چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

ادامه بخش دوم 

من خاطره تلخى از اين نوع محافل داشتم ، درست شبيه "خانقاهها ايجاد شده" شخصى بنام پير بر منبر مينشست. بچه ماهارها راا استخدام ميكرد تا بصورت اژدها بتوانند با هرم وگرماى دهان وزبانهاىشان  بقيه را بفريبد ، بيشتر هم زنان ومردان متمكن و صاحب مال بودند ،  بياد دار م شخصى از أشنايان دور ما به دستور پير همسرش را طلاق گفت وبا زنى كه اهل همان دولت ارك بود ازدواج كرد وپس از مر گ هرچهرا داشت تقديم خانقاه نمود ، حال امروز روى اين نيمكت سرد نميدانم چرا ناگهان بياد أن شيخ مكار جوان افتادم، كه هنگامى  وارد ميشد به همه اعضا اطلاع ميدادند تا با هداياى  خوبى به بديار شيخ بروند ، سر شب شيخ سه تارش را  بر ميداشتند واشعار شيخ مغربى را با إواى خوشى ميخواندند ،ًاكثرا زنان ومردان جوان بودند پير پاتالها به كار گل مشغول بودند. أشپزخانه ، آبدارخانه  ، جارو كشى زمين سويى  و احيانا پرستارى از  بچه پير برنا!!! بعهده همين زنان  ومردان پا بسن گذاشته بود ، بوى گند ريا ، ودرغگويى  مرا به تهوع واداشت و شبانه راهى خانه شدم ، 
حال در مقابل اين مرد نشسته ام كه همان  حرفهارا با زبان ديگرى بيان ميكند ، نگاهى به ساير زنان انداختم همه لباسها پوشيده بعضى ها نيز يك شال تورى يا يك كلاه ويا دستمالى روى سر انداخته بودند ، تنها بازوان من عريان بودند !!!! 
من از أستين بلند بيزارم. همه لباسهاى من اعم از زمستانى وتابستانى أستينهايش بريده شده يك كيسه بزرگ أستين بريده درون گنجه دارم ، حالت خفگى بمن دست ميدهد سينه ام اماهميشه پوشيده است ، حال دستى به بازوانم كشيدم سردى أنها مرا دچار يك لرزش كرد اين سردى  محيط بود ،  چشم در چشم او دوختم ، در نگاهم هزاران پرسش بود ؟ 
گاهى چيزهايى بگوشم ميخورد كه : 
تابستان نزديك است  اگر بكنار دريا ميرويد لباستان پوشيده باشد  باشد سعى كنيد بيشتر در جاهاى خلوت با همسرتان ويا دوستانتان بنشينيد دوراز ديد اغيار !!!! اهه ، اينهم كه همان حرفهاى ملاهاى ما را ميزند پس اينهمه تاپ لس و يا زنان با مايوهاى دو تكه در شهر روانند؟  خوب لابد از اينها نيستند آنها حتما كافرانند وگنهكاران !!! سخن رانى او دوساعت ويك ربع طول كشيد ودر تمام اين مدت چشمان من به چشمان او دوخته شده بود نكاهشرا ميدزديد دوباره بر ميگشت ميديد دو چشم پرسشگر اورا زير شلاق گرفته است ، 
پس از اتمام جلسه ، زنان يك به يك به اطاق  او ميرفتند ، از (خانم ژنرال كه بعد از اين از او  نام مرچه ) نام ميبرم پرسيدم ، آنها در أن اطاق چكار ميكنند ؟
گفت : اعتراف !!!! 
سپس نوبت مرچه رسيد او رفت وبرگشت و گفت تو برو ! 
كفتم چى ؟  منكه مذهب شما را تدارم ، تازه خجالت ميكشم ، بروم چى بگويم ، 
مرچه كفت : بهر حال همه ما گناهكاريم  وبايد هر هفته به گناهانمان اعتراف كنيم ، حرف نزن بلند شو عاليجناب منتظرند . 
همه زنان زانو زده سرشان روى ميزهاى جلويشان خم بود  من آهسته به درون اطاق رفتم ، اورا نديدم تنها يك جعبه مشبك با پرده ، نشستم روى يك صندلى ، اما صدايى از درون أن جعبه  گفت : 
جلوتر بيا ، نترس ، روى اين چار پايه بنشين ، 
لرزشى همه توانم را  گرفته بود ، جلو رفتم سلام كردم ،روى چهار پايه نشستم ،
نام، ؟ 
اسمم را گفتم 
همسر ؟ 
خير بيوه ام و صاحب بچه ، 
كار ، خياطى ،نويسندگى ،براى بعضى از روزنامه ها در خارج 
مذهب ؟ 
ندارم ، ابد ا اعتقادى هم به آن ندارم ، دين وايمانم راستى وحقيقت است وبس گاهى به خالقى كه مرا  نظير ساير حيوانات خلق كرده ميانديشم ، همين ، متاسفم عاليجناب ، من ، ، من ، من، بغض كرده بودم سرم به دوران افتاده بود عرق كرده بودم سپس ادامه دادم : 
عاليجناب ، من ، من ، خدايم عشق است و بس ،ً
گمان كردم الان مرا با يك لكد از اطاق بيرون ميفرستد ،
پس از لختى سكوت ،ًگفت : 
عجب روح پاكى دارى قدرش را بدان ، أيا ميتوانى سه شنبه آينده به دفتر من در كليساى ......بيايى ؟ ساعت چهار منتظرت هستم ،و با انگشت شصت خود صليبى بر پيشانى من كشيد ، أه ، چه دستان گرم و پرحرارتى داشت بى اختيار خم شدم وبوسه اى بر پشت أن دودست سپيد ونرم كه از عاج ساخته شده بودند زدم واز اطاق  بيرون آمدم ده ها چشم مرا مينگريستند ......ثريا ايرانمش اسپانيا .
از دفتر يادداشتهاى روزانه سال ١٩٨٩