بخش دوم ،
پناهگاه
تنهايى بد جورى أزارم ميداد ، بچه ها رفته بودند ،هريك زندگى خودشانرا داشتند ، اهل هيچ كلوب و جشنى هم نبودم. بعلاوه كسانيكه در اطرافم بودند اكثرا سطحى ، اكثرا به دنبال زتدگيهاى خودشان بودند ،ساعتها اگر در كنارشان مينشستم غيراز عنوان كردن ميهمانيها و ارزانى وگرانى مواد غذايى وطرز سرخ كردن پياز چيز ديگرى عايدم نميشد ،
خودرا با كتب ومجله ونامه نويسى ها سر گرم ميكردم وخاطره نويسى
يكچند هم بخانه دراو يش رفتم سر خورده وبيمار برگشتم ،
أشنايى با خانم وأقاى ژنرال براى من يك نعمت بزرگ بود ، هر دو تحصيل كرده ، دنيا ديده ، ژنرال حال روى صندلى چرخدارش به همراه پرستار دورخيابانها هوا ميخورد و خانم ژنرال مشغول فعاليت بود ، با اتومبيل كوچك سفيد رنگ كه داشت مرا به همه جا ميربزد ، أنها از شما ل شرقى أمده بودند وابدا نه فرهنگشان نه لباس پوشيدنشان ىنه رفتارشان به مردم بى قيد وبند اينجا شبيه نبود ،ً خانم ژنرال با خانم شهردار نيز دوست ومادر خوانده فرزندانش بود ،
روزى بمن گفت :
ميخواهم ترا به جايى ببرم كه حتما خوشت خواهد أمد ،ًما دوستان ديگرى هم داريم كه گاهى از شهرهاى اطراف ميايند ويك دوره تشكيل ميدهيم تو هم بيا ، خوشحال وخندان بهترين لباسم را پوشيدم أرايش كمى كردم و هنگاميكه صداى بوق اتومبيل اورا شنيدم فورا پايين رفتم ، در أن زمان هنوز باين ده كوره نيامده بودم ودر مركز شهر زندگى ميكردم ، با هم به يك كافه كوچك رفتيم براى نوشيدن قهوه چند زن شيك وجوان وزيبا نيز در أنجا گرد هم نشسته بودند از طرز لباسها وجواهرات أنها ميشد فهميد كه همه سرشان به تنشان ميارزد ، خانم ژنرال مرا معرفى كرد وسپس گفت ، من و ژنرال كه بچه نداريم خداوند اينرا برايم فرستاده از دختر خودم بيشتر اورا دوست دارم !!!!! من قرمز شدم وبا خودم گفتم ، اين خداى مهربان چرا هنگاميكه من طفل شيرخواره اى بيش نبودم مرا در دامن تو نيانداخت ،حال اين زن گنده 'و خنديدم ونشستم ،همه گويى كه به يك موجود أسمانى كه از كره ديگر أمده نگاه ميكردند گاهى پرسشهايشان زننده وبر خورنده بود. مثلا سر زمين تو مانند پاكستان است ،ج؟ نه ! فريادم بلند ميشد ، خوب كجاى كشورت به دنيا أمدى ده بود يا شهر ؟ .....
أه زن لعنت بر تو ، مرا به دادگاه براى محاكمه أورده اى ! سكوت كردم ، پس از مدتى همه از جا بلند شدند و راهى يك كوچه باريك شديدم ،وجايى كه من كمتر ميشناختم ، پس از طى راهى نسبتا طولانى جلوى يك درب بسته بزرگ أهني ايستاديم وخانم. ژنرال درب را كوبيد در باز شد ،ًچند راهبه تعظيم كنان مارا به سالنى هدايت كردند ، در اينجا حسى نامطبوع بمن دست داد ، بيخود نبود كه مرا انتخاب كرده براى دخترى ، زنى بيوه حتما پولدار براى قربانى معبد ! سعى كردم خودمرا نگهدارم وفرار نكنم ، از يك حياط بزرگ با ديوارهاى كاشى كارى شده منقوش به صدها فرشته وقديس رد شديم ووارد اطاق بزرگى شده روى نيمكتهاى چوبى بدون پشت نشستيم اطاق نسبتا تا ريك بود يك محراب داشت ويك ميز بزرگ با روميزى سفيد ، سكوت سردى هم جارا فرا گرفته بود همه تسبيح هاى خودرا بيرون أورده سرشان بين دستهايشان دعا ميخواندند ، سردم شده بود انگار در يك گور سرد جاى گرفته بودم چند با.رخواستم برگردم اما دربها همه قفل شده ودر پشت در راهبان مانند نگهبانان جهنم ايستاده بودند ، در كنار محراب درى باز شد ،ناگهان در ميان تاريك وروشنايى أن قامت بلند را شناختم ، همان فرشته ، كه در رستوران ديده بودم ،پس او هم يكى از همين ها ست ؟! أه ، كاش ميتوانستم از أن پنجره هاى شيشه اى كه هر راهبه دست در دست يك بجه خردسال داشت فرار ميكردم ، سردم بود ميلرزيدم ، آن فرشته نشست ،ساعت خودرا باز كرد وگذاشت روى ميز ، كتابى جلوى او بود باز كرد و گفتارى را آغازنمود ، صداى ملكوتى ، صداى خدا ، أواى فرشتگان بود كه بگوشم ميخورد ، چيزى از كلمات او درك نميكردم مانند رويا بود ،مانند كسيكه درخواب حرف ميزند ، چهره اش بس زيبا. چانه اى با همان چاه زنخدان ، دستهاى كشيده بلند گويى اين دستها هيچگاه غير از كار دوچنگال وتسبيح چيز زائدى را بخود نگرفته بودند سفيد ،وبرق ميزدند انگشتان بلند وكشيده خداوندا يك درخت بلند صنوبر را تو در چه حالتى خلق كردى ؟ صداى دلنواز او در كوشم مينشست ،از گناه ميگفت ،باخودم ميگفتم أيا هيچگاه تو مرتكب گناه شده اى ، من روى رديف اول نشسته بودم چهره به چهره ،رو به رو ،،،،، ثريا ايرانمش از دفتر يادداشتها روزانه ،