پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۴

گربه سياه ٣ (داستان) 

بر گرديم به داستان ، نوشتم در عصر وزمانه اى زندگى ميكنم كه پايان جهان نزديك است ، وواقعا هم همينطور است عصرى كه همه چيز دارد از بين ميرود  ، عاطفه ها ، رابطه نا ، عشقها ، وگرماى فاميل ، و ريشه ها ، در زير غبار فراموشى و زير يك برگ فلزى پنهان شده است ،  زمان گمشده ، زمان از دست رفته ، زمانيكه همه در صف قطار به انتظار ايستاده  تا قطار بعدى برسد ، بيمارى هاى قرن مانند طاعون وتب زرد ، وباى قرون گذشته يكى يكى را ميبرد ، دانش وخرد درزير كله هاى بى مو در خارج وزير ريش وپشم وسبيلهاى كلفت كلاه  مخمليها وعمامه بسرها  گم شده ، پايين تنه حرف اول را ميزند ، آنهم بحكم واعظ در خلوت ،
در اين عصر وزمانه  بياد مادر بودم كه بخيال خود روشنفكرانه عمل ميكرد. اشعار سعدى وحافظ را از بر ميخواند وأن آبياتى  كه با دل او همآهنگى  داشتند به همراه سيل اشكها بر صورت چون گلش جارى ميشدند ، او در پايتخت احساس غربت ميكرد ، دلش براى أفتابه لگن نقره اش و  مجرى  كاردست  وگلا پاشش ميسوخت ، دلش براى مرجانها ومرواريدهايى كه ميان انبوه موههايش پنهان كرده بود ميسوخت ،، من نگاهش ميكردم ، در سكوت و جانم آغشته از زخمهايى بود كه چند روستايى تازه به شهر آمده در لباسهاى گرانقيمت او ومرا به ريشخند گرفته بودند ، نه كسى نبود كه مارا بشناسد ، ما هم  كسى را نميشناختيم  ، همه أشنا بودند ، تنها آشنا ، مادر هرسال به خاك خودش به زادگاهش سفر ميكرد وبا كوله بارى از قصه ها وگفته ها بر ميگشت ومرا سرزنش مي كرد كه اگر با پسر فلانى عروسى كرده بودم ، الان ميان باغ ودشت ميكشتم ، او از حال  من بيخبر بود ،همچنانكه من امروز  از حال ودل وشعور فرزندانم بيخبرم ، آنها كلامى از آنچه كه من ميگويم ويا مينو يسم نه ميخوانند ونه ميفهمند ، آنها سرزمين امريكا ، روسيه ، اتريش ، فرانسه ، آلمان را  بهتراز شهرهاى ايران ميشناسند ، در نظر آنها ايران با افغانستان يا پاكستان ويا ساير سرزمينهاى مسلمان وعرب نشين فرقى ندارد ، آنها در جامعه مسيحت بزرگشده اند بى آنكه أنرا بپذيرند ، تنها احترام به سنتهاى سرزمين ميزبانشان  ميگذارند ، در أن زمان منهم از مسجد مشتاقيه وگلدسته ها وانبار أب  وحمام گنجهاى خان وباغ شازده چيزى نميدانستم ، دنياى من در يك اطاق بين مقدارى كتاب وصفحه  ورؤيا ها ميگذشت ، احازه بيرون رفتن تداشتم ، اجازه  خريد از مغازه براى بچه هايم ويا خودم نداشتم ، همهچيز به درخانه ميامد ، آنهم  از نوع ارزان وبازارى آن ، حتى جواهر فروش هم با جعبه جواهراتش بهخانه  ميامد  ومن مجبور بودم بزرگترينرا براى پنهان كردن  در صندوق آهنى  انتخاب كنم ، اتومبيلم گوشه حياط خاك ميخورد ، من يك زندانى بودم ، زندانى با اعمال شاقه ،ودر همان كنج زندان  دستهام را به بيرون تكان ميدادم وتقاضاى كمك داشتم ، بى مورد بود، چهار موجود بيگناه به دامنم چسپيده بودند ، معلم گيتار گرفتم ، معلم پيانو گرفتم ، دختركى براى ماساژ پيكر خسته ام هفته اى دوبار بخانه ميامد ، در عوض سيل ميهمانان و مفتخوران هر هفته خانه امرا پر ميكردند ومن در كنج أشپزخانه به همراه آشپزمء مشغول  دكور غذاها بودم ، اجازه نداشتم داخل ميهمانان مرد بروم مردان در زير زمين وزنان در بالا ميزهاى بازى ورق وتخته  نرد وبساط ترياك وعرقخورى بزن وبكوب بر قرار بود ، من ؟! تماشاچى، شاعر بزرگ غزل سرا و سالار سخن امروز بهمراه خانواده  ، خوانندگان نامى ومشهور ، نوازندگان ، بانوان افسران و سپهبدهاى تازه درجه گرفته ، همه درون زير زمين روى هم تلنبار بودند ، بعد ها يكى از همين  سپهبد ها كه معاون اول  ساواك ، معاون شهردارى ورئيس اداره شهر سازى  بود ، پس از انقلاب فراركرده در جمع  بقيه فراريان ميگفت : 
من ، در آن رژيم بودم ، اما با أن رژيم همكارى نداشتم !!؟؟؟ پس چگونه سه شغل را  درأن واحد حمل ميكردى وجوجه هاى تازه سر از تخم أورده اترا به مقامات بالا ميرساندى ؟! اينها  همه بخاطر بيطرفى  تو بود ويا خودفروشى دخترت به سازمان  مخفى پليس  انگليس وجاسوسى  براى أنها ؟؟! واقعا ما ملت بيشرمى هستيم ،  روساى تمام اداره ساواك شهرستانها ى ايران اقوام او وهمسرش بودند !! مشتى عقده اى ، بيسواد و برهنه .......ودر ميان جمع ميگفت : 
معلوماتت ا
 معلومات را ميخوام چكنم ،شاشيدم  به آن ، پول چقدر دارى ؟؟!  اين تشان تمدن وادب و شعور يك سپهبد ارتش پر قدرت ايران بود !!!....... 
بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، پنجشنبه