پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

ادامه داستان 

 ( توضيع : گاهى مجبورم بعضى از قسمتهايىرا  سانسور كنم نه بحكم أجبار بلكه به حكم احترام واعتباريكه به بعضى از اشخاص دارم  بنا بر اين گاهى نوشته ناقص  بنظر ميرسد  چون خود سانسورى انجام داده ام ) ! 
با سپاس از مهر ومهربانى  وپشتيبانى شما خواننده عزيز ،ثريا 
--------
متينگ يا بقول خودشان رئونينون دوم ما در دفتر او صورت گرفت ، كتابهارا نيز با خود بردم تا باو پس بدهم ، اين بار دو عدد فرشته سبيلو  با لباس روحانيت ويك خواهر نيز در اطاقش ودر پشت سرش ايستاده بودتد ، باوسلام كردم وگفتم كتابهارا إورده ام اما روز ى ديگر بخدمتنان  خواهم رسيد تا تظرم را اعلام كنم ، 
از جاي بلند شد وأن فرشتگان را به خارج فرستاد و گفت ، نه ،ًنه ، بفرماييد ، بنشينيد ، كنابها را روى ميز گذاشتم او أنهارا بسوى من پس فرستاد و گفت. : 
أنهارا نگاه داريد بعنوان يادگار در قفسه كتابخانه خود !!! 
گفتم شايد باساير  كتابهاى من جنگشان  شد وشبانه بين آنها جنگ مذهبى در گرفت ونيمه شب همه اطاق تبديل به يك ميدان جنگ شد ، بشدت خنديد گفت طبع شوخ وشيرينى داريد ،
ميلى نداشتم براى او توضيحيى بدهم ، خسته بودم ، اما هيبت او ، زيبايى او از همه مهمتر آن رنج ودرد شيرينى را كه در صورت او ميديدم  مرا وادار كرده بود كه بيشتر باو نزديك شوم ، أيا او هم اين دين را  به ا رث برده بود بى أنكه خود دخالتى داشته باشد ؟  چه بسا در دل او إرزوها واحلام شيرينى موج ميزد كه همهرا ميبايست خفه ميكرد او هر هفته موظف بود تا به مقامات بالاتر توضيحات روزمره را بدهد وبه اعتراف بنشيند ، نه ، اين نميتوانست ذاتا يك مبلغ مذهبى باشد ، اينهارا با خودم فكر ميكردم واو همچنان دستش زير چانه اش بمن خيره شده بود ، سپس ناگهان سر برداشت و گفت : امروز خيلى زيباتر شده ايد ؟!  شرم زده سرم را پايين اتداختم وبا  خنده گفتم شايد تاثير كتب ونوشته هاى مون سينور  ،( بوده باشد) ! افسانه ها  همه يكى هستند ، طوطيان شيرين سخن فرق ميكنند ، در ولايت ما روزگارى بخوشى سر ميكرديم ،شغل اكثر مردمان سر زمين من زراعت بود وكشاورزى ، ما با زمين  پيوند داشتيم ،نه به أسمان ، در سينه هاى ما خرد و نيكى ورفتار خوب موج ميزد ، ناگهان همه چيز عوض شد ، خانواده من كشته هاى زيادى در راه اين دين تازه وارد دادند كشته هايى كه هركدام ستون بزرگ فرهنگ وادب سر زمينمان بودند ، شايد گريز من وانزجار من از دين به همين علت باشد ، ما با هيج قومى  نه مرافعه داشتيم ونه جنگ ، همه در كنار هم با صلح وصفا وكرامت  ميزيستيم ، زنانمان سخت كوش نجيب ، وهمه دستهايشان براى كار كردن و زحمت كشيدن  ساخته شده بود ، ما كمتر بخود زيور ألات ومدال وغيره أويزان ميكرديم خداى ما يك روح عادل وپاكنهاد بود نه يك مرد ويا يك پيرمرد خشن ويا .......  ديگر توضيح ندادم چرا كه ممكن بود باو بر بخورد .
درحال حاضر آنها خدارا درجسم مسيح به دنيا أورده اند ، كم كم اين جسم فرسوده خواهد شد بعد چى ؟ أن بيچاره در راه صلح وأرامش ودر راه مبارزه  با ظلم كشته شد ، اما امروز پيروانش از هيچ. ظلمى خوددارى نميكنند ، ....اينهارا با خودم ميگفتم ، 
او همچنان أرنجش  را به دسته صندلى چرمين مشكى خود تكيه داده وبه چهره من مينگريست ، سپس دوباره أن كاغذ لعنتى را در دست گرفته باز ميكرد ولوله ميكرد اين تنها كارى بود كه اورا سر گرم ميساخت ،  سپس آرنجهايش  را روى ميز گذاشت و گفت : 
من در حال  حاضر در خانه ام در ( اوف ...چهارراه اروپا ) !با مادرجانم ودوخواهرم ومستخدمين زندگى ميكنم برادر كوچك من چند سال پيش در يك حادثه رانندگى جان خودرا از دست داد ! اوقات من اكثرا در ( مونيستروها) ويا مراسم ديگر ميگذرد ،ًكاهى هم ماموريتهايى درام كه ترجيح ميدهم با اتومبيل ويا با ترن طى طريق كنم ، طبيعت را خيلى دوست دارم وتنها سر گرمى من اسب سوارى وتاختن  با اسب از فراز تپه ها ورودخانه هاست ،  وسكوت كرد .
آن رنج ديرين دوباره در صورت زيبايش نشست ، در دلم گفتم ،: 
آه ،،، مونسينيور ، إكر مرد زهد وتقوا ومرد خدا   نبودى همين الان سرت را روي سينه  ام ميگذاشتم تا گريه هايترا سر بدهى ، اما گريه كردن هم براى شما ممنوع است ، يك كاتوليك غمگين هيچكاه كاتوليك خوبى نيست ، تو با همه رنجها ودردهايت  ... ثريا ايرانمنش ، پنجشنبه ، از دفتر يادداشتهاى روزانه .
ادامه داستان از بخش دوم 

او با من چكار ميتوانست داشته باشد ؟ وجود زن براى  أنها حرام وبازن بودن يك گناه بزرگ است ، پس لابد ميل دارد از جاذبه اش  استفاده كرده مرا به راست هدايت كند ؟ نه ! من وحشى تر از أن بودم كه بگذارم  لگام بر دهانم بگذارند وسوارى  بدهم ، همه دوران كودكى من با اسب گذشته  لجاجت  وسرسختى و نجابت  را از آنها فرا گرفته ام ، بعلاوه أيا به " مرچه" بگويم ؟. از مرچه ودوستانش هم بيزار شده بودم از اين فريب ، از اين ريا ، بانتظار مرچه نايستادم پياده بخانه بركشتم ، جواب تلفنهاى پى در پى اورا هم نميدادم ، ويا اگر ميخواست مرا ببيند بهانه مياوردم كه گرفتارم ، 
روز موعود فرا رسيد ، تنها يك كنجكاوى مرا بسوى او ميكشيد ،با من چكار داشت ؟  قبل از ساعت چهار در محل حاضر بودم ،او در صندوق اعترافات تشسته بود ، آه ، مرچه سرش را بسوراخ مشبك چسپانيده هاى هاى ميگريست وحرف ميزد چند زن ودختر جوان  نيز در انتظار اعتراف يا بقول خودشان" كونفسار"  ايستاده بودند ، خوب لزومى ندارد گناهانت با انداختن چند سكه درون أن صندوق وكشيدن صليب با أب مقدس  پاك ميشود !!!! أبى كه هرسال با بشكه از خاك مقدس بيت الحم  مياوردند ودر حوضچه ها هفته وماهها  بو ميگرفت وميماند ، سر ساعت چهار پرده پنجره مشبك پايين افتاد وهمه رفتند ،او از حاى برخاست قامت بلند او را از دور ميديدم  ، آه لعنت بر اين دين باد هرچه مرد زيبا وخوش قيافه است براى خود برده و شكم گنده ها وپير پاتالهاى زوار در رفته را به كليسا ها فرستاده ،است ،اورا از دور ميديدم با  قامتى كشيده  يك شال بنفش دور شانه هايش  داشت ويك صليب طلايى كه بر گردنش آويخته  بود ، او به درون اطاق رفت ، پس از چند لحظه درب اطاقرا كوبيدم ،با صدايى همچو يك موسيقى دلنواز گفت ، : داخل شويد ،  من به درون رفتم ، از پشت ميزش  بلند  شد  ودستش را  بطرفم دراز كرد ودست داد وبمن گفت كه بنشينم ، خداوندا ، اين فرشته زيبا ازكجا ناگهان در اين شهر نكبت ظهور  كرد؟ صورتش سفيد با موهاى براق مشكى  چشمان كشيده با بينى رومى ،  وچانه اش كه حكايت از خون اشرافى او ميكرد وآن چاه زنخدان ، دهان زيبا وخنده اى كه مانند صبح روشن بهارى بر گوشه لبانش نشسته بود ، روى صندلى چرمى روبروى او نشستم ، كف دستهايم عرق كرده  بودند  واهمه داشتم ، او ، كاغذى را دردست داشت آنرا لوله كرده دوباره باز ميكرد ،سر انجام سر صحبت را باز كرد وگفت ، از شهرى كه در آنجا متولدشدى بگو ، از همسرت وزندگيتان ، در جواب گفتم اگر همه آنهارا بخو اهم بگويم بايد يكهفته در همين اطاق  روبروى شما بنشينم وحرف بزنم ، شمه اى از زندگيم گفتم ،سرش را تكان داد و گفت : 
علت بيزارى تو از مذهب چيست ؟ گفتم ، هيچ من مشگلى ندارم به همه مذاهب هم احترام ميگذارم اما من بايد أزاد باشم من يك انسانم وخوب ميدانم چگونه انسانى عمل كنم ، خرد انسانى را فرا گرفته ام ، احتياجى ندارم كسى بمن راه راست را بنماياند   همه كتابهارا خوانده ام ،همه افسانه ها شبيه يكديگرند ، بعلاوه در سر زمين من شاعران زيادى داشته وداريم ، يكى از آنها در يك عالم بيخودى پاى به چهار مرحله از اديان گذاشت ، وپس از  جستجوهاى زياد ، وديدار از هر چهار مذهب ،
  رسيد به همان نقطه كه بود ، يكى هست وغير او كسى نيست ،من متاسفم واقعا متاسفم اما نميتوانم قبول كنم كه بايد به يك مجسمه تعظيم كنم من به سازنده أن مجسمه بيشتر احترام ميگذارم ، 
صورتش بر افروخته شد ، سپس  به آهستگى گفت. ، نه ! ما با بقيه فرق داريم دست در كشوى خود كرد وسه جلد كتاب بيرون أورد و بمن داد وگفت اينهارا بخوان شايد بتو كمك كند ،ىمن نا آخر هفته اينجا هستم ، سپس شماره تلفن همراهش را بمن داد وگفت هرگاه ميل  داشتى بمن زنگ بزن  واگر مشگلى داشتى ، بدان من هستم ، كتابهاى كوچكى بودند نوشته  يك كشيش كه مانند دراويش ما يك بدعت نو بنا نهاده بود ، ودر اطرافش هرچه ثروتمند و مرد وزن جوان بود جمع كرده  او با خنده وشوخى  همهرا مريد خود ساخته بود ، بيشتر كار او در امريكاى جنوبى بود ، طبيعى است دين از كجا سر در مياورد فروماندگان و بيچارگان وبي سوادان  ، حال اين كشيش  قديس شده وعكس ومجسمه او در كنار ساير قديسان در شهر واتيكان قرار داشت ، اطرافيانش همه قدرتمند اكثرا بانكداران و تاجران و باقيمانده هاى اشراف اروپا دوشس ها ، كنتس ها ، دوك ها وغيره ، قبلا اطلاعاتى از او كسب كرده بودم ، وحال اين موجود زيبا با چهره رنج كشيذه در مقابل من نشسته بود وسعى داشت مرا به راه راست هدايت كند اگر چه به قيمت جانش تمام ميشد ،،
كتاب  معروف او درست كپي شده از روى كتاب يكى از سران دراويش ماست ، مو به مو نكته به نكته ، نه ، قربان ، پاى خر يكبار به چاله ميرود. ديگر إن راهرا طى نخواهد كرد ، پس چرا ما انسانها نبايد آزاد زندگى كنيم وخود راهمانرا انتخاب نماييم ، چگونه ميتوان از دست اين اربابان دين ومعلمين آنها گريخت ؟  ديگر خانم ژنرال را كمتر ميديدم واگر گاهى بر حسب اتفاق با او بر خورد داشتم روابطمان  سرد،بود ديگر من دختر خوب او نبودم او هم نميتوانست مادر من باشد ،  ؟
،،،.......ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 
از دفتر خاطرات روزانه 

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

ادامه بخش دوم 

من خاطره تلخى از اين نوع محافل داشتم ، درست شبيه "خانقاهها ايجاد شده" شخصى بنام پير بر منبر مينشست. بچه ماهارها راا استخدام ميكرد تا بصورت اژدها بتوانند با هرم وگرماى دهان وزبانهاىشان  بقيه را بفريبد ، بيشتر هم زنان ومردان متمكن و صاحب مال بودند ،  بياد دار م شخصى از أشنايان دور ما به دستور پير همسرش را طلاق گفت وبا زنى كه اهل همان دولت ارك بود ازدواج كرد وپس از مر گ هرچهرا داشت تقديم خانقاه نمود ، حال امروز روى اين نيمكت سرد نميدانم چرا ناگهان بياد أن شيخ مكار جوان افتادم، كه هنگامى  وارد ميشد به همه اعضا اطلاع ميدادند تا با هداياى  خوبى به بديار شيخ بروند ، سر شب شيخ سه تارش را  بر ميداشتند واشعار شيخ مغربى را با إواى خوشى ميخواندند ،ًاكثرا زنان ومردان جوان بودند پير پاتالها به كار گل مشغول بودند. أشپزخانه ، آبدارخانه  ، جارو كشى زمين سويى  و احيانا پرستارى از  بچه پير برنا!!! بعهده همين زنان  ومردان پا بسن گذاشته بود ، بوى گند ريا ، ودرغگويى  مرا به تهوع واداشت و شبانه راهى خانه شدم ، 
حال در مقابل اين مرد نشسته ام كه همان  حرفهارا با زبان ديگرى بيان ميكند ، نگاهى به ساير زنان انداختم همه لباسها پوشيده بعضى ها نيز يك شال تورى يا يك كلاه ويا دستمالى روى سر انداخته بودند ، تنها بازوان من عريان بودند !!!! 
من از أستين بلند بيزارم. همه لباسهاى من اعم از زمستانى وتابستانى أستينهايش بريده شده يك كيسه بزرگ أستين بريده درون گنجه دارم ، حالت خفگى بمن دست ميدهد سينه ام اماهميشه پوشيده است ، حال دستى به بازوانم كشيدم سردى أنها مرا دچار يك لرزش كرد اين سردى  محيط بود ،  چشم در چشم او دوختم ، در نگاهم هزاران پرسش بود ؟ 
گاهى چيزهايى بگوشم ميخورد كه : 
تابستان نزديك است  اگر بكنار دريا ميرويد لباستان پوشيده باشد  باشد سعى كنيد بيشتر در جاهاى خلوت با همسرتان ويا دوستانتان بنشينيد دوراز ديد اغيار !!!! اهه ، اينهم كه همان حرفهاى ملاهاى ما را ميزند پس اينهمه تاپ لس و يا زنان با مايوهاى دو تكه در شهر روانند؟  خوب لابد از اينها نيستند آنها حتما كافرانند وگنهكاران !!! سخن رانى او دوساعت ويك ربع طول كشيد ودر تمام اين مدت چشمان من به چشمان او دوخته شده بود نكاهشرا ميدزديد دوباره بر ميگشت ميديد دو چشم پرسشگر اورا زير شلاق گرفته است ، 
پس از اتمام جلسه ، زنان يك به يك به اطاق  او ميرفتند ، از (خانم ژنرال كه بعد از اين از او  نام مرچه ) نام ميبرم پرسيدم ، آنها در أن اطاق چكار ميكنند ؟
گفت : اعتراف !!!! 
سپس نوبت مرچه رسيد او رفت وبرگشت و گفت تو برو ! 
كفتم چى ؟  منكه مذهب شما را تدارم ، تازه خجالت ميكشم ، بروم چى بگويم ، 
مرچه كفت : بهر حال همه ما گناهكاريم  وبايد هر هفته به گناهانمان اعتراف كنيم ، حرف نزن بلند شو عاليجناب منتظرند . 
همه زنان زانو زده سرشان روى ميزهاى جلويشان خم بود  من آهسته به درون اطاق رفتم ، اورا نديدم تنها يك جعبه مشبك با پرده ، نشستم روى يك صندلى ، اما صدايى از درون أن جعبه  گفت : 
جلوتر بيا ، نترس ، روى اين چار پايه بنشين ، 
لرزشى همه توانم را  گرفته بود ، جلو رفتم سلام كردم ،روى چهار پايه نشستم ،
نام، ؟ 
اسمم را گفتم 
همسر ؟ 
خير بيوه ام و صاحب بچه ، 
كار ، خياطى ،نويسندگى ،براى بعضى از روزنامه ها در خارج 
مذهب ؟ 
ندارم ، ابد ا اعتقادى هم به آن ندارم ، دين وايمانم راستى وحقيقت است وبس گاهى به خالقى كه مرا  نظير ساير حيوانات خلق كرده ميانديشم ، همين ، متاسفم عاليجناب ، من ، ، من ، من، بغض كرده بودم سرم به دوران افتاده بود عرق كرده بودم سپس ادامه دادم : 
عاليجناب ، من ، من ، خدايم عشق است و بس ،ً
گمان كردم الان مرا با يك لكد از اطاق بيرون ميفرستد ،
پس از لختى سكوت ،ًگفت : 
عجب روح پاكى دارى قدرش را بدان ، أيا ميتوانى سه شنبه آينده به دفتر من در كليساى ......بيايى ؟ ساعت چهار منتظرت هستم ،و با انگشت شصت خود صليبى بر پيشانى من كشيد ، أه ، چه دستان گرم و پرحرارتى داشت بى اختيار خم شدم وبوسه اى بر پشت أن دودست سپيد ونرم كه از عاج ساخته شده بودند زدم واز اطاق  بيرون آمدم ده ها چشم مرا مينگريستند ......ثريا ايرانمش اسپانيا .
از دفتر يادداشتهاى روزانه سال ١٩٨٩
بخش دوم ، 
پناهگاه 

تنهايى بد جورى  أزارم ميداد ، بچه ها رفته بودند ،هريك زندگى خودشانرا داشتند ، اهل هيچ كلوب و جشنى هم نبودم. بعلاوه كسانيكه در اطرافم بودند اكثرا سطحى ، اكثرا به دنبال زتدگيهاى خودشان  بودند ،ساعتها اگر در كنارشان مينشستم غيراز عنوان  كردن ميهمانيها و ارزانى وگرانى  مواد غذايى وطرز سرخ كردن پياز چيز ديگرى عايدم نميشد ،
خودرا با كتب ومجله ونامه نويسى ها سر گرم ميكردم وخاطره نويسى 
 يكچند هم بخانه دراو يش رفتم سر خورده وبيمار برگشتم ،  
أشنايى با خانم وأقاى ژنرال براى من يك نعمت بزرگ بود ، هر دو تحصيل كرده  ، دنيا ديده ، ژنرال حال روى صندلى چرخدارش به همراه پرستار  دورخيابانها هوا ميخورد و خانم ژنرال مشغول فعاليت بود ، با اتومبيل كوچك  سفيد رنگ كه داشت مرا به همه جا ميربزد ، أنها از شما ل شرقى أمده بودند وابدا نه فرهنگشان نه لباس پوشيدنشان ىنه رفتارشان  به مردم بى قيد وبند اينجا شبيه نبود ،ً خانم ژنرال با خانم شهردار نيز دوست ومادر خوانده فرزندانش بود ، 
روزى بمن گفت : 
ميخواهم ترا به جايى ببرم كه حتما خوشت خواهد أمد ،ًما دوستان ديگرى هم داريم كه گاهى از شهرهاى اطراف ميايند ويك دوره تشكيل ميدهيم تو هم بيا ، خوشحال وخندان  بهترين لباسم  را پوشيدم  أرايش كمى كردم و هنگاميكه صداى بوق اتومبيل اورا شنيدم فورا پايين رفتم ، در أن زمان هنوز باين ده كوره نيامده بودم ودر مركز شهر زندگى ميكردم ،  با هم به يك كافه كوچك رفتيم براى نوشيدن قهوه  چند زن شيك وجوان وزيبا نيز در أنجا گرد هم نشسته بودند از طرز لباسها وجواهرات أنها ميشد فهميد كه همه سرشان به تنشان ميارزد ، خانم ژنرال مرا معرفى كرد وسپس گفت ، من و ژنرال كه بچه نداريم خداوند اينرا برايم فرستاده از دختر خودم بيشتر اورا دوست دارم !!!!! من قرمز شدم وبا خودم گفتم ،  اين خداى مهربان چرا هنگاميكه من طفل شيرخواره اى بيش نبودم مرا در دامن تو نيانداخت ،حال اين زن گنده 'و خنديدم ونشستم ،همه گويى كه به يك موجود أسمانى كه از كره ديگر أمده نگاه ميكردند گاهى پرسشهايشان زننده  وبر خورنده  بود. مثلا سر زمين  تو مانند پاكستان است ،ج؟ نه ! فريادم بلند ميشد ، خوب كجاى كشورت به دنيا أمدى ده بود يا شهر ؟ ..... 
أه زن لعنت بر تو ، مرا به دادگاه براى محاكمه أورده اى !  سكوت كردم ، پس از مدتى همه از جا بلند شدند و راهى يك كوچه باريك شديدم ،وجايى كه من كمتر ميشناختم ، پس از طى راهى نسبتا طولانى جلوى   يك درب بسته بزرگ أهني ايستاديم وخانم. ژنرال  درب را كوبيد در باز شد ،ًچند راهبه تعظيم كنان مارا به سالنى  هدايت كردند ، در اينجا حسى نامطبوع بمن دست داد ، بيخود نبود كه مرا انتخاب كرده براى دخترى ، زنى بيوه حتما پولدار براى قربانى معبد ! سعى كردم خودمرا نگهدارم وفرار نكنم ، از يك حياط بزرگ  با ديوارهاى كاشى كارى شده منقوش به صدها فرشته وقديس رد شديم ووارد اطاق بزرگى شده روى نيمكتهاى چوبى بدون پشت نشستيم اطاق نسبتا تا ريك بود يك محراب داشت ويك ميز  بزرگ با روميزى سفيد ، سكوت سردى هم جارا فرا گرفته  بود همه تسبيح هاى خودرا بيرون أورده سرشان بين دستهايشان دعا ميخواندند ، سردم شده بود انگار  در يك گور سرد جاى گرفته بودم  چند با.رخواستم برگردم اما دربها همه قفل شده ودر پشت در راهبان  مانند نگهبانان  جهنم ايستاده بودند ، در كنار محراب درى باز شد ،ناگهان در ميان تاريك وروشنايى أن قامت بلند را  شناختم ، همان فرشته ، كه در رستوران ديده بودم ،پس او هم يكى از همين ها ست  ؟! أه ، كاش ميتوانستم از أن پنجره هاى شيشه اى كه هر راهبه دست  در دست يك بجه خردسال داشت فرار ميكردم ، سردم بود ميلرزيدم ، آن فرشته نشست ،ساعت خودرا باز كرد  وگذاشت روى ميز ، كتابى جلوى او بود باز كرد و گفتارى  را آغازنمود ، صداى ملكوتى ، صداى خدا ، أواى فرشتگان بود كه بگوشم ميخورد ، چيزى از كلمات او درك نميكردم مانند رويا بود ،مانند كسيكه درخواب حرف ميزند ، چهره اش  بس زيبا. چانه اى با همان چاه زنخدان ، دستهاى كشيده بلند گويى اين دستها هيچگاه غير از كار دوچنگال وتسبيح  چيز زائدى را بخود نگرفته بودند سفيد ،وبرق ميزدند انگشتان بلند وكشيده  خداوندا يك درخت بلند صنوبر را تو در چه حالتى  خلق كردى ؟ صداى دلنواز او در كوشم مينشست ،از گناه ميگفت ،باخودم ميگفتم أيا هيچگاه تو مرتكب گناه شده اى ، من روى رديف اول نشسته بودم چهره به چهره ،رو به رو ،،،،، ثريا ايرانمش از دفتر يادداشتها روزانه ،

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۴

آخر دنيا 

معمولا تلويزيون  تماشا نميكنم ، اخباررا ميخوانم ، امشب باز مطابق هرشب طبالين تمرين عزا دارى ميكنند ! براى سه هفته ديگر كه قرار است آن فرشته معصوم بر صليب كشيده شود ، بناچار صداى تلويزيونرا تا حد امكان  بالإبردم ، يكسو ،شيطان دارد با خدا معامله ميكند ، در سوى ديگر حوا فرياد دمكراسى برداشته ، ومشوقين  خريدارى شده  دستهايشانرا بهوا برده اتد در انتظار معجزه ،من ، بانو آليس در سر زمين عجايب ،روياهايم را تا حد امكان  با چاشنى رمانتيك  مخلوط كرده ام ، زير چشم ميبينم كه چگونه آتش از كمپ پناهندگان شعله ميكشد ، در سوى ديگر سيل روان است واتومبيلها رنگ ووارنگ مانند اسباب بازى روى أب شناورند، سعى دارم  به دنياى تخيل بروم  سعى دارم چيزى را نبينم ،  قلبم را لازم دارم ، ميل ندارم طپش أن زياتر شود ،بمن چه مربوط است كه إحساسات  مذهبيون از يك ماه قبل بجوش آمده وتمرين خودا هرشب يكساعت كنار گوش من انجام ميدهند ، بايد به چيز ديگرى بيانديشم ، صداى تلويزون كم شد دلقكها مانند عروسكهاى خيمه شب بازى با رنگهاى مختلف بالا وپايين  ميروند ،  بايد به الهامات شاعرانه ام پناه ببرم ، بايد در مورد شخصى بنويسم كه امروز ديگر وجود ندارد ، يك ارتباط ، يك وابستگى بين دو موجود از دو سر زمين  متفاوت  در اول جنبه عشق بخود گرفت ، سپس كنجكاوى  وحساسيت  ،  او عاشق حرف زدن وزبان ما بود بى آنكه چيزى بفهمد برايش شعر ميخواندم ، نميفهميد  ، از ميكده ميگفتم  يك بار ويا ياك مشروب فروشى برايش تداعى ميشد ، او سيماى حقيقى خودرا همان ماه اول نشان داد ، چند خون اشرافى در رگهايش جريان داشتند ، بلند قامت ، زيبا ، بمعناى واقعى ، گويى يكى از مجسمه هاى ميكل أنجلو از وسط واتيكان ،ًجان گرفته وباينسو پرواز  كرده بود ، هيكل او تراشيده  بدون نقص نامش طولانى و عجيب وغريب  همه اجدادش را به دنبال نامش ميكشيد ، عشق شديدى به خقيقت داشت ، اما ميدانست كه در ميان مردمى كه بايد زندگى كند حقيقتى وجود تدارد ،  حقيقت بينى مغرورانه كه تنها ميتوانستيم در ميان كتب قديمى أنرا پيدا كنيم ،  سخت  پايبند  شرافت بود وچندان از أن سخن ميراند كه گويى در آسمان زندگى ميكند نه در روى زمين بين أدمهاى گوناگون  ،طبيعتى إرام داشت كه بسوى تفكر واتديشه كشيده ميشد ، من خيال نداشتم كه اورا زير ذره بين روانشناسي بگذارم أنچنان عريان خودرا نشان داد كه من حيران ماندم ، اين واقعه بسيار دير اتفاق افتاد وخيلى زود هم با مرگ او به پايان رسيد ، قصه اش طولانى است هر بار كه ميخواهم بنويسم اول مقدار زيادى اشك ميريزم  وسپس دفترم را ميبندم ، 
واگنر را ميپرستيد ، اورا خداى موسيقى ميپنداشت ، هرسال خودش را به شهر او ميرساند تا در مراسم يادبود او حاضر باشد ، 
بياد اولين روزى افتادم كه با او برخورد كردم ، در يك رستوران با خانم "ژنرال" نشسته بوديم ومن خيره به بشقاب لبريز از روغن و ميگو و پاستاى  چرب وچيلى بودم وفكر ميكردم كه چگونه أنهارا ميتوانم بخورم كه ،كنار ميز ما ايستاد ، خم شد تا دست بانوى ژنرال راببوسد با ديدن او تكانى خوردم وناگهان از جاى برخاستم ،  خدا از آسمان به زمين آمده حال بايد باو تعظيم كنم ، او دست روى شانه ام گداشت وگفت بنشينيد ، بنشينيد ، من نشستم ، اما نه ننشستم روى هوا تاب ميخوردم صو رتم بر افروخته ، وپيكرم خيس عرق بود ، إيا درست ميبينم ؟ اين يك انسان است يا يك مجسمه زيبا كه از ميان عكسهاى بزرگ قاب شده رستوران بيرون جهيده است ،  نه ممكن نيست انسانى باين زيبايى آنهم در اين شهرك ديده شود او رفت ، عطر ياس را نيز با خود برد ومن خيره به ميگو ها كه حالا بنظرم هركدام يك خرچنگ ميماندتد ، خانم ژنرال يكريز  حرف ميزد ، من نگاهم به درى بود كه او در پشت إن پنهان شد ،... .....ثريا ، ايرانمنش /اسپانيا / 
از دفتر يادداشتهاى روزانه .
ميان پرده ،

يك نشست و رفع خستگى در خانه تكانى !!!

گنجى در درونم بود  كه نميشناختمش ،
آنرادرگوشه تاريكيها  ،پنهان ساخته بودم ،
اين گنج را هنوز دارم 

من هرشب ، به ديدارت  ميايم 
با بهترين گفته ها ، لب بام تو ميتشينم ، مانند كبوترى غمگين 
أواز  مرا نخواهى شنيد 
من در گوشه اى در بيغوله ها ،به تماشاى تو مشغولم 
گنج ،  من در سينه تو نميگنجد 
تنها در أسمان. پنهانش  ميكنم 
 وكليدش را به فرشته عشق ميسپارم 

درنزديكيهاى اين بيغوله ها ، صدايى نيست 
 أوايى نيست ، وهمه به بيدردبودنم 
رشك ميبرند ! بيخبر از دردهايم كه بسته بندى شده 
در گوشه اى بخاك فرو رفته اند 

من هرشب ، به سراى تو سفر ميكنم 
زخمهايمرازبتو نشان ميدهم 
انگشتان تو بيحس ، وسرد 
 روى پيكرت افتاده است 

من هرشب ترا فرياد ميكنم ، هنگاميكه درخواب 
رويايى أنسوى درياها را ميبينى 
امروز أوازه خوانان در كنارم با دهل ميخوانند 
فردا با خيال تو به ماه سفر  ميكنم  وأواز ترا 
أنسوى فراموشيها خواهم شنيد 

امروز خسته ام ، فردا خواهم خنديد 

ثريا ، اول ماه مارس ٢٠١٦ ميلادى