مرگ م روزى فرا خواهد رسيد ،
در يك شب زمستان
يا در يك ظهر تابستان
انسان هنگامى زندگيش معنا پيدا ميكند كه در زادگاهش ، در جايى كه متولد شده ، رشد كرده ، به زندگيش ادامه دهد ، حال اگر روزى فشار از هر سو باو وارشد وناچار به ترك ديار وياران خود شود ، هميشه سزگردان است ، مسافرى است كه چمدان بسته اش در گوشه اطاق وخود بانتظار رسيدن قطار است .
،،،،،،،
روزها هم از پى هم ميگذشتند ،خاطره او در ذهن من نشسته بود روى من اثر گذاشته بود وخودش ميدانست ، بنا بر اين در پى فرصتى بود كه مرا به جرگه خودشان بكشاند ، افسانه هاى باور نكردنى ،قصه هايى كه هزاران بار أنهارا خوانده بودم چرندياتى كه أن روزها از زبان مردان دين ميشنيدم نميدانستم بخندم ويا بر حال بشريت اشك بريزم ، پس عقل وشعور را چرا طبيعت در انسان به وديعه گذاشته است ؟ خوب ، در جاهايى منافع إيجاب ميكند كه با قافله همراه شد كما اينكه بارها من دروغ هاى زيادى از زبان ( مرچه ) شنيده بودم واين در حالى بود كه او ادعا داشت حتى فكر در باره جنس مخالف گناه بزرگ ونا بخشودنى است وبايد ماهها به رياضت نشست !!! .
آن فرشته رفته بود ، گاهى نامه هاى كوتاهى بدون نام فرستنده يا أدرس بمن ميرسيد يك پاكت درونش يك كاغذ با چند خط نه مخاطب معلوم بود ونه فرستنده !
روزى برايش نوشتم : من ترادنبال ميكنم نه بعنوان نماينده خدا روى زمين ،نه بعنوان نماد پروردگارت ، بلكه بعنوان يك مرد كه در ذهنم نشسته اى ، ودوستت دارم .
در جوابم نوشت :
چقدر خوشحالم كردى ، اين معلوم ميكند كه تو خدارا در من ديده اى ، وخدارا دوست دارى !
نوشتم : خير ! عاليجناب من ترا كه يك مرد هستى دوست دارم ، خداى من نه مرد است نه زن ونه در هيبت موجودى ناشناخته در لابلاى ابر ها و ،.... من روى زمين راه ميروم ..
نامه ها در جوف كتابهاى خواندنى وجروه ها از طريق يك مركز وابسته به آنها به دستم ميرسيد ،
نوشتم ، ترا با سيماى يك مرد دوست داشتنى كه سوار بر اسب در كوچه وپس كوچه هاى شهر سر گردان بين عشق وايمان ميچرخد ميبينم ، تاختن تو با اسب ، بيشتر براى فراموش كردن افكارى است كه ترا رنج ميدهد ، سوارى بتو نيروى تازه اى ميدهد وتو ميتوانى افكارى را كه دوست ندارى از مغزخود بيرون بفرستى ، خداى من يك حركت است ، يك تكان شديد است. ، يك انرژى ناشناخته است ، اما تو يك موجود پرستيدنًى هستى .
سكوت !!!! جوابى نيامد .
يكسال از او بيخبر بودم ً ديگر همه چيز برايم تمام شده بود ( مرچه) يا خانم ژنرال را گاه گاهى ميديدم ، ژنرال فوت كرده بود و جنازه او با تشريفات تمام با هوا پيما به زادگاهش در شمال منتقل ودر مقبره خانو ادگى دفن شد ، اميدوار بودم كه از ( مرچه ) در باره او چيزى بشنوم ، اما او تنها ميگفت : دخترم 'شراب حرام است ، تنها روزهاى يكشنبه ميتوانى يك گيلاس بنوشى چون خون "سينيور" است !!!! ومن در جوابش ميگفتم كه :
من خون انسانها ا نميخورم ، من خون درخت انگورها را مينوشم ، برايم بهتر است ، نگاهى از خشم بمن ميافكند ودر عين حال با لبخندى ميگفت :
چند ماه است كه به اعتراف نرفته اى !
گفتم اول بايد بدانم كيستم ، چيستم ، كجايم ، بعد بجرم كدام گناه بايد باعتراف بنشينم ،
دختر كوچكم نامزد شده بود ، روزى مرچه بخانه ما أمد ونامزد او ا ديد باو گفتم قبلا زن داشته وهمسرش را بعللى طلاق گفته حال با دختر من ازدواج ميكند ،
ناگهان مانند ترقه از جا پريد ، كه اين خانه جاى گناهكاران است ، تو گنهكارى ، دخترت گناهكار است مرديكه زنش را طلاق گفته باشد مطرود دين وكليساست ، زود آنهارا از هم جدا كن .
اورا نشاندم ، ليوانى أب باو دادم ، سپس به آرامى گفتم :
مرچه ، نه من ونه دخترم با دين وايمان شما كارى نداريم ،منهم خيال ندارم لباس راهبگى بپوشم ، ما أزاديم همه أزاديم اگر اين خانه جاى گناهكاران است ، پس چرا تو باينجا ميايى ؟! اشك در چشمانم جمع شد ، دخترم با نامزدش بيرون رفتند ،مرچه مرا در بغل گرفت ،بوسيد وگفت آخه ،من ترا خيلى دوست دارم !!!!!! او نزديك به هشتاد سال سن داشت ....
مشتى بر پيشانى خود كوبيدم ، واى ، پروردگارا ، ما كى هستيم ، كجاييم؟ واين چه دنيايى است ؟....... بقيه دارد
ثريا ايرانمنش ، از يادداشتهاى روزانه