آخر دنيا
معمولا تلويزيون تماشا نميكنم ، اخباررا ميخوانم ، امشب باز مطابق هرشب طبالين تمرين عزا دارى ميكنند ! براى سه هفته ديگر كه قرار است آن فرشته معصوم بر صليب كشيده شود ، بناچار صداى تلويزيونرا تا حد امكان بالإبردم ، يكسو ،شيطان دارد با خدا معامله ميكند ، در سوى ديگر حوا فرياد دمكراسى برداشته ، ومشوقين خريدارى شده دستهايشانرا بهوا برده اتد در انتظار معجزه ،من ، بانو آليس در سر زمين عجايب ،روياهايم را تا حد امكان با چاشنى رمانتيك مخلوط كرده ام ، زير چشم ميبينم كه چگونه آتش از كمپ پناهندگان شعله ميكشد ، در سوى ديگر سيل روان است واتومبيلها رنگ ووارنگ مانند اسباب بازى روى أب شناورند، سعى دارم به دنياى تخيل بروم سعى دارم چيزى را نبينم ، قلبم را لازم دارم ، ميل ندارم طپش أن زياتر شود ،بمن چه مربوط است كه إحساسات مذهبيون از يك ماه قبل بجوش آمده وتمرين خودا هرشب يكساعت كنار گوش من انجام ميدهند ، بايد به چيز ديگرى بيانديشم ، صداى تلويزون كم شد دلقكها مانند عروسكهاى خيمه شب بازى با رنگهاى مختلف بالا وپايين ميروند ، بايد به الهامات شاعرانه ام پناه ببرم ، بايد در مورد شخصى بنويسم كه امروز ديگر وجود ندارد ، يك ارتباط ، يك وابستگى بين دو موجود از دو سر زمين متفاوت در اول جنبه عشق بخود گرفت ، سپس كنجكاوى وحساسيت ، او عاشق حرف زدن وزبان ما بود بى آنكه چيزى بفهمد برايش شعر ميخواندم ، نميفهميد ، از ميكده ميگفتم يك بار ويا ياك مشروب فروشى برايش تداعى ميشد ، او سيماى حقيقى خودرا همان ماه اول نشان داد ، چند خون اشرافى در رگهايش جريان داشتند ، بلند قامت ، زيبا ، بمعناى واقعى ، گويى يكى از مجسمه هاى ميكل أنجلو از وسط واتيكان ،ًجان گرفته وباينسو پرواز كرده بود ، هيكل او تراشيده بدون نقص نامش طولانى و عجيب وغريب همه اجدادش را به دنبال نامش ميكشيد ، عشق شديدى به خقيقت داشت ، اما ميدانست كه در ميان مردمى كه بايد زندگى كند حقيقتى وجود تدارد ، حقيقت بينى مغرورانه كه تنها ميتوانستيم در ميان كتب قديمى أنرا پيدا كنيم ، سخت پايبند شرافت بود وچندان از أن سخن ميراند كه گويى در آسمان زندگى ميكند نه در روى زمين بين أدمهاى گوناگون ،طبيعتى إرام داشت كه بسوى تفكر واتديشه كشيده ميشد ، من خيال نداشتم كه اورا زير ذره بين روانشناسي بگذارم أنچنان عريان خودرا نشان داد كه من حيران ماندم ، اين واقعه بسيار دير اتفاق افتاد وخيلى زود هم با مرگ او به پايان رسيد ، قصه اش طولانى است هر بار كه ميخواهم بنويسم اول مقدار زيادى اشك ميريزم وسپس دفترم را ميبندم ،
واگنر را ميپرستيد ، اورا خداى موسيقى ميپنداشت ، هرسال خودش را به شهر او ميرساند تا در مراسم يادبود او حاضر باشد ،
بياد اولين روزى افتادم كه با او برخورد كردم ، در يك رستوران با خانم "ژنرال" نشسته بوديم ومن خيره به بشقاب لبريز از روغن و ميگو و پاستاى چرب وچيلى بودم وفكر ميكردم كه چگونه أنهارا ميتوانم بخورم كه ،كنار ميز ما ايستاد ، خم شد تا دست بانوى ژنرال راببوسد با ديدن او تكانى خوردم وناگهان از جاى برخاستم ، خدا از آسمان به زمين آمده حال بايد باو تعظيم كنم ، او دست روى شانه ام گداشت وگفت بنشينيد ، بنشينيد ، من نشستم ، اما نه ننشستم روى هوا تاب ميخوردم صو رتم بر افروخته ، وپيكرم خيس عرق بود ، إيا درست ميبينم ؟ اين يك انسان است يا يك مجسمه زيبا كه از ميان عكسهاى بزرگ قاب شده رستوران بيرون جهيده است ، نه ممكن نيست انسانى باين زيبايى آنهم در اين شهرك ديده شود او رفت ، عطر ياس را نيز با خود برد ومن خيره به ميگو ها كه حالا بنظرم هركدام يك خرچنگ ميماندتد ، خانم ژنرال يكريز حرف ميزد ، من نگاهم به درى بود كه او در پشت إن پنهان شد ،... .....ثريا ، ايرانمنش /اسپانيا /
از دفتر يادداشتهاى روزانه .