آن پرنده
بقيه داستان
أن پرنده كه روى شاخه هاى عريان درختان ،
إوازش را پنهان كرده بود ،
آن پرنده ، كه در كوهستانها بر فراز قله ها
دشتهارا زير بال خود داشت
اكنون بال پروازش ،شكسته بود
در گنج قفس ، چشمانشرا بسته بود ،
رهگذران در اين گمان بودند كه مرده است
پرنده مرده ، بى أزار است
قفس أهنى، با رنگهاى مرده خاكسترى
او در فكر فرار بود
---------
خانه از بتون وآرمه وسنگ ساخته شده بود ، با درب بزرگ آهنى خاكسترى ، ديوارها خاكسترى ، اطاقها بدون پرده تنها با كركره جلوى نور أفتابرا ميگرفتند ، أشپزخانه نيمه كاره آهنى به رنگ خاكسترى ، در ب زندان بسته شد ونگهبانان به نوبت جا عوض ميكردند ، تازه به أن خانه رفته بوديم هنوز لباسها وبسته ظروف وسط حياط بود كه با كاشيهاى خاكسترى تزيين شده بودند ، باغچه خشك با چند شاخه رز ويك درخت كوتاه ماگنوليا ، هنوز عرق تنم خشك نشده بود ،دختركم بسرعت خودش را به من چسپاند وفرياد زد كه بع بع بع كشتند ، خون ، خون ، ،،،، زبان بچه. دوساله بتد أمده بود فورا خودم را به أن آشپزخانه لعنتى رساندم ، زرين خانم مشغول تكه تكه كردن گوشتها گوسفند قربانى وتقسيم بندى أنهابود ، بچه در بغلم ميلرزيد اورا به اطاق تاريكى بردم ، اطاقهاى كه با پنجرهاى آهنى خاكسترى باز وبسته ميشدند وتنها پنجره رو به يك حياط باريك داشت كه به زير زمين منتهى ميشد ، صداى وحشتناكى از زير زمين بگوش ميرسيد ، موتور خانه كار ميكرد ، جاى استخر تبديل به أب انبار شده بود كه أبرأ به لوله هاى ساختمان ميرساند ، هنوز أب براى نوشيدن نداشتيم ومجبور بوديم از خانه هاى شهرى با منبع أب بياوريم اين أب انبار هر هفته با تانكر أب كه از بيرون مي أمد پر ميشد و هرماه تانكر گازوييل موتورخانهرا تغذيه ميكرد ، هزارمتر مساحت زمين بود كه سيصد. پنجاه متر أن زير بتا رفته بشكل زشتى اطاقها را ساخته بودند چهار اطاق خواب ، سالن وناهار خورى راهروى بزر گ بيقواره بدون نور كه بايك درب كشويى با شيشه هاى رنگى بين دو اطاق و آشپزخانه قرار داشت كه آشپزخانه ودوا طاق ديگر. را از هم جدا ميساخت نور راهرو تنها ازيك پاسيو كه چند بوته گل نامطبوعى وزشت أنرا پر كرده بود ، تامين ميشد ، خانه نور نداشت با أنكه همه اطرافش خالى بود ، تنها يكى دو خانه كوچك در كنار ما قرار داشت ، نقشه اى كه من داده بودم براى ساختمان چيز ديكرى بود البته دستور برادر بزرگ بود واين بناى بيقواره كه بيشتر به زندان وشكنجه گاه شبيه بود تا يك خانه راحت مرا دچار پشيمانى و پريشانى ميكرد ، بانوان وأقايان با هداياى ارزان قيمتشان براى ديدار خانه جديد أمدند ودر انتظار كباب ودل جگر وأبگوشت گوسفند قربانى تخمه ميشكستند وإقايان عرق مينوشيدند ، منقل لبريز از ذغال در ميان راهرو دودش به هوا رفته بود ، قبل از من ديگر وابسته گان فرشها ا پهن كرده وچند صنلى راحت گداشته بودند در انتظار ناهار وكله پا چه وكباب دنبلان ،بچها در اطاقهايشان پنهان شده بردند زير چادر وال نازك مادر بزرگ ومن حيران از ديدار اين جمعيت بيدرد كه حتى مجال ندادند من اثاثيه را باز كنم ، ( او ) قبلا حسابى خودش را ساخته بود حال مانند يك بجه يتيم وسط باغچه ولو شده بود ودسته دسته اسكنهاهارا از جيبش بيرون ميريخت و فحاشى ميكرد ، سپس ميگريست كه أهاى فلان فلان شده ، تو براى پول من أمدى ، أهاى فلان فلان شده ها شما مرا براى پولهايم ميخواهيد ، من وبچه ها به درون اطاقهاى زندان خاكسترى رفتيم ودربها را قفل كرديم چون ميدانستيم عاقبت اين مستى بكجا ميكشد خانه ايكه او دستور ساختنش را داده بود بيشتر به درد يك معمار ميخورد كه در آتيه بتواتد روى آن چند طبقه بسازد ، يكى از اطاقها درست روى موتور خانه قرار داشت كه زمين آن هميشه داغ بود ، مقدارى هم فضاى مرده بين راهرو واطاقها ايجاد شده بود ، گنجه هاى گود بدون قفسه بندى ،
او مانند يك حيوان بيمار وسط باغچه داشت زوزه ميكشيد ومن نگاهى به ديوارها كه بارنگ خاكسترى رنگ شده بود مينگريستم ، أيا اين مرد ذره اى ذوق ندارد ، آيا زيباييهارا نميشناسد ؟ اين موجود مفلوك وبدبخت كه با كمك ديگران بر صندلى مدير كلى نشسته ، حال مانند يك سگ زخمى وسط حياط ناله میکند ديگران مشغول انبار کردن شكمشانند و كسى نميپرستد که صاحبخانه كجاست ،؟؟؟؟ بقيه دارد ،
ثريا ، اسپانيا ، جمعه