاى  من پنهان است ، امروز تسبيح طلايى اورا پيدا كردم وبه گردنم إويختم ، همانكه با أن دعا ميخواند وذكر ميكرد ، أن ر ا بمن هديه كرد ، أنرا بر گردنم  آويخت  ، يعنى اينكه در حلقه او جاى دارم ،  آنرا در ميان دستهايم گرفتم وفشار دادم وسپس پرسيدم كه : 
الان كجا هستى ، أيا مرا ميبينى ؟ تو فرشته پاك كه از روى يكى از ستونهاى  أسمان پرواز كردى ومدتى در ميان ما خاكيان زيستى ، پستى ها ، دنائت ها ، ريا كاريها ،نادانيهاى ما زمينى ها را  ديدى ، گريستى وسپس دوباره به جايگاه خو دبرگشتى ،
بگذار كه ميراث خواران ، زير أفتاب داغ وگرماى شعله هاى أتش بخارى لبخند بزنند ، آنها اين قوانين را وضع كردند كه ميراث خوارى باقى نماند ، در عوض پيروان حق ندارند كمتر از چهار بچه داشته باشند ،  بگذار در روز رستاخيز جاويدان ، با چراغ كم نور بيحرمتى در تاريكيها گام بردارند ،بكذار به هنگام نوشيدن  خون أن مرد ، آن محكوم بيگناه ،از ته دل قهقه بزنند  ودر گوشه اى از دنيا ، تخم كوته بينى وحماقت  را در سينه ها  ومغزها بكذارند .
آنها بنام عدل وقانون خدا ظلم ميكنند وانسانهاى بيگناهى را  يافته تا بر صد ظالمان به قربانگاهها  بفرستند ، درسينه تو بجاى كينه ، مهر كاشته شده بود بجاى كينه ، نيرو ى ابتكارت  در مهربانى بيشتر بود  واربابان ظالم تو از آن بيخبر بودند ، از تو واز من ترسيدند ، هنوز هم ميترسند ، تو ديگر مرا نخواهى ديد كه چگونه در پيچيدگى كلمات گم ميشوم ومغز ها از پيدا كردنم منفجر ميشوند ، آنها با من دشمند .
تو جوانى نكردى ، معناى جوانى را ندانستى ، همه عمر ت در تاريكخانه گذشت ،هنگامى به روشنايى روز رسيدى كه دير بود 
من رفتن گام به گام با تورا دوست ميداشتم  من و تو هردو رهرو بوديم ،وهستيم ، آنها ميل داشتند تا مرا در خمره تاريك جهل بياندازند ، اما من با شراب سرخ ومستى  آور در خيال عشق تو نشستم وجام آنرا  نوشيدم  ، نكذاشتى كه مرا درتيرهگيها دفن كنند ، حال نشسته ام وبه مغز خودم خون ميرسانم ، وبه قلبم فشار مياورم و از تو ميخواهم بمن كمك كنى وتا پايان راه  با من همراه باشى . 
مواظب اشكهايم باش ، شبى ترا خواب ديدم ،گفتى مرا در آغوش بگير ، سردم هست ، من چگونه ميتوانستم يك كوه سنگ مرمر را در آغوش بكيرم ، أنروز هم كه دست ترا گرفتم  ، گفتى سردم هست ، اشكهاى من أنهارا گرم كردند اما ديگر بيفايده بود ،
لاشخوران گرد تو جمع شده  وسعى داشتند دستهايمان را از هم جدا كنند ، اما دستهايمان بهم قفل شده بود ،
سالها گذشته ،اما من همچنان در سوگ تو نشسته ام بى أنكه كسى از اسرار ما با خبر باشد ، كسى ترا نخواهد  شناخت ، مرا نيز ، من گم شده ام ، در ويرانه ها ، در ميان بوته هاى خار مغيلان ، در كنار أدمكهاى چوبى كه جاى دلهايشان خاليست ، مرده اند ،اما همچنان دست وپاهايشان را تكان ميدهند ، شايد روزى به ديدارت  آمدم با آنكه راه طولانى است  شايد توانستم خودم را بتو برسانم از اين دنيا واز اين أدمها بيزارم ، جايى براى من نيست همچنانكه براى تو نبود ،همه چيز عوض شده تيره گيها جاى بيشترى را اشغال كرده اند ، عشقها مسموم شده اند با زهر ماديات    شايد آمدم تا در  كنار يكديگر باشيم بى هيچ اربابى ، منتظرم باش ، خواهم آمد ،ث
ادامه دارد ........
ثريا ايرانمنش ، از دفتر يادداشتهاى روزانه 
جمعه 
ادامه داستان 

 ( توضيع : گاهى مجبورم بعضى از قسمتهايىرا  سانسور كنم نه بحكم أجبار بلكه به حكم احترام واعتباريكه به بعضى از اشخاص دارم  بنا بر اين گاهى نوشته ناقص  بنظر ميرسد  چون خود سانسورى انجام داده ام ) ! 
با سپاس از مهر ومهربانى  وپشتيبانى شما خواننده عزيز ،ثريا 
--------
متينگ يا بقول خودشان رئونينون دوم ما در دفتر او صورت گرفت ، كتابهارا نيز با خود بردم تا باو پس بدهم ، اين بار دو عدد فرشته سبيلو  با لباس روحانيت ويك خواهر نيز در اطاقش ودر پشت سرش ايستاده بودتد ، باوسلام كردم وگفتم كتابهارا إورده ام اما روز ى ديگر بخدمتنان  خواهم رسيد تا تظرم را اعلام كنم ، 
از جاي بلند شد وأن فرشتگان را به خارج فرستاد و گفت ، نه ،ًنه ، بفرماييد ، بنشينيد ، كنابها را روى ميز گذاشتم او أنهارا بسوى من پس فرستاد و گفت. : 
أنهارا نگاه داريد بعنوان يادگار در قفسه كتابخانه خود !!! 
گفتم شايد باساير  كتابهاى من جنگشان  شد وشبانه بين آنها جنگ مذهبى در گرفت ونيمه شب همه اطاق تبديل به يك ميدان جنگ شد ، بشدت خنديد گفت طبع شوخ وشيرينى داريد ،
ميلى نداشتم براى او توضيحيى بدهم ، خسته بودم ، اما هيبت او ، زيبايى او از همه مهمتر آن رنج ودرد شيرينى را كه در صورت او ميديدم  مرا وادار كرده بود كه بيشتر باو نزديك شوم ، أيا او هم اين دين را  به ا رث برده بود بى أنكه خود دخالتى داشته باشد ؟  چه بسا در دل او إرزوها واحلام شيرينى موج ميزد كه همهرا ميبايست خفه ميكرد او هر هفته موظف بود تا به مقامات بالاتر توضيحات روزمره را بدهد وبه اعتراف بنشيند ، نه ، اين نميتوانست ذاتا يك مبلغ مذهبى باشد ، اينهارا با خودم فكر ميكردم واو همچنان دستش زير چانه اش بمن خيره شده بود ، سپس ناگهان سر برداشت و گفت : امروز خيلى زيباتر شده ايد ؟!  شرم زده سرم را پايين اتداختم وبا  خنده گفتم شايد تاثير كتب ونوشته هاى مون سينور  ،( بوده باشد) ! افسانه ها  همه يكى هستند ، طوطيان شيرين سخن فرق ميكنند ، در ولايت ما روزگارى بخوشى سر ميكرديم ،شغل اكثر مردمان سر زمين من زراعت بود وكشاورزى ، ما با زمين  پيوند داشتيم ،نه به أسمان ، در سينه هاى ما خرد و نيكى ورفتار خوب موج ميزد ، ناگهان همه چيز عوض شد ، خانواده من كشته هاى زيادى در راه اين دين تازه وارد دادند كشته هايى كه هركدام ستون بزرگ فرهنگ وادب سر زمينمان بودند ، شايد گريز من وانزجار من از دين به همين علت باشد ، ما با هيج قومى  نه مرافعه داشتيم ونه جنگ ، همه در كنار هم با صلح وصفا وكرامت  ميزيستيم ، زنانمان سخت كوش نجيب ، وهمه دستهايشان براى كار كردن و زحمت كشيدن  ساخته شده بود ، ما كمتر بخود زيور ألات ومدال وغيره أويزان ميكرديم خداى ما يك روح عادل وپاكنهاد بود نه يك مرد ويا يك پيرمرد خشن ويا .......  ديگر توضيح ندادم چرا كه ممكن بود باو بر بخورد .
درحال حاضر آنها خدارا درجسم مسيح به دنيا أورده اند ، كم كم اين جسم فرسوده خواهد شد بعد چى ؟ أن بيچاره در راه صلح وأرامش ودر راه مبارزه  با ظلم كشته شد ، اما امروز پيروانش از هيچ. ظلمى خوددارى نميكنند ، ....اينهارا با خودم ميگفتم ، 
او همچنان أرنجش  را به دسته صندلى چرمين مشكى خود تكيه داده وبه چهره من مينگريست ، سپس دوباره أن كاغذ لعنتى را در دست گرفته باز ميكرد ولوله ميكرد اين تنها كارى بود كه اورا سر گرم ميساخت ،  سپس آرنجهايش  را روى ميز گذاشت و گفت : 
من در حال  حاضر در خانه ام در ( اوف ...چهارراه اروپا ) !با مادرجانم ودوخواهرم ومستخدمين زندگى ميكنم برادر كوچك من چند سال پيش در يك حادثه رانندگى جان خودرا از دست داد ! اوقات من اكثرا در ( مونيستروها) ويا مراسم ديگر ميگذرد ،ًكاهى هم ماموريتهايى درام كه ترجيح ميدهم با اتومبيل ويا با ترن طى طريق كنم ، طبيعت را خيلى دوست دارم وتنها سر گرمى من اسب سوارى وتاختن  با اسب از فراز تپه ها ورودخانه هاست ،  وسكوت كرد .
آن رنج ديرين دوباره در صورت زيبايش نشست ، در دلم گفتم ،: 
آه ،،، مونسينيور ، إكر مرد زهد وتقوا ومرد خدا   نبودى همين الان سرت را روي سينه  ام ميگذاشتم تا گريه هايترا سر بدهى ، اما گريه كردن هم براى شما ممنوع است ، يك كاتوليك غمگين هيچكاه كاتوليك خوبى نيست ، تو با همه رنجها ودردهايت  ... ثريا ايرانمنش ، پنجشنبه ، از دفتر يادداشتهاى روزانه .
ادامه داستان از بخش دوم 

او با من چكار ميتوانست داشته باشد ؟ وجود زن براى  أنها حرام وبازن بودن يك گناه بزرگ است ، پس لابد ميل دارد از جاذبه اش  استفاده كرده مرا به راست هدايت كند ؟ نه ! من وحشى تر از أن بودم كه بگذارم  لگام بر دهانم بگذارند وسوارى  بدهم ، همه دوران كودكى من با اسب گذشته  لجاجت  وسرسختى و نجابت  را از آنها فرا گرفته ام ، بعلاوه أيا به " مرچه" بگويم ؟. از مرچه ودوستانش هم بيزار شده بودم از اين فريب ، از اين ريا ، بانتظار مرچه نايستادم پياده بخانه بركشتم ، جواب تلفنهاى پى در پى اورا هم نميدادم ، ويا اگر ميخواست مرا ببيند بهانه مياوردم كه گرفتارم ، 
روز موعود فرا رسيد ، تنها يك كنجكاوى مرا بسوى او ميكشيد ،با من چكار داشت ؟  قبل از ساعت چهار در محل حاضر بودم ،او در صندوق اعترافات تشسته بود ، آه ، مرچه سرش را بسوراخ مشبك چسپانيده هاى هاى ميگريست وحرف ميزد چند زن ودختر جوان  نيز در انتظار اعتراف يا بقول خودشان" كونفسار"  ايستاده بودند ، خوب لزومى ندارد گناهانت با انداختن چند سكه درون أن صندوق وكشيدن صليب با أب مقدس  پاك ميشود !!!! أبى كه هرسال با بشكه از خاك مقدس بيت الحم  مياوردند ودر حوضچه ها هفته وماهها  بو ميگرفت وميماند ، سر ساعت چهار پرده پنجره مشبك پايين افتاد وهمه رفتند ،او از حاى برخاست قامت بلند او را از دور ميديدم  ، آه لعنت بر اين دين باد هرچه مرد زيبا وخوش قيافه است براى خود برده و شكم گنده ها وپير پاتالهاى زوار در رفته را به كليسا ها فرستاده ،است ،اورا از دور ميديدم با  قامتى كشيده  يك شال بنفش دور شانه هايش  داشت ويك صليب طلايى كه بر گردنش آويخته  بود ، او به درون اطاق رفت ، پس از چند لحظه درب اطاقرا كوبيدم ،با صدايى همچو يك موسيقى دلنواز گفت ، : داخل شويد ،  من به درون رفتم ، از پشت ميزش  بلند  شد  ودستش را  بطرفم دراز كرد ودست داد وبمن گفت كه بنشينم ، خداوندا ، اين فرشته زيبا ازكجا ناگهان در اين شهر نكبت ظهور  كرد؟ صورتش سفيد با موهاى براق مشكى  چشمان كشيده با بينى رومى ،  وچانه اش كه حكايت از خون اشرافى او ميكرد وآن چاه زنخدان ، دهان زيبا وخنده اى كه مانند صبح روشن بهارى بر گوشه لبانش نشسته بود ، روى صندلى چرمى روبروى او نشستم ، كف دستهايم عرق كرده  بودند  واهمه داشتم ، او ، كاغذى را دردست داشت آنرا لوله كرده دوباره باز ميكرد ،سر انجام سر صحبت را باز كرد وگفت ، از شهرى كه در آنجا متولدشدى بگو ، از همسرت وزندگيتان ، در جواب گفتم اگر همه آنهارا بخو اهم بگويم بايد يكهفته در همين اطاق  روبروى شما بنشينم وحرف بزنم ، شمه اى از زندگيم گفتم ،سرش را تكان داد و گفت : 
علت بيزارى تو از مذهب چيست ؟ گفتم ، هيچ من مشگلى ندارم به همه مذاهب هم احترام ميگذارم اما من بايد أزاد باشم من يك انسانم وخوب ميدانم چگونه انسانى عمل كنم ، خرد انسانى را فرا گرفته ام ، احتياجى ندارم كسى بمن راه راست را بنماياند   همه كتابهارا خوانده ام ،همه افسانه ها شبيه يكديگرند ، بعلاوه در سر زمين من شاعران زيادى داشته وداريم ، يكى از آنها در يك عالم بيخودى پاى به چهار مرحله از اديان گذاشت ، وپس از  جستجوهاى زياد ، وديدار از هر چهار مذهب ،
  رسيد به همان نقطه كه بود ، يكى هست وغير او كسى نيست ،من متاسفم واقعا متاسفم اما نميتوانم قبول كنم كه بايد به يك مجسمه تعظيم كنم من به سازنده أن مجسمه بيشتر احترام ميگذارم ، 
صورتش بر افروخته شد ، سپس  به آهستگى گفت. ، نه ! ما با بقيه فرق داريم دست در كشوى خود كرد وسه جلد كتاب بيرون أورد و بمن داد وگفت اينهارا بخوان شايد بتو كمك كند ،ىمن نا آخر هفته اينجا هستم ، سپس شماره تلفن همراهش را بمن داد وگفت هرگاه ميل  داشتى بمن زنگ بزن  واگر مشگلى داشتى ، بدان من هستم ، كتابهاى كوچكى بودند نوشته  يك كشيش كه مانند دراويش ما يك بدعت نو بنا نهاده بود ، ودر اطرافش هرچه ثروتمند و مرد وزن جوان بود جمع كرده  او با خنده وشوخى  همهرا مريد خود ساخته بود ، بيشتر كار او در امريكاى جنوبى بود ، طبيعى است دين از كجا سر در مياورد فروماندگان و بيچارگان وبي سوادان  ، حال اين كشيش  قديس شده وعكس ومجسمه او در كنار ساير قديسان در شهر واتيكان قرار داشت ، اطرافيانش همه قدرتمند اكثرا بانكداران و تاجران و باقيمانده هاى اشراف اروپا دوشس ها ، كنتس ها ، دوك ها وغيره ، قبلا اطلاعاتى از او كسب كرده بودم ، وحال اين موجود زيبا با چهره رنج كشيذه در مقابل من نشسته بود وسعى داشت مرا به راه راست هدايت كند اگر چه به قيمت جانش تمام ميشد ،،
كتاب  معروف او درست كپي شده از روى كتاب يكى از سران دراويش ماست ، مو به مو نكته به نكته ، نه ، قربان ، پاى خر يكبار به چاله ميرود. ديگر إن راهرا طى نخواهد كرد ، پس چرا ما انسانها نبايد آزاد زندگى كنيم وخود راهمانرا انتخاب نماييم ، چگونه ميتوان از دست اين اربابان دين ومعلمين آنها گريخت ؟  ديگر خانم ژنرال را كمتر ميديدم واگر گاهى بر حسب اتفاق با او بر خورد داشتم روابطمان  سرد،بود ديگر من دختر خوب او نبودم او هم نميتوانست مادر من باشد ،  ؟
،،،.......ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 
از دفتر خاطرات روزانه 

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

ادامه بخش دوم 

من خاطره تلخى از اين نوع محافل داشتم ، درست شبيه "خانقاهها ايجاد شده" شخصى بنام پير بر منبر مينشست. بچه ماهارها راا استخدام ميكرد تا بصورت اژدها بتوانند با هرم وگرماى دهان وزبانهاىشان  بقيه را بفريبد ، بيشتر هم زنان ومردان متمكن و صاحب مال بودند ،  بياد دار م شخصى از أشنايان دور ما به دستور پير همسرش را طلاق گفت وبا زنى كه اهل همان دولت ارك بود ازدواج كرد وپس از مر گ هرچهرا داشت تقديم خانقاه نمود ، حال امروز روى اين نيمكت سرد نميدانم چرا ناگهان بياد أن شيخ مكار جوان افتادم، كه هنگامى  وارد ميشد به همه اعضا اطلاع ميدادند تا با هداياى  خوبى به بديار شيخ بروند ، سر شب شيخ سه تارش را  بر ميداشتند واشعار شيخ مغربى را با إواى خوشى ميخواندند ،ًاكثرا زنان ومردان جوان بودند پير پاتالها به كار گل مشغول بودند. أشپزخانه ، آبدارخانه  ، جارو كشى زمين سويى  و احيانا پرستارى از  بچه پير برنا!!! بعهده همين زنان  ومردان پا بسن گذاشته بود ، بوى گند ريا ، ودرغگويى  مرا به تهوع واداشت و شبانه راهى خانه شدم ، 
حال در مقابل اين مرد نشسته ام كه همان  حرفهارا با زبان ديگرى بيان ميكند ، نگاهى به ساير زنان انداختم همه لباسها پوشيده بعضى ها نيز يك شال تورى يا يك كلاه ويا دستمالى روى سر انداخته بودند ، تنها بازوان من عريان بودند !!!! 
من از أستين بلند بيزارم. همه لباسهاى من اعم از زمستانى وتابستانى أستينهايش بريده شده يك كيسه بزرگ أستين بريده درون گنجه دارم ، حالت خفگى بمن دست ميدهد سينه ام اماهميشه پوشيده است ، حال دستى به بازوانم كشيدم سردى أنها مرا دچار يك لرزش كرد اين سردى  محيط بود ،  چشم در چشم او دوختم ، در نگاهم هزاران پرسش بود ؟ 
گاهى چيزهايى بگوشم ميخورد كه : 
تابستان نزديك است  اگر بكنار دريا ميرويد لباستان پوشيده باشد  باشد سعى كنيد بيشتر در جاهاى خلوت با همسرتان ويا دوستانتان بنشينيد دوراز ديد اغيار !!!! اهه ، اينهم كه همان حرفهاى ملاهاى ما را ميزند پس اينهمه تاپ لس و يا زنان با مايوهاى دو تكه در شهر روانند؟  خوب لابد از اينها نيستند آنها حتما كافرانند وگنهكاران !!! سخن رانى او دوساعت ويك ربع طول كشيد ودر تمام اين مدت چشمان من به چشمان او دوخته شده بود نكاهشرا ميدزديد دوباره بر ميگشت ميديد دو چشم پرسشگر اورا زير شلاق گرفته است ، 
پس از اتمام جلسه ، زنان يك به يك به اطاق  او ميرفتند ، از (خانم ژنرال كه بعد از اين از او  نام مرچه ) نام ميبرم پرسيدم ، آنها در أن اطاق چكار ميكنند ؟
گفت : اعتراف !!!! 
سپس نوبت مرچه رسيد او رفت وبرگشت و گفت تو برو ! 
كفتم چى ؟  منكه مذهب شما را تدارم ، تازه خجالت ميكشم ، بروم چى بگويم ، 
مرچه كفت : بهر حال همه ما گناهكاريم  وبايد هر هفته به گناهانمان اعتراف كنيم ، حرف نزن بلند شو عاليجناب منتظرند . 
همه زنان زانو زده سرشان روى ميزهاى جلويشان خم بود  من آهسته به درون اطاق رفتم ، اورا نديدم تنها يك جعبه مشبك با پرده ، نشستم روى يك صندلى ، اما صدايى از درون أن جعبه  گفت : 
جلوتر بيا ، نترس ، روى اين چار پايه بنشين ، 
لرزشى همه توانم را  گرفته بود ، جلو رفتم سلام كردم ،روى چهار پايه نشستم ،
نام، ؟ 
اسمم را گفتم 
همسر ؟ 
خير بيوه ام و صاحب بچه ، 
كار ، خياطى ،نويسندگى ،براى بعضى از روزنامه ها در خارج 
مذهب ؟ 
ندارم ، ابد ا اعتقادى هم به آن ندارم ، دين وايمانم راستى وحقيقت است وبس گاهى به خالقى كه مرا  نظير ساير حيوانات خلق كرده ميانديشم ، همين ، متاسفم عاليجناب ، من ، ، من ، من، بغض كرده بودم سرم به دوران افتاده بود عرق كرده بودم سپس ادامه دادم : 
عاليجناب ، من ، من ، خدايم عشق است و بس ،ً
گمان كردم الان مرا با يك لكد از اطاق بيرون ميفرستد ،
پس از لختى سكوت ،ًگفت : 
عجب روح پاكى دارى قدرش را بدان ، أيا ميتوانى سه شنبه آينده به دفتر من در كليساى ......بيايى ؟ ساعت چهار منتظرت هستم ،و با انگشت شصت خود صليبى بر پيشانى من كشيد ، أه ، چه دستان گرم و پرحرارتى داشت بى اختيار خم شدم وبوسه اى بر پشت أن دودست سپيد ونرم كه از عاج ساخته شده بودند زدم واز اطاق  بيرون آمدم ده ها چشم مرا مينگريستند ......ثريا ايرانمش اسپانيا .
از دفتر يادداشتهاى روزانه سال ١٩٨٩
بخش دوم ، 
پناهگاه 

تنهايى بد جورى  أزارم ميداد ، بچه ها رفته بودند ،هريك زندگى خودشانرا داشتند ، اهل هيچ كلوب و جشنى هم نبودم. بعلاوه كسانيكه در اطرافم بودند اكثرا سطحى ، اكثرا به دنبال زتدگيهاى خودشان  بودند ،ساعتها اگر در كنارشان مينشستم غيراز عنوان  كردن ميهمانيها و ارزانى وگرانى  مواد غذايى وطرز سرخ كردن پياز چيز ديگرى عايدم نميشد ،
خودرا با كتب ومجله ونامه نويسى ها سر گرم ميكردم وخاطره نويسى 
 يكچند هم بخانه دراو يش رفتم سر خورده وبيمار برگشتم ،  
أشنايى با خانم وأقاى ژنرال براى من يك نعمت بزرگ بود ، هر دو تحصيل كرده  ، دنيا ديده ، ژنرال حال روى صندلى چرخدارش به همراه پرستار  دورخيابانها هوا ميخورد و خانم ژنرال مشغول فعاليت بود ، با اتومبيل كوچك  سفيد رنگ كه داشت مرا به همه جا ميربزد ، أنها از شما ل شرقى أمده بودند وابدا نه فرهنگشان نه لباس پوشيدنشان ىنه رفتارشان  به مردم بى قيد وبند اينجا شبيه نبود ،ً خانم ژنرال با خانم شهردار نيز دوست ومادر خوانده فرزندانش بود ، 
روزى بمن گفت : 
ميخواهم ترا به جايى ببرم كه حتما خوشت خواهد أمد ،ًما دوستان ديگرى هم داريم كه گاهى از شهرهاى اطراف ميايند ويك دوره تشكيل ميدهيم تو هم بيا ، خوشحال وخندان  بهترين لباسم  را پوشيدم  أرايش كمى كردم و هنگاميكه صداى بوق اتومبيل اورا شنيدم فورا پايين رفتم ، در أن زمان هنوز باين ده كوره نيامده بودم ودر مركز شهر زندگى ميكردم ،  با هم به يك كافه كوچك رفتيم براى نوشيدن قهوه  چند زن شيك وجوان وزيبا نيز در أنجا گرد هم نشسته بودند از طرز لباسها وجواهرات أنها ميشد فهميد كه همه سرشان به تنشان ميارزد ، خانم ژنرال مرا معرفى كرد وسپس گفت ، من و ژنرال كه بچه نداريم خداوند اينرا برايم فرستاده از دختر خودم بيشتر اورا دوست دارم !!!!! من قرمز شدم وبا خودم گفتم ،  اين خداى مهربان چرا هنگاميكه من طفل شيرخواره اى بيش نبودم مرا در دامن تو نيانداخت ،حال اين زن گنده 'و خنديدم ونشستم ،همه گويى كه به يك موجود أسمانى كه از كره ديگر أمده نگاه ميكردند گاهى پرسشهايشان زننده  وبر خورنده  بود. مثلا سر زمين  تو مانند پاكستان است ،ج؟ نه ! فريادم بلند ميشد ، خوب كجاى كشورت به دنيا أمدى ده بود يا شهر ؟ ..... 
أه زن لعنت بر تو ، مرا به دادگاه براى محاكمه أورده اى !  سكوت كردم ، پس از مدتى همه از جا بلند شدند و راهى يك كوچه باريك شديدم ،وجايى كه من كمتر ميشناختم ، پس از طى راهى نسبتا طولانى جلوى   يك درب بسته بزرگ أهني ايستاديم وخانم. ژنرال  درب را كوبيد در باز شد ،ًچند راهبه تعظيم كنان مارا به سالنى  هدايت كردند ، در اينجا حسى نامطبوع بمن دست داد ، بيخود نبود كه مرا انتخاب كرده براى دخترى ، زنى بيوه حتما پولدار براى قربانى معبد ! سعى كردم خودمرا نگهدارم وفرار نكنم ، از يك حياط بزرگ  با ديوارهاى كاشى كارى شده منقوش به صدها فرشته وقديس رد شديم ووارد اطاق بزرگى شده روى نيمكتهاى چوبى بدون پشت نشستيم اطاق نسبتا تا ريك بود يك محراب داشت ويك ميز  بزرگ با روميزى سفيد ، سكوت سردى هم جارا فرا گرفته  بود همه تسبيح هاى خودرا بيرون أورده سرشان بين دستهايشان دعا ميخواندند ، سردم شده بود انگار  در يك گور سرد جاى گرفته بودم  چند با.رخواستم برگردم اما دربها همه قفل شده ودر پشت در راهبان  مانند نگهبانان  جهنم ايستاده بودند ، در كنار محراب درى باز شد ،ناگهان در ميان تاريك وروشنايى أن قامت بلند را  شناختم ، همان فرشته ، كه در رستوران ديده بودم ،پس او هم يكى از همين ها ست  ؟! أه ، كاش ميتوانستم از أن پنجره هاى شيشه اى كه هر راهبه دست  در دست يك بجه خردسال داشت فرار ميكردم ، سردم بود ميلرزيدم ، آن فرشته نشست ،ساعت خودرا باز كرد  وگذاشت روى ميز ، كتابى جلوى او بود باز كرد و گفتارى  را آغازنمود ، صداى ملكوتى ، صداى خدا ، أواى فرشتگان بود كه بگوشم ميخورد ، چيزى از كلمات او درك نميكردم مانند رويا بود ،مانند كسيكه درخواب حرف ميزند ، چهره اش  بس زيبا. چانه اى با همان چاه زنخدان ، دستهاى كشيده بلند گويى اين دستها هيچگاه غير از كار دوچنگال وتسبيح  چيز زائدى را بخود نگرفته بودند سفيد ،وبرق ميزدند انگشتان بلند وكشيده  خداوندا يك درخت بلند صنوبر را تو در چه حالتى  خلق كردى ؟ صداى دلنواز او در كوشم مينشست ،از گناه ميگفت ،باخودم ميگفتم أيا هيچگاه تو مرتكب گناه شده اى ، من روى رديف اول نشسته بودم چهره به چهره ،رو به رو ،،،،، ثريا ايرانمش از دفتر يادداشتها روزانه ،