شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۴

داستان 5

میل ندارم وارد جزییاتی بشوم که هم خودم را خسته میکند وهم درد مضاعفی روی سینه ام میگذارد کم وبیش در نوشته های قبلی تکه تکه رنجهارا  رویهم تلمبار کرده ام ، شب از هجوم خیالات خوابم نمیبرد ، امروز به نگاه کردن به کسانیکه دور حیوانات جدید جمع شده اند  واز بوی تعفن آنها لذ  ت میبرند  وافسانه ساز خویشند  احساس میکنم که حقیقت کم کم گم شده است.من بانتظار آن نیستم که  روزی این نوشته ها  برای من تاجی به ا رمغان بیاورند  یا خدای ناکرده منهم درردیف نویسندگان قرار بگیرم وسکه هایی درون جیبم روان شود، خیر . تنها حقیتی تلخ یک ملت وزندگی گیاهی اورا ترسیم میکنم ، حقیقت تلخ زنانی که زیر پنجه عقابی بنام مرد دست وپا میزنند وقربانی میشوند ، من خود عقاب بودم طعمه را به دهانم گرفته بودم ودرصدد تکته تکه کردن او روزها را درانتظار  میگذراندم ، من هنگامیکه اورا دیدم عشق دردلم زبانه میکشید برایم مهم نبود کی وچکاره وپسر کدام دلال یا دزد ویا تاجر است ، اما او مرا برای آن انتخاب کرد که درپشت سرم پنهان شود ومانند یک موش دزد شبها با جیبهای پر بخانه برگرددد ومانند رباخواران دوران دوزخ بشمارش سکه هایش بنشیند ،  درحال حاضر میدانم که نقادانی در سراسر دنیا دارم  کسانی که مرا تحسین میکنند وآن کورها هایی که تحمل من وحقیقترا ندارند وبه تحلیلم میبرند   ،  روزگاری عقیده ام بر آن بود که نام هرکسی  سرنوشت ساز زندگی اوست اما امروز این باور غلط را نیز از خود دور ساخته ام ، هرکسی با دستها وافکار وهمت خود میتواند تمام موانع را از جلوی پایش بردارد ، از هیچ چاه وچاله وسنگ کلاخی هم واهمه نداشته باشد ، دیو ودد دردرون خود ماست میتوانیم آنرا بکشیم ومیتوانیم باو غذا برسانیم اورا بزرگ کنیم وسرانجام خودمان طعمه شویم .
امروز نوشته ها وسر گذشتها از تاریکیها بیرون میایند  دستکاری میشوند برای مد روز  وسپس بنفع ( کسانی) تنظیم میشوند وسپس به چاپ میرسند ، من امیدوارم نیستم که روزی این نوشته ها بدون دستکاری ویا ریاکاری چاپشده وبه دست کسانی بیفتند که میل دارند بدانند  ما درآن زمان چگونه میزیستیم ؟! .
این زندگی و داستان یک انسان است ، ومبارزه او با سرنوشت ، همین ، نه بیشترطی مراحل دردناکی زندگی را گذراند  وامروز از آخرین  پرتو درخشان  چشمان وآخرین  تیره مغزش  کمک میگیرد  تا بنویسد با این امید که همه چیز را به حقیقت روی صفحه بیاورد .
در حال حاضر ادمهای زندگیم عده ای مرده اند ، عده ای هنوز زنده  وکسانی خودرا پنهان کرده اند  ونیمه جان با چهار دست وپایشان  با کمک داروها ومواد مغذی  به ستون بی بنیاد زندگی آویزان شده  خیال ندارند  آنرا رها کنند  میل دارند بیشتر بمانند تا خون جوانان  وبه یغما بردن  مال دیگران  بتوانند  چند صباحی  دیگر  به زندگی نکبت  بارشان  ادامه دهند  وسرانجام روزی از پای خواهند افتا ذ/
روزگاری  دور در موقعیکه هنوز خیلی جوان بودم نویسنده ای داشتیم ( بنام ، ذبیح اله منصوری) این شخص مثلا تاریخ نویس بود اما هرچه را که مینوشت نه ماخذ  داشت ونه حقیقت همهرا از ذهن خودش میساخت گاهی هم یک نام خارجی بر بالای صفحه نوشته هایش میگذاشت که مردم تصور کنند  واقعیت دارد . کتابهای او هنوز به چاپ  میرسند اما همه افسانه وساخته وپرداخته ذهن خود او بود مانند سینوهه !!! . و کشف نور حضرت صادق  که باعث ساختن دوربین  وگالیله وغیره شد !! مشتی بیسواد هم در وطن من باین موضوع دامن زده وآنرا برای پخش به سراسر دنیا فرستاده اند !!! تا خود واسلامشاان  واسللافشانرا خوب جا بیاندازند .
اما من آنچهرا که شاهد بوده ام ، دیده ام ، وبر خود من یا اطرافیانم گذشته دراینجا به رشته تحریر در میاورم ، وبر این امر معترفم که هرچه از دل بر آید ، لاجرم بر دل نشیند .
من وارد جزییات نمیشوم . بیشتر چیزهارا گاهی در قالب یک داستان یا یک نوشته در وبلاگم قرار داده ام اما این حکایت حکایت دیگری است ........بقیه دارد
ثریا اسپانیا . شنبه/


جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

داستان .4

امروز دیگر هیچ چیز در این دنیا  برایم مهم نیست ، روز گذشته که با اتومبیل برای خرید به سوپرهای زنجیره ای میرفتم ، همان  کوچه های نکبت و همان رنگهای آبی وسبز وزرد وقرمز  پایین شهرتهران ،  بنظرم مجسم شد دود  وبخا راتومبیلها وهوای مه الود بیمارم ساخت ، بیاد آن روزها میافتم که بخانه سکینه خانم  در جنوب شهر وخیابان شهباز میرفتم تا با التماس اورا برای کمک بخانه بیاورم مستخدمین بعناوین  مختلف ناگهان عیب میشدند  ، آن شب کذایی تازه سماورراروشن کرده ومی خواستم یک چای بنویشم خانه لبریز از اثاییه رویهم انباشه ظروف ناشسته کثیف درون آشپزخانه مادرم هنوز چمدانشرا باز نکرده میخواست برگردد ، سر زنشهای او بیشتر مرا میازرد ،بیرون از خانه تاریک بود هیچکس نبود همه جا بیابان بدون تلفن هم نداشتیم  تنها یک شبگرد پیر بایک چماق درب خانه ایسناذه بود ، من بودم با سه بچه کوچک که بزرگترین آنها دوازده سال داشت ، اتومبیلها بیرون از خانه پارک بودند ، نمیدانستم دراین کوچه غریب واین بیابان آیا میشود اتومبیلهارا بیرون گذاشت ؟ به آهستگی رفتم  تا اتومبیل  کوچک خودم که جلو بود وپژوی تازه خریده ایشان درپشت سر ؛ شاید بتوانم هردورا به درون خانه زیر آلاچیق جای بدهم وداشتم به درون میامدم که دیدم از پشت سر نوردو چراغ قوی بچشم میخورد . گمان بردم پلیس است ، شاید بتوانم از او کمک بگیرم واتومبیلهارا به داخل حیاط ببرم ، او دراطاق خوابیده بود یا ظاهرا خودش را  بخواب زده بود ، اتومبیل پشت سرم ایستاد ، آه فرشته نجات رسید ، مهندی " نون" به همراه همسر مهربانش ، برایم غذا آورده بودند ، 
مهندس اتومبیلهارا به درون برد واتومبیل کوچک خودش را پشت درب خانه گذاشت وباتفاق همسرش به درون آمدند ، گفتم چای حاضر است بچه ها هم چیزی خورده اند اما دختر کوچکم شوکه شده از دیدن دو گوسفندی که جلوی چشمش کشته اند حالش چندان خوب نیست ، آنها نشستند  ، هنوز چای را درون استکان نریخته وبه آنها تعارف نکرده بودم ، ناگهان درب اطاق خواب بشدت باز شد ، او مانند یک هیولا با چشمان قرمز درحالیکه نیمی از پیراهنش بیرون از شلوار گلی و خا ک آلوده اش بود آمد جلو وگفت :
عموی من نازه مرده وتو باید دراین قصر زندگی گنی؟؟؟ خنده خودرا فرو دادم ، قصر ، باین زندان میگوید قصر شاید همان زندان قصرباشد .
چه ارتباطی دارد عموی تو مرد متمکن ومتمولی بود که بایک دختر شازده عروسی کرده بود تازه چهل روزهم گذشته چه ارتباطی این خانه با مرگ عموی تو دارد تو اسباب کشی را شروع کردی ، اینهارا باخودم میگفتم اما سکوت کردم ، درب اطاقرا آنچنان بهم کوبید که همه ساختمان به لرزه درآمد .
بچه ها بیدارشده مانند جوجه میلرزیدند .
میلی به کتلت خوشمزه خانم مهندس نداشتم ومیلی به حرف زدن نداشتم تنها نگاه ترحم آمیز آنها بمن کافی بود که از زندگیم سیرشوم .
هنوز بقایای گوسفند  ان درون حیاط ریخته شده بود وهمنوز آشپزخانه بوی خون میداد ودل من میلریزید دراین بیابان بدون هیچ دوست وآشنایی در این زندان خاکستری ، با این مرد نیمه دیوانه مرد هزار چهره . 
صبح زود صبحانه بچه هارا دادم وآنهارا راهی مدرسه وکودکستان کردم خوشبختانه اتوبوس تانزدیکی خانه میامد ومن آنهارا تا سر کوچه میبردم وتحویل راننده میدادم چون کوچه پرار قلوه سنگ وخاک بود . اطرافم همه بیابان ، 
کرکره ها در اطاقها مرا آزار میدادند انگار دریک دفتر معاملات املاک نشسته ام ، آشپزخانه آهنی هدیه شرکت اسپید ، یخچال کلویناتور، هدیه  شرکت فیروز ، اجاق هشت شعله بزرگ با دو منبع پنجا ه لیتری گاز هدیه ثابت پاسال !!! چراغهای نئون چوبی بر دیوارها هدیه شرکت لوستر شعله خاور ، آه خدایا آیا دربیمارستانم یا تیمارستان ، اطاقها با رنگ خاکستری وجای قفسه کتابهای من هنوز خالی با همان مبلمیان دست دوم  قدیمی که از زمان پدرش وهمسر اولش بجا مانده بود ، نه ، این زندگی من نیست ، یا آنرا میسازم یا ویران میکنم ، هارت وپورت ترا هم که موقع مشروبخوری به یک حیوان مبدل میشوی بنوعی میخوابانم ، هنوز جوانم ، قدرت روحی دارم قدرت جسمی دارم وهنوز با یک کلام هزاران نفر را بخدمت خواهم گرفت مرا پر دست پایین گرفتی بدبخت نوکیسه وتازه به دوران رسیده ، من از خاندان مردی هستم که سرش را برای آزادی از دست داد ( میرزا آقاخان کرمانی) تو اورا نمیشناسی ، تو غیر از چند دلال ومعامله گر اوستا نجار و تقی بنا  چند پیر زن وچند زن فاحشه کس دیگری را نمیشناسی معلومات توتنها درحد بالا رفتن ارقام بانکی وسود وزیان است دست تو دائم درجیبت هست وداری سکه هارا میشماری اگر مثلا به سبزه زاری برویم  توبجای لذت بردن از هوای دلپذیروسر سبزی درختان وچمنزار دردلت میگویی اگر اینها طلا بودند چه قیمتی داشتند ؟ ....
بقیه دارد 
ثریا / اسپانیا / 
آن پرنده 

بقيه داستان 

أن پرنده كه روى شاخه هاى عريان درختان ، 
إوازش را  پنهان كرده بود ، 
آن پرنده ، كه در كوهستانها بر فراز قله ها 
 دشتهارا زير بال خود داشت  
اكنون بال پروازش ،شكسته  بود 
 در گنج قفس ، چشمانشرا بسته بود ، 
رهگذران در اين گمان بودند كه مرده است 
 پرنده مرده ، بى أزار است 
قفس أهنى، با رنگهاى مرده خاكسترى 
او در فكر فرار بود 
---------
خانه از بتون وآرمه وسنگ ساخته شده بود ، با درب بزرگ آهنى خاكسترى ، ديوارها خاكسترى ، اطاقها بدون پرده تنها با كركره جلوى نور أفتابرا ميگرفتند ، أشپزخانه نيمه كاره آهنى به رنگ خاكسترى ، در ب زندان بسته شد ونگهبانان به نوبت جا عوض ميكردند ، تازه به أن خانه رفته بوديم هنوز لباسها وبسته ظروف وسط حياط بود كه با كاشيهاى خاكسترى تزيين شده بودند ، باغچه خشك با چند شاخه رز ويك درخت كوتاه ماگنوليا ، هنوز عرق تنم خشك نشده بود ،دختركم بسرعت خودش را به من چسپاند  وفرياد زد كه بع بع بع  كشتند ، خون ، خون ، ،،،، زبان بچه. دوساله بتد أمده بود  فورا خودم را به أن آشپزخانه لعنتى  رساندم ، زرين خانم مشغول تكه تكه كردن گوشتها گوسفند قربانى وتقسيم بندى أنهابود ، بچه در بغلم ميلرزيد اورا به اطاق تاريكى بردم ، اطاقهاى كه با پنجرهاى آهنى خاكسترى باز وبسته ميشدند وتنها پنجره رو به يك حياط باريك داشت كه به زير زمين منتهى ميشد ، صداى وحشتناكى از زير زمين  بگوش ميرسيد ، موتور خانه كار ميكرد ، جاى استخر   تبديل به أب انبار شده بود كه أبرأ به لوله هاى ساختمان ميرساند ، هنوز أب براى نوشيدن نداشتيم ومجبور بوديم از خانه هاى شهرى با منبع أب بياوريم اين أب انبار هر هفته با تانكر أب كه از بيرون مي أمد پر ميشد و هرماه تانكر گازوييل  موتورخانهرا تغذيه ميكرد ، هزارمتر مساحت زمين بود كه سيصد. پنجاه متر أن زير بتا رفته بشكل زشتى اطاقها را ساخته بودند چهار اطاق خواب ، سالن وناهار خورى راهروى بزر گ بيقواره بدون نور كه بايك درب كشويى  با شيشه هاى  رنگى بين دو اطاق و آشپزخانه   قرار داشت كه آشپزخانه ودوا طاق ديگر. را از هم جدا ميساخت  نور راهرو تنها ازيك پاسيو كه چند بوته  گل نامطبوعى  وزشت أنرا پر كرده بود ، تامين ميشد ، خانه نور نداشت با أنكه همه اطرافش خالى بود ، تنها يكى دو خانه كوچك در كنار ما قرار داشت ، نقشه اى كه من داده بودم براى ساختمان چيز  ديكرى بود البته دستور برادر بزرگ بود  واين بناى بيقواره كه بيشتر به زندان وشكنجه گاه شبيه بود  تا يك خانه راحت مرا دچار پشيمانى و پريشانى ميكرد ، بانوان وأقايان با هداياى ارزان قيمتشان  براى ديدار خانه جديد أمدند  ودر انتظار كباب ودل جگر  وأبگوشت گوسفند قربانى تخمه ميشكستند وإقايان عرق مينوشيدند ، منقل لبريز از ذغال در ميان راهرو دودش به هوا رفته بود ، قبل از من ديگر وابسته گان فرشها ا پهن كرده وچند صنلى  راحت گداشته بودند در انتظار ناهار وكله پا چه  وكباب دنبلان ،بچها در اطاقهايشان پنهان شده بردند زير چادر وال نازك مادر بزرگ ومن حيران از ديدار اين جمعيت بيدرد كه حتى مجال ندادند من اثاثيه را  باز كنم ، ( او ) قبلا حسابى خودش را ساخته بود حال مانند يك بجه يتيم وسط باغچه ولو شده بود ودسته دسته اسكنهاهارا از جيبش بيرون ميريخت و فحاشى ميكرد ، سپس ميگريست  كه أهاى فلان فلان شده ، تو براى پول من أمدى ، أهاى فلان فلان شده ها شما مرا براى پولهايم  ميخواهيد ، من وبچه ها به درون اطاقهاى زندان خاكسترى رفتيم ودربها را  قفل كرديم چون ميدانستيم عاقبت اين  مستى بكجا ميكشد  خانه ايكه او دستور  ساختنش را داده بود بيشتر به درد يك معمار ميخورد كه در آتيه بتواتد روى آن چند طبقه  بسازد ، يكى از اطاقها درست روى موتور خانه قرار داشت كه زمين آن هميشه داغ بود ، مقدارى هم فضاى مرده بين راهرو واطاقها  ايجاد شده بود ، گنجه هاى گود بدون قفسه بندى ، 
او مانند يك حيوان بيمار وسط باغچه داشت زوزه ميكشيد ومن نگاهى به ديوارها كه بارنگ خاكسترى رنگ شده بود مينگريستم ، أيا اين مرد ذره اى ذوق  ندارد ، آيا زيباييهارا نميشناسد ؟ اين موجود مفلوك  وبدبخت كه با كمك ديگران بر صندلى مدير كلى نشسته ، حال مانند يك سگ زخمى وسط حياط ناله میکند ديگران  مشغول انبار کردن شكمشانند و كسى نميپرستد که  صاحبخانه كجاست ،؟؟؟؟ بقيه دارد ، 
ثريا ، اسپانيا ، جمعه

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۴

گربه سياه ٣ (داستان) 

بر گرديم به داستان ، نوشتم در عصر وزمانه اى زندگى ميكنم كه پايان جهان نزديك است ، وواقعا هم همينطور است عصرى كه همه چيز دارد از بين ميرود  ، عاطفه ها ، رابطه نا ، عشقها ، وگرماى فاميل ، و ريشه ها ، در زير غبار فراموشى و زير يك برگ فلزى پنهان شده است ،  زمان گمشده ، زمان از دست رفته ، زمانيكه همه در صف قطار به انتظار ايستاده  تا قطار بعدى برسد ، بيمارى هاى قرن مانند طاعون وتب زرد ، وباى قرون گذشته يكى يكى را ميبرد ، دانش وخرد درزير كله هاى بى مو در خارج وزير ريش وپشم وسبيلهاى كلفت كلاه  مخمليها وعمامه بسرها  گم شده ، پايين تنه حرف اول را ميزند ، آنهم بحكم واعظ در خلوت ،
در اين عصر وزمانه  بياد مادر بودم كه بخيال خود روشنفكرانه عمل ميكرد. اشعار سعدى وحافظ را از بر ميخواند وأن آبياتى  كه با دل او همآهنگى  داشتند به همراه سيل اشكها بر صورت چون گلش جارى ميشدند ، او در پايتخت احساس غربت ميكرد ، دلش براى أفتابه لگن نقره اش و  مجرى  كاردست  وگلا پاشش ميسوخت ، دلش براى مرجانها ومرواريدهايى كه ميان انبوه موههايش پنهان كرده بود ميسوخت ،، من نگاهش ميكردم ، در سكوت و جانم آغشته از زخمهايى بود كه چند روستايى تازه به شهر آمده در لباسهاى گرانقيمت او ومرا به ريشخند گرفته بودند ، نه كسى نبود كه مارا بشناسد ، ما هم  كسى را نميشناختيم  ، همه أشنا بودند ، تنها آشنا ، مادر هرسال به خاك خودش به زادگاهش سفر ميكرد وبا كوله بارى از قصه ها وگفته ها بر ميگشت ومرا سرزنش مي كرد كه اگر با پسر فلانى عروسى كرده بودم ، الان ميان باغ ودشت ميكشتم ، او از حال  من بيخبر بود ،همچنانكه من امروز  از حال ودل وشعور فرزندانم بيخبرم ، آنها كلامى از آنچه كه من ميگويم ويا مينو يسم نه ميخوانند ونه ميفهمند ، آنها سرزمين امريكا ، روسيه ، اتريش ، فرانسه ، آلمان را  بهتراز شهرهاى ايران ميشناسند ، در نظر آنها ايران با افغانستان يا پاكستان ويا ساير سرزمينهاى مسلمان وعرب نشين فرقى ندارد ، آنها در جامعه مسيحت بزرگشده اند بى آنكه أنرا بپذيرند ، تنها احترام به سنتهاى سرزمين ميزبانشان  ميگذارند ، در أن زمان منهم از مسجد مشتاقيه وگلدسته ها وانبار أب  وحمام گنجهاى خان وباغ شازده چيزى نميدانستم ، دنياى من در يك اطاق بين مقدارى كتاب وصفحه  ورؤيا ها ميگذشت ، احازه بيرون رفتن تداشتم ، اجازه  خريد از مغازه براى بچه هايم ويا خودم نداشتم ، همهچيز به درخانه ميامد ، آنهم  از نوع ارزان وبازارى آن ، حتى جواهر فروش هم با جعبه جواهراتش بهخانه  ميامد  ومن مجبور بودم بزرگترينرا براى پنهان كردن  در صندوق آهنى  انتخاب كنم ، اتومبيلم گوشه حياط خاك ميخورد ، من يك زندانى بودم ، زندانى با اعمال شاقه ،ودر همان كنج زندان  دستهام را به بيرون تكان ميدادم وتقاضاى كمك داشتم ، بى مورد بود، چهار موجود بيگناه به دامنم چسپيده بودند ، معلم گيتار گرفتم ، معلم پيانو گرفتم ، دختركى براى ماساژ پيكر خسته ام هفته اى دوبار بخانه ميامد ، در عوض سيل ميهمانان و مفتخوران هر هفته خانه امرا پر ميكردند ومن در كنج أشپزخانه به همراه آشپزمء مشغول  دكور غذاها بودم ، اجازه نداشتم داخل ميهمانان مرد بروم مردان در زير زمين وزنان در بالا ميزهاى بازى ورق وتخته  نرد وبساط ترياك وعرقخورى بزن وبكوب بر قرار بود ، من ؟! تماشاچى، شاعر بزرگ غزل سرا و سالار سخن امروز بهمراه خانواده  ، خوانندگان نامى ومشهور ، نوازندگان ، بانوان افسران و سپهبدهاى تازه درجه گرفته ، همه درون زير زمين روى هم تلنبار بودند ، بعد ها يكى از همين  سپهبد ها كه معاون اول  ساواك ، معاون شهردارى ورئيس اداره شهر سازى  بود ، پس از انقلاب فراركرده در جمع  بقيه فراريان ميگفت : 
من ، در آن رژيم بودم ، اما با أن رژيم همكارى نداشتم !!؟؟؟ پس چگونه سه شغل را  درأن واحد حمل ميكردى وجوجه هاى تازه سر از تخم أورده اترا به مقامات بالا ميرساندى ؟! اينها  همه بخاطر بيطرفى  تو بود ويا خودفروشى دخترت به سازمان  مخفى پليس  انگليس وجاسوسى  براى أنها ؟؟! واقعا ما ملت بيشرمى هستيم ،  روساى تمام اداره ساواك شهرستانها ى ايران اقوام او وهمسرش بودند !! مشتى عقده اى ، بيسواد و برهنه .......ودر ميان جمع ميگفت : 
معلوماتت ا
 معلومات را ميخوام چكنم ،شاشيدم  به آن ، پول چقدر دارى ؟؟!  اين تشان تمدن وادب و شعور يك سپهبد ارتش پر قدرت ايران بود !!!....... 
بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، پنجشنبه

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

                   ميان پرده 


اين نوشته را امشب تحت تاثير سخنرانى فرهاد معينى كرمانشاهى در سوگ و يادواره پدرش مينويسم ،ً
اين همان فرهاد كوچك هفت ساله بود كه به همراه بچهايم به مدرسه  تابستانى ميرفت وعصبى  بود وبيشتراز دوهفته نماند ، اين هما ن پسر بد اخم  وشيرين وبامزه بود ، 
من ميهمان هر روزه خانواده معينى  در كنار شيرين ، حسين وبانو عشرت زمان كه به حق بايد گفت بانوى بانوان بود و بياد اين بيت سعدى افتاد م كه گفته : زن خوب وفرمانبر پارسا ،ًكند مرد درويش را پادشاه ،
اين زن با تمام سختى ها ، مجادله ها ، بى پولها ، با دير آمدنها و حساسيتهاى يك شاعر ساخت ،  پنج فرزند برايش بزرگ كرد ، روزها وأيام خوبى با آنها داشتم ، سفر شمال ، ناهار در هتل واريان و سپس عروسى حسين با برادر زاده همسرم كه با يك عشق آتشين شروع شد ، مرگ ناگهانى  فرزندشان  ، اعدام همسر شيرين ناخدا يكم  براى هيچ كمر أن مرد را خم كرد وموهاى عشرت زمان به سپيدى گراييد ، پس از انقلاب تنها چند بار شاعر زمانه را ديدم كه بخانه ما در كمبريج أمد و يگر عشرت خانم را  نديدم در روزنامه ها ورسانه اخبار مربوط به آنهارا ميخواندم ، 
امشب پس از سخن رانى فرها كه موهايش  سپيد شده و حالا همسر وفرزند دارد ، گريستم ، وخواندم كه از برت دامن كشان رفتم كه رفتم ، 
فرهاد مشگل مرا بشناساند ، نوشين شايد مرا فراموش كرده باشد ، شيرين. ابدا بياد من نيست ،ومريم خانم. سالها با من قهر بود ، هرگاه به تهران ميرفتم يكهفته ميهمان حسين وهمسرش فيروزه بودم در كنارشان بهترين لحظات را داشتم ، 
حال در كنج اين مخروبه  خانه دارم براى آن روزهاى خوب ميگريم ، عشرت خانم فوت كرد ، خيلى اورا دوست داشتم ، عجيب شبيه مادرم بود اما  قدرت روحى او بالاتر و زنى بلند قامت ، از زنان دلاور كرد ، عجب زندگى همه مارا از هم دور كرد واز هم پاشيد عكسهايشان هنوز هست يادگار  ، 
سلام به پيرى در خانه ما ساخته شد با آهنگى از استاد توكل ، ومهربانى جناب معينى كه با افتادگى وخلوص هميشه ميگفت : ثريا خانم ، مخلصيم ، ومن شرمنده وسرخ در مقابلش سكوت ميكردم ، يادشان گرامى هم او وهم عشرت السادات ، بچهاى خوبى تربيت كردند ، 
فرهاد ميگفت : پدر هيچگاه قلم ودفتر از دستش نمى افتاد  ، 
فرهاد جان منهم هيجگاه قلم وكاغذ از دستم نمى افتد اما ، كسى نميخواند ، باد خواندن را نميداند ،
ثريا ايرانمنش، چهارشنبه شب ، ٢٤/٢/٢٠١٦ ميلادى ، 

گربه سیاه .2

این داستان شاید آخرین داستانی باشد که مینویسم ، این روزها زندگی همه قصه شده از هر موضوعی میتوانی یک داستان ساخت تنها کمی خیالبافی لازم است ، آنچه تا امروز نوشته ام بیشتر با حقیقت توام بود تا با تخیل ، نوشتم ومینویسم شاید سر گذشتم  عجیب ترین سر گذشتهای باشد  ویا شاید کسی هنوز مانند من به دنیا نیامده است ، ویا نخواهد آمد ، باین میاندیشم که شاید همه رویدادهای زندگیم  پیش از زاده شدنم  در روی ستاره ای که نامشرا برگزیذه ام نوشته وحک شده باشد ، من تولد یافتم تا درغروب وپایان جهانزندگی کنم . درجهانی که دیگر خبری از انسانیت و خدایان نیست .
   وهمه چیز در یک مسیر غیر عادی  قرار دارد  آنچه که امروز روی میدهد درگذشته کمتر بوده است .دنیا میرود 
 تا زندگی تازه ایرا شروع کند در سیاره ای نو تا دوباره آنرا به کثافت بکشد اروپای خسته وبیحال ، وکهنه  ، امریکای سر گردان  ، خاور میانه ویران .....
وبی هدف ، اقیانوسیه که هرآن ممکن است طعمه آبهای خروشان اقیانوسها شود  ، شیرشغال میخواهند با هم متهد شوند  وبا این سازش شکاری به چنگ بیاورند تا به زندگی ننگیشنان کمی بیشتر ادامه دهد وآیا تاکنون کسی بچشم دیده که  بهترین نصیب شغال شود /این شیر است که میبرد /
.
من در ماه آگوست یا امرداد ماه ؛همان نماد شیر به دنیا آمدم ، پس شیرم /
و پس مانده نمیخورم وهرگاه بشکار رفته ام همان شیر بوده م نه شغال  ونه روباه ، جنگیده ام  وسپس بخشیده ام   هیچگاه در زندگی چشم داشتى  بمال کسی ویا چیزی نداشته ام ، وهرگاه چیزی را به کسی داده یا بخشیده ام از صمیم قلب بوده  است هیچگاه در انتظار پاداشی هم نبوده ام  امروز هم از مردم دورشده ام  ودر رنجم هم از آنها وهم از خدایان گوناگون بجان آمده ام ، سرگذشتمرا برای دل خودم مینویسم  تکه تکه نوشتم  وتکه تکه پرواز دادم   نه به امید خوش آیند کسی  ونه بامید صد آفرین یا مدالی  .
امروز هیچ ترسی ندارم  در زندگیم به آن آگاهی کامل رسیده ام  هر چند چیز های زیادی از دست داده ام  اشیای بیهوده  وهنگامیکه میخواتم فلان  عروس دوهزار سکه طلا هدیه میگیرد حال تهوع بمن دست میدهد  چه خود فروشی زشتی ، من در هر دو ازدواجم  تنها یک کتاب پاداش گرفتم  ودر قباله ازدواجم نوشته
 اما هیچگاه هم کسی آنرا بمن پس نداد !!  بلکه بهترین کتابهایمرا نیز به یغما بردند  کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهد شد  وکسی بیاد نخواهد آورد  که نویسنده یا مترجم کی بوده  به همان گونه  که کسی زندگی خصوصی شعراى  قدیم مارا نمیداند وهرکسی از ظن خو د افسانه ای میسازد و میرود وداستان عشقی مولانا که هنوز در پرده ابهام است  یک عشق غیر قابل قبول مگر بین دو جوان تازه بالغ امروزی !  مرید ومراد !! فسانه اى  گفتند ودر خواب شدند و پوستین نشینان وخرقه پوشان آنرا دست آویز وسرمایه کارشان  قراردادند . .....  امروز هم چندان خوب نيستم ، كوششم بر اين است كه داستانرا تمام كنم ، سالهاست در ميان كتابهايم خاك ميخورد ، در سر سرزمينى متولد شدم كه (زن) بخودى خود موجوديت ندارد ، بايد  حتما زير چتر وچادر و سايه يك نرينه  باشد ،ًمن بر خلاف جهت أب حركت كردم ، مردان غرور دارند نبايد خدشه اى به غرورشانرا وارد كرد ، وزنها؟؟؟ من غرور داشتم واين غرور را تا الان در ميان همه جل وپلاستيكه كه نامش زندگى است حفظ كرده ام ،،با أنكه چيزهاى زيادى را از دست دادم ،اما سعى كردم خودمرا محكم نگاه دارم ، تنها غرورم مايه مباهات  من بود ديگر به چيزى با كسى احتياجى نداشتم ، ،
زمانيكه اورا ديدم هنوز خيلى جوان بودم ، وتازه پيراهن بيوه گى  را پوشيده بودم ، در اين سرزمين بيشتر بانوان مردانشان را بنام شغل ويا منصبين مينامند تا ديگران بدانند كه اين بانوى فلان قاضى ،يا دكتر ويا احيانا يك باز مانده كنت ودوك است واين موضوع براى من تازگى نداشت بلكه گاهى باعث خنده ام ميشد ، زمانيكه مثلا فلان بانو به همسرش  ميگفت : " سنيور ديپوتادو " يا " سينيور كنت " من خنده امرا پنهان ميكردم ، سينورا خنرال  يا ژنرال ، ،، دست تصادف مارا با هم آشنا ساخت ،.....  بقيه دارد 
ثریا اسپانیا  .چهار شنبه