تسبيح طلايى
هرچه به پايان داستان نزديك ميشوم ، حالم بدتر ميشود ، بغض گلويم را ميفشارد و اشكهايم بى اختيار جارى ميشوند ، سالها گذشته ، اتفاقات زيادى افتاده ،اما او هنوز در كنج قفسه كتابهاى من پنهان است ، امروز تسبيح طلايى اورا پيدا كردم وبه گردنم إويختم ، همانكه با أن دعا ميخواند وذكر ميكرد ، أن ر ا بمن هديه كرد ، أنرا بر گردنم آويخت ، يعنى اينكه در حلقه او جاى دارم ، آنرا در ميان دستهايم گرفتم وفشار دادم وسپس پرسيدم كه :
الان كجا هستى ، أيا مرا ميبينى ؟ تو فرشته پاك كه از روى يكى از ستونهاى أسمان پرواز كردى ومدتى در ميان ما خاكيان زيستى ، پستى ها ، دنائت ها ، ريا كاريها ،نادانيهاى ما زمينى ها را ديدى ، گريستى وسپس دوباره به جايگاه خو دبرگشتى ،
بگذار كه ميراث خواران ، زير أفتاب داغ وگرماى شعله هاى أتش بخارى لبخند بزنند ، آنها اين قوانين را وضع كردند كه ميراث خوارى باقى نماند ، در عوض پيروان حق ندارند كمتر از چهار بچه داشته باشند ، بگذار در روز رستاخيز جاويدان ، با چراغ كم نور بيحرمتى در تاريكيها گام بردارند ،بكذار به هنگام نوشيدن خون أن مرد ، آن محكوم بيگناه ،از ته دل قهقه بزنند ودر گوشه اى از دنيا ، تخم كوته بينى وحماقت را در سينه ها ومغزها بكذارند .
آنها بنام عدل وقانون خدا ظلم ميكنند وانسانهاى بيگناهى را يافته تا بر صد ظالمان به قربانگاهها بفرستند ، درسينه تو بجاى كينه ، مهر كاشته شده بود بجاى كينه ، نيرو ى ابتكارت در مهربانى بيشتر بود واربابان ظالم تو از آن بيخبر بودند ، از تو واز من ترسيدند ، هنوز هم ميترسند ، تو ديگر مرا نخواهى ديد كه چگونه در پيچيدگى كلمات گم ميشوم ومغز ها از پيدا كردنم منفجر ميشوند ، آنها با من دشمند .
تو جوانى نكردى ، معناى جوانى را ندانستى ، همه عمر ت در تاريكخانه گذشت ،هنگامى به روشنايى روز رسيدى كه دير بود
من رفتن گام به گام با تورا دوست ميداشتم من و تو هردو رهرو بوديم ،وهستيم ، آنها ميل داشتند تا مرا در خمره تاريك جهل بياندازند ، اما من با شراب سرخ ومستى آور در خيال عشق تو نشستم وجام آنرا نوشيدم ، نكذاشتى كه مرا درتيرهگيها دفن كنند ، حال نشسته ام وبه مغز خودم خون ميرسانم ، وبه قلبم فشار مياورم و از تو ميخواهم بمن كمك كنى وتا پايان راه با من همراه باشى .
مواظب اشكهايم باش ، شبى ترا خواب ديدم ،گفتى مرا در آغوش بگير ، سردم هست ، من چگونه ميتوانستم يك كوه سنگ مرمر را در آغوش بكيرم ، أنروز هم كه دست ترا گرفتم ، گفتى سردم هست ، اشكهاى من أنهارا گرم كردند اما ديگر بيفايده بود ،
لاشخوران گرد تو جمع شده وسعى داشتند دستهايمان را از هم جدا كنند ، اما دستهايمان بهم قفل شده بود ،
سالها گذشته ،اما من همچنان در سوگ تو نشسته ام بى أنكه كسى از اسرار ما با خبر باشد ، كسى ترا نخواهد شناخت ، مرا نيز ، من گم شده ام ، در ويرانه ها ، در ميان بوته هاى خار مغيلان ، در كنار أدمكهاى چوبى كه جاى دلهايشان خاليست ، مرده اند ،اما همچنان دست وپاهايشان را تكان ميدهند ، شايد روزى به ديدارت آمدم با آنكه راه طولانى است شايد توانستم خودم را بتو برسانم از اين دنيا واز اين أدمها بيزارم ، جايى براى من نيست همچنانكه براى تو نبود ،همه چيز عوض شده تيره گيها جاى بيشترى را اشغال كرده اند ، عشقها مسموم شده اند با زهر ماديات شايد آمدم تا در كنار يكديگر باشيم بى هيچ اربابى ، منتظرم باش ، خواهم آمد ،ث
ادامه دارد ........
ثريا ايرانمنش ، از دفتر يادداشتهاى روزانه
جمعه