پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

ادامه داستان 

 ( توضيع : گاهى مجبورم بعضى از قسمتهايىرا  سانسور كنم نه بحكم أجبار بلكه به حكم احترام واعتباريكه به بعضى از اشخاص دارم  بنا بر اين گاهى نوشته ناقص  بنظر ميرسد  چون خود سانسورى انجام داده ام ) ! 
با سپاس از مهر ومهربانى  وپشتيبانى شما خواننده عزيز ،ثريا 
--------
متينگ يا بقول خودشان رئونينون دوم ما در دفتر او صورت گرفت ، كتابهارا نيز با خود بردم تا باو پس بدهم ، اين بار دو عدد فرشته سبيلو  با لباس روحانيت ويك خواهر نيز در اطاقش ودر پشت سرش ايستاده بودتد ، باوسلام كردم وگفتم كتابهارا إورده ام اما روز ى ديگر بخدمتنان  خواهم رسيد تا تظرم را اعلام كنم ، 
از جاي بلند شد وأن فرشتگان را به خارج فرستاد و گفت ، نه ،ًنه ، بفرماييد ، بنشينيد ، كنابها را روى ميز گذاشتم او أنهارا بسوى من پس فرستاد و گفت. : 
أنهارا نگاه داريد بعنوان يادگار در قفسه كتابخانه خود !!! 
گفتم شايد باساير  كتابهاى من جنگشان  شد وشبانه بين آنها جنگ مذهبى در گرفت ونيمه شب همه اطاق تبديل به يك ميدان جنگ شد ، بشدت خنديد گفت طبع شوخ وشيرينى داريد ،
ميلى نداشتم براى او توضيحيى بدهم ، خسته بودم ، اما هيبت او ، زيبايى او از همه مهمتر آن رنج ودرد شيرينى را كه در صورت او ميديدم  مرا وادار كرده بود كه بيشتر باو نزديك شوم ، أيا او هم اين دين را  به ا رث برده بود بى أنكه خود دخالتى داشته باشد ؟  چه بسا در دل او إرزوها واحلام شيرينى موج ميزد كه همهرا ميبايست خفه ميكرد او هر هفته موظف بود تا به مقامات بالاتر توضيحات روزمره را بدهد وبه اعتراف بنشيند ، نه ، اين نميتوانست ذاتا يك مبلغ مذهبى باشد ، اينهارا با خودم فكر ميكردم واو همچنان دستش زير چانه اش بمن خيره شده بود ، سپس ناگهان سر برداشت و گفت : امروز خيلى زيباتر شده ايد ؟!  شرم زده سرم را پايين اتداختم وبا  خنده گفتم شايد تاثير كتب ونوشته هاى مون سينور  ،( بوده باشد) ! افسانه ها  همه يكى هستند ، طوطيان شيرين سخن فرق ميكنند ، در ولايت ما روزگارى بخوشى سر ميكرديم ،شغل اكثر مردمان سر زمين من زراعت بود وكشاورزى ، ما با زمين  پيوند داشتيم ،نه به أسمان ، در سينه هاى ما خرد و نيكى ورفتار خوب موج ميزد ، ناگهان همه چيز عوض شد ، خانواده من كشته هاى زيادى در راه اين دين تازه وارد دادند كشته هايى كه هركدام ستون بزرگ فرهنگ وادب سر زمينمان بودند ، شايد گريز من وانزجار من از دين به همين علت باشد ، ما با هيج قومى  نه مرافعه داشتيم ونه جنگ ، همه در كنار هم با صلح وصفا وكرامت  ميزيستيم ، زنانمان سخت كوش نجيب ، وهمه دستهايشان براى كار كردن و زحمت كشيدن  ساخته شده بود ، ما كمتر بخود زيور ألات ومدال وغيره أويزان ميكرديم خداى ما يك روح عادل وپاكنهاد بود نه يك مرد ويا يك پيرمرد خشن ويا .......  ديگر توضيح ندادم چرا كه ممكن بود باو بر بخورد .
درحال حاضر آنها خدارا درجسم مسيح به دنيا أورده اند ، كم كم اين جسم فرسوده خواهد شد بعد چى ؟ أن بيچاره در راه صلح وأرامش ودر راه مبارزه  با ظلم كشته شد ، اما امروز پيروانش از هيچ. ظلمى خوددارى نميكنند ، ....اينهارا با خودم ميگفتم ، 
او همچنان أرنجش  را به دسته صندلى چرمين مشكى خود تكيه داده وبه چهره من مينگريست ، سپس دوباره أن كاغذ لعنتى را در دست گرفته باز ميكرد ولوله ميكرد اين تنها كارى بود كه اورا سر گرم ميساخت ،  سپس آرنجهايش  را روى ميز گذاشت و گفت : 
من در حال  حاضر در خانه ام در ( اوف ...چهارراه اروپا ) !با مادرجانم ودوخواهرم ومستخدمين زندگى ميكنم برادر كوچك من چند سال پيش در يك حادثه رانندگى جان خودرا از دست داد ! اوقات من اكثرا در ( مونيستروها) ويا مراسم ديگر ميگذرد ،ًكاهى هم ماموريتهايى درام كه ترجيح ميدهم با اتومبيل ويا با ترن طى طريق كنم ، طبيعت را خيلى دوست دارم وتنها سر گرمى من اسب سوارى وتاختن  با اسب از فراز تپه ها ورودخانه هاست ،  وسكوت كرد .
آن رنج ديرين دوباره در صورت زيبايش نشست ، در دلم گفتم ،: 
آه ،،، مونسينيور ، إكر مرد زهد وتقوا ومرد خدا   نبودى همين الان سرت را روي سينه  ام ميگذاشتم تا گريه هايترا سر بدهى ، اما گريه كردن هم براى شما ممنوع است ، يك كاتوليك غمگين هيچكاه كاتوليك خوبى نيست ، تو با همه رنجها ودردهايت  ... ثريا ايرانمنش ، پنجشنبه ، از دفتر يادداشتهاى روزانه .