جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

داستان .4

امروز دیگر هیچ چیز در این دنیا  برایم مهم نیست ، روز گذشته که با اتومبیل برای خرید به سوپرهای زنجیره ای میرفتم ، همان  کوچه های نکبت و همان رنگهای آبی وسبز وزرد وقرمز  پایین شهرتهران ،  بنظرم مجسم شد دود  وبخا راتومبیلها وهوای مه الود بیمارم ساخت ، بیاد آن روزها میافتم که بخانه سکینه خانم  در جنوب شهر وخیابان شهباز میرفتم تا با التماس اورا برای کمک بخانه بیاورم مستخدمین بعناوین  مختلف ناگهان عیب میشدند  ، آن شب کذایی تازه سماورراروشن کرده ومی خواستم یک چای بنویشم خانه لبریز از اثاییه رویهم انباشه ظروف ناشسته کثیف درون آشپزخانه مادرم هنوز چمدانشرا باز نکرده میخواست برگردد ، سر زنشهای او بیشتر مرا میازرد ،بیرون از خانه تاریک بود هیچکس نبود همه جا بیابان بدون تلفن هم نداشتیم  تنها یک شبگرد پیر بایک چماق درب خانه ایسناذه بود ، من بودم با سه بچه کوچک که بزرگترین آنها دوازده سال داشت ، اتومبیلها بیرون از خانه پارک بودند ، نمیدانستم دراین کوچه غریب واین بیابان آیا میشود اتومبیلهارا بیرون گذاشت ؟ به آهستگی رفتم  تا اتومبیل  کوچک خودم که جلو بود وپژوی تازه خریده ایشان درپشت سر ؛ شاید بتوانم هردورا به درون خانه زیر آلاچیق جای بدهم وداشتم به درون میامدم که دیدم از پشت سر نوردو چراغ قوی بچشم میخورد . گمان بردم پلیس است ، شاید بتوانم از او کمک بگیرم واتومبیلهارا به داخل حیاط ببرم ، او دراطاق خوابیده بود یا ظاهرا خودش را  بخواب زده بود ، اتومبیل پشت سرم ایستاد ، آه فرشته نجات رسید ، مهندی " نون" به همراه همسر مهربانش ، برایم غذا آورده بودند ، 
مهندس اتومبیلهارا به درون برد واتومبیل کوچک خودش را پشت درب خانه گذاشت وباتفاق همسرش به درون آمدند ، گفتم چای حاضر است بچه ها هم چیزی خورده اند اما دختر کوچکم شوکه شده از دیدن دو گوسفندی که جلوی چشمش کشته اند حالش چندان خوب نیست ، آنها نشستند  ، هنوز چای را درون استکان نریخته وبه آنها تعارف نکرده بودم ، ناگهان درب اطاق خواب بشدت باز شد ، او مانند یک هیولا با چشمان قرمز درحالیکه نیمی از پیراهنش بیرون از شلوار گلی و خا ک آلوده اش بود آمد جلو وگفت :
عموی من نازه مرده وتو باید دراین قصر زندگی گنی؟؟؟ خنده خودرا فرو دادم ، قصر ، باین زندان میگوید قصر شاید همان زندان قصرباشد .
چه ارتباطی دارد عموی تو مرد متمکن ومتمولی بود که بایک دختر شازده عروسی کرده بود تازه چهل روزهم گذشته چه ارتباطی این خانه با مرگ عموی تو دارد تو اسباب کشی را شروع کردی ، اینهارا باخودم میگفتم اما سکوت کردم ، درب اطاقرا آنچنان بهم کوبید که همه ساختمان به لرزه درآمد .
بچه ها بیدارشده مانند جوجه میلرزیدند .
میلی به کتلت خوشمزه خانم مهندس نداشتم ومیلی به حرف زدن نداشتم تنها نگاه ترحم آمیز آنها بمن کافی بود که از زندگیم سیرشوم .
هنوز بقایای گوسفند  ان درون حیاط ریخته شده بود وهمنوز آشپزخانه بوی خون میداد ودل من میلریزید دراین بیابان بدون هیچ دوست وآشنایی در این زندان خاکستری ، با این مرد نیمه دیوانه مرد هزار چهره . 
صبح زود صبحانه بچه هارا دادم وآنهارا راهی مدرسه وکودکستان کردم خوشبختانه اتوبوس تانزدیکی خانه میامد ومن آنهارا تا سر کوچه میبردم وتحویل راننده میدادم چون کوچه پرار قلوه سنگ وخاک بود . اطرافم همه بیابان ، 
کرکره ها در اطاقها مرا آزار میدادند انگار دریک دفتر معاملات املاک نشسته ام ، آشپزخانه آهنی هدیه شرکت اسپید ، یخچال کلویناتور، هدیه  شرکت فیروز ، اجاق هشت شعله بزرگ با دو منبع پنجا ه لیتری گاز هدیه ثابت پاسال !!! چراغهای نئون چوبی بر دیوارها هدیه شرکت لوستر شعله خاور ، آه خدایا آیا دربیمارستانم یا تیمارستان ، اطاقها با رنگ خاکستری وجای قفسه کتابهای من هنوز خالی با همان مبلمیان دست دوم  قدیمی که از زمان پدرش وهمسر اولش بجا مانده بود ، نه ، این زندگی من نیست ، یا آنرا میسازم یا ویران میکنم ، هارت وپورت ترا هم که موقع مشروبخوری به یک حیوان مبدل میشوی بنوعی میخوابانم ، هنوز جوانم ، قدرت روحی دارم قدرت جسمی دارم وهنوز با یک کلام هزاران نفر را بخدمت خواهم گرفت مرا پر دست پایین گرفتی بدبخت نوکیسه وتازه به دوران رسیده ، من از خاندان مردی هستم که سرش را برای آزادی از دست داد ( میرزا آقاخان کرمانی) تو اورا نمیشناسی ، تو غیر از چند دلال ومعامله گر اوستا نجار و تقی بنا  چند پیر زن وچند زن فاحشه کس دیگری را نمیشناسی معلومات توتنها درحد بالا رفتن ارقام بانکی وسود وزیان است دست تو دائم درجیبت هست وداری سکه هارا میشماری اگر مثلا به سبزه زاری برویم  توبجای لذت بردن از هوای دلپذیروسر سبزی درختان وچمنزار دردلت میگویی اگر اینها طلا بودند چه قیمتی داشتند ؟ ....
بقیه دارد 
ثریا / اسپانیا /