ماهى هميشه تشنه ام ،
در زلال لطف بيكران تو
ميبرد مرا به هركجا كه لطف بيكران اوست
---------
نيمه شب است ، مثل هر شب بيدار ميشوم ، زندگى مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميگذرد ، به أدمهايى ميانديشم كه در زندگيم أمدند و نشستند وخوردند ورفتند ، عده اى با گنده گوزيها هايشان ، ودر مقابل انسانها فرهيخته و بزرگوارى كه با من حتى روى تخته سنگهاى رودخانه نيز نشستند ، هركدام قصه اى بودند وهريك سر گذشتى ، عده اى رفته اند ، عده اى دچار نسيان وفراموشى شده انده ، وعده اى همچنان يك رهرو بى تفاوت از كنار يكديگر ميگذاريم مانند دو آشنا ، در ميان اين آدمها تنها يك يا دونفر تاثير مثبت روى زندگى من گذاشتند ،كه متاسفانه امروز هيچكدام نيستند وتنها خاطره شان برجاى مانده است ،
نيمه شب است ، براى من بهترين اوقات است ، سكوت بر همه جا حاكم است ، تنها صداى مرغان بيخواب از دور دستها بگوش ميرسد ، به هرشكلى كه ميخو اهم دنباله داستانرا بنويسم وآنرا تمام كنم ، نُميتوانم ، اشك مجال نميدهد ، گويى سايه او همه جا مرا تعقيب ميكند ، در چهره اش مهر بانى موج ميزند ،چه تفاوتى داشت با اين آدمهاى امروزى ، گويى متعلق به اين دنيا نبود ، گويى متعلق باين جهان واين مردم نبود ، إرامشى كه در چهره ورفتار نجيبانه اش ديده ميشد كمتر در ديگران ميديم ،اصلا نميديدم ، مردم ديگر گويى باين دنيا أمده اند تا بخورند وبخوابند و لذت جسمى وروحى ببرند ، او از ديد ديگرى باين دنيا ومردمش مينگريست ، وبقول سهراب سپهرى ، " بزرگ بود واز اهالى ديروز بود "
مدتها بود كه ديگر كمتر باو ميانديشيدم ، يادبودهايش را عكسهايش را پنهان كرده بودم ، اما او همچنان در من زنده بود
بهركجاى كه پاى ميگذاشتم او روبرويم بود ، من غير او هيچكس را نميديدم ، همه او بودند ، دنيا او بود ، همه درختان ، باغچه ها ، گلها ، خيابانها ،ًچهره اورا منعكس ميكردند ، اين چه جادويى بود ؟ او در من زندگى ميكرد ، هردو يكى شده بوديم روح او در من حلول كرده بود ، رفتارم بكلى عوض شد بود ،يكنوع بى قيدى ، بى تفاوتى ، در من موج ميزد برايم هيچ چيز ارزش تداشت ، مهربانيهاى سطحى ودروغين مرا به خنده وا ميداشت .
سكوت او ادامه يافت ، مدارج روحانيت اورا نميدانستم ، أيا يك كشيش ساده اقرار نيوش بود ؟ يا يك كاردينال ؟ در كجاى دنيا مشغول فعاليت بود ؟ ماموريتهايى كه از آنها ميگفت در چه زمينه اى بودند ؟ به كجا سفر ميكرد ؟ ماموريت او در چه جهتى انجام ميگرفت ؟ همه سئوالها بيجواب ميماندتد .
روزى نامه اى از او برايم رسيد كه نام فرستنده نيز بر پشت پاكت چاپ شده برد ، اوخ يك تريلى ميخواست تا نام وفاميل وألقاب اورا حمل كند ،
برايم نوشته بود كه :
در تعطيلات هستم ،وامروز فرصت كردم برايت چند خط بنويسم ، عكسهايى نيز از خانه (كه چه عرض كنم قصر هفتصدساله ) و زمينهاى اطراف واسبهاى مورد علاقه اشرا ضميمه فرستاده بود ،
با خود كفتم :
بعد از تو ، اينها به چه. كسى خواهد رسيد ؟ وارثى كه ندارى ! لابد به همانجا كه تعلق دارى خواهد رسيد ، به همان تاريكخانه !يا موزه ميشوند ،يا هتل ، ويا .... نه بهتر است باين مسائل فكر نكنم ،بمن چه مربوط است ميراث اجدادى أوست كه قرنها بجاى مانده ، بازهم هستند كسانى كه از أنها نگهدارى كنند ،
اوه ،ًچه جاى خوبى زندگى ميكنى ! بهشت همانجاست !
نوشت :
كمى خسته ام ، گمان ميكنم سرما خورده ام فعلا در حال استراحت هستم ،
ومن باخود فكر ميكردم ، در أن هواى دلپذير ميان أنهمه پرده هاى مخمل سنكين ، إن جلگه زيبا ، أن خانه ، أن أفتاب ،چگونه ممكن است سرما بخورد ؟ ( چه احمقانه ميانديشيدم ) !!! او بيمار بود عكسى از طويله وجايگاه اسبهايش و عكس از گورستان خانوادگيش كه درهمان نزديكى قصرشان ودر زمينهاى اطراف در كنار يك چاپل كوچك قرار داشت !!!
چرا اين عكسرا برايم فرستاده ؟ چيزى در دلم تكان خورد ، باد سردى از دوردستها پشتم را لرزاند ، نه ، ! احمق مباش زن اين تنها يك عكس است ، يك عكس ........ ادامه دارد
ثريا ايرانمنش ، از : دفتر يادداشتهاى روزانه ، شنبه نيمه شب !!!!