ادامه داستان از بخش دوم
او با من چكار ميتوانست داشته باشد ؟ وجود زن براى أنها حرام وبازن بودن يك گناه بزرگ است ، پس لابد ميل دارد از جاذبه اش استفاده كرده مرا به راست هدايت كند ؟ نه ! من وحشى تر از أن بودم كه بگذارم لگام بر دهانم بگذارند وسوارى بدهم ، همه دوران كودكى من با اسب گذشته لجاجت وسرسختى و نجابت را از آنها فرا گرفته ام ، بعلاوه أيا به " مرچه" بگويم ؟. از مرچه ودوستانش هم بيزار شده بودم از اين فريب ، از اين ريا ، بانتظار مرچه نايستادم پياده بخانه بركشتم ، جواب تلفنهاى پى در پى اورا هم نميدادم ، ويا اگر ميخواست مرا ببيند بهانه مياوردم كه گرفتارم ،
روز موعود فرا رسيد ، تنها يك كنجكاوى مرا بسوى او ميكشيد ،با من چكار داشت ؟ قبل از ساعت چهار در محل حاضر بودم ،او در صندوق اعترافات تشسته بود ، آه ، مرچه سرش را بسوراخ مشبك چسپانيده هاى هاى ميگريست وحرف ميزد چند زن ودختر جوان نيز در انتظار اعتراف يا بقول خودشان" كونفسار" ايستاده بودند ، خوب لزومى ندارد گناهانت با انداختن چند سكه درون أن صندوق وكشيدن صليب با أب مقدس پاك ميشود !!!! أبى كه هرسال با بشكه از خاك مقدس بيت الحم مياوردند ودر حوضچه ها هفته وماهها بو ميگرفت وميماند ، سر ساعت چهار پرده پنجره مشبك پايين افتاد وهمه رفتند ،او از حاى برخاست قامت بلند او را از دور ميديدم ، آه لعنت بر اين دين باد هرچه مرد زيبا وخوش قيافه است براى خود برده و شكم گنده ها وپير پاتالهاى زوار در رفته را به كليسا ها فرستاده ،است ،اورا از دور ميديدم با قامتى كشيده يك شال بنفش دور شانه هايش داشت ويك صليب طلايى كه بر گردنش آويخته بود ، او به درون اطاق رفت ، پس از چند لحظه درب اطاقرا كوبيدم ،با صدايى همچو يك موسيقى دلنواز گفت ، : داخل شويد ، من به درون رفتم ، از پشت ميزش بلند شد ودستش را بطرفم دراز كرد ودست داد وبمن گفت كه بنشينم ، خداوندا ، اين فرشته زيبا ازكجا ناگهان در اين شهر نكبت ظهور كرد؟ صورتش سفيد با موهاى براق مشكى چشمان كشيده با بينى رومى ، وچانه اش كه حكايت از خون اشرافى او ميكرد وآن چاه زنخدان ، دهان زيبا وخنده اى كه مانند صبح روشن بهارى بر گوشه لبانش نشسته بود ، روى صندلى چرمى روبروى او نشستم ، كف دستهايم عرق كرده بودند واهمه داشتم ، او ، كاغذى را دردست داشت آنرا لوله كرده دوباره باز ميكرد ،سر انجام سر صحبت را باز كرد وگفت ، از شهرى كه در آنجا متولدشدى بگو ، از همسرت وزندگيتان ، در جواب گفتم اگر همه آنهارا بخو اهم بگويم بايد يكهفته در همين اطاق روبروى شما بنشينم وحرف بزنم ، شمه اى از زندگيم گفتم ،سرش را تكان داد و گفت :
علت بيزارى تو از مذهب چيست ؟ گفتم ، هيچ من مشگلى ندارم به همه مذاهب هم احترام ميگذارم اما من بايد أزاد باشم من يك انسانم وخوب ميدانم چگونه انسانى عمل كنم ، خرد انسانى را فرا گرفته ام ، احتياجى ندارم كسى بمن راه راست را بنماياند همه كتابهارا خوانده ام ،همه افسانه ها شبيه يكديگرند ، بعلاوه در سر زمين من شاعران زيادى داشته وداريم ، يكى از آنها در يك عالم بيخودى پاى به چهار مرحله از اديان گذاشت ، وپس از جستجوهاى زياد ، وديدار از هر چهار مذهب ،
رسيد به همان نقطه كه بود ، يكى هست وغير او كسى نيست ،من متاسفم واقعا متاسفم اما نميتوانم قبول كنم كه بايد به يك مجسمه تعظيم كنم من به سازنده أن مجسمه بيشتر احترام ميگذارم ،
رسيد به همان نقطه كه بود ، يكى هست وغير او كسى نيست ،من متاسفم واقعا متاسفم اما نميتوانم قبول كنم كه بايد به يك مجسمه تعظيم كنم من به سازنده أن مجسمه بيشتر احترام ميگذارم ،
صورتش بر افروخته شد ، سپس به آهستگى گفت. ، نه ! ما با بقيه فرق داريم دست در كشوى خود كرد وسه جلد كتاب بيرون أورد و بمن داد وگفت اينهارا بخوان شايد بتو كمك كند ،ىمن نا آخر هفته اينجا هستم ، سپس شماره تلفن همراهش را بمن داد وگفت هرگاه ميل داشتى بمن زنگ بزن واگر مشگلى داشتى ، بدان من هستم ، كتابهاى كوچكى بودند نوشته يك كشيش كه مانند دراويش ما يك بدعت نو بنا نهاده بود ، ودر اطرافش هرچه ثروتمند و مرد وزن جوان بود جمع كرده او با خنده وشوخى همهرا مريد خود ساخته بود ، بيشتر كار او در امريكاى جنوبى بود ، طبيعى است دين از كجا سر در مياورد فروماندگان و بيچارگان وبي سوادان ، حال اين كشيش قديس شده وعكس ومجسمه او در كنار ساير قديسان در شهر واتيكان قرار داشت ، اطرافيانش همه قدرتمند اكثرا بانكداران و تاجران و باقيمانده هاى اشراف اروپا دوشس ها ، كنتس ها ، دوك ها وغيره ، قبلا اطلاعاتى از او كسب كرده بودم ، وحال اين موجود زيبا با چهره رنج كشيذه در مقابل من نشسته بود وسعى داشت مرا به راه راست هدايت كند اگر چه به قيمت جانش تمام ميشد ،،
كتاب معروف او درست كپي شده از روى كتاب يكى از سران دراويش ماست ، مو به مو نكته به نكته ، نه ، قربان ، پاى خر يكبار به چاله ميرود. ديگر إن راهرا طى نخواهد كرد ، پس چرا ما انسانها نبايد آزاد زندگى كنيم وخود راهمانرا انتخاب نماييم ، چگونه ميتوان از دست اين اربابان دين ومعلمين آنها گريخت ؟ ديگر خانم ژنرال را كمتر ميديدم واگر گاهى بر حسب اتفاق با او بر خورد داشتم روابطمان سرد،بود ديگر من دختر خوب او نبودم او هم نميتوانست مادر من باشد ، ؟
،،،.......ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،
كتاب معروف او درست كپي شده از روى كتاب يكى از سران دراويش ماست ، مو به مو نكته به نكته ، نه ، قربان ، پاى خر يكبار به چاله ميرود. ديگر إن راهرا طى نخواهد كرد ، پس چرا ما انسانها نبايد آزاد زندگى كنيم وخود راهمانرا انتخاب نماييم ، چگونه ميتوان از دست اين اربابان دين ومعلمين آنها گريخت ؟ ديگر خانم ژنرال را كمتر ميديدم واگر گاهى بر حسب اتفاق با او بر خورد داشتم روابطمان سرد،بود ديگر من دختر خوب او نبودم او هم نميتوانست مادر من باشد ، ؟
،،،.......ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،
از دفتر خاطرات روزانه