چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

گربه سیاه .2

این داستان شاید آخرین داستانی باشد که مینویسم ، این روزها زندگی همه قصه شده از هر موضوعی میتوانی یک داستان ساخت تنها کمی خیالبافی لازم است ، آنچه تا امروز نوشته ام بیشتر با حقیقت توام بود تا با تخیل ، نوشتم ومینویسم شاید سر گذشتم  عجیب ترین سر گذشتهای باشد  ویا شاید کسی هنوز مانند من به دنیا نیامده است ، ویا نخواهد آمد ، باین میاندیشم که شاید همه رویدادهای زندگیم  پیش از زاده شدنم  در روی ستاره ای که نامشرا برگزیذه ام نوشته وحک شده باشد ، من تولد یافتم تا درغروب وپایان جهانزندگی کنم . درجهانی که دیگر خبری از انسانیت و خدایان نیست .
   وهمه چیز در یک مسیر غیر عادی  قرار دارد  آنچه که امروز روی میدهد درگذشته کمتر بوده است .دنیا میرود 
 تا زندگی تازه ایرا شروع کند در سیاره ای نو تا دوباره آنرا به کثافت بکشد اروپای خسته وبیحال ، وکهنه  ، امریکای سر گردان  ، خاور میانه ویران .....
وبی هدف ، اقیانوسیه که هرآن ممکن است طعمه آبهای خروشان اقیانوسها شود  ، شیرشغال میخواهند با هم متهد شوند  وبا این سازش شکاری به چنگ بیاورند تا به زندگی ننگیشنان کمی بیشتر ادامه دهد وآیا تاکنون کسی بچشم دیده که  بهترین نصیب شغال شود /این شیر است که میبرد /
.
من در ماه آگوست یا امرداد ماه ؛همان نماد شیر به دنیا آمدم ، پس شیرم /
و پس مانده نمیخورم وهرگاه بشکار رفته ام همان شیر بوده م نه شغال  ونه روباه ، جنگیده ام  وسپس بخشیده ام   هیچگاه در زندگی چشم داشتى  بمال کسی ویا چیزی نداشته ام ، وهرگاه چیزی را به کسی داده یا بخشیده ام از صمیم قلب بوده  است هیچگاه در انتظار پاداشی هم نبوده ام  امروز هم از مردم دورشده ام  ودر رنجم هم از آنها وهم از خدایان گوناگون بجان آمده ام ، سرگذشتمرا برای دل خودم مینویسم  تکه تکه نوشتم  وتکه تکه پرواز دادم   نه به امید خوش آیند کسی  ونه بامید صد آفرین یا مدالی  .
امروز هیچ ترسی ندارم  در زندگیم به آن آگاهی کامل رسیده ام  هر چند چیز های زیادی از دست داده ام  اشیای بیهوده  وهنگامیکه میخواتم فلان  عروس دوهزار سکه طلا هدیه میگیرد حال تهوع بمن دست میدهد  چه خود فروشی زشتی ، من در هر دو ازدواجم  تنها یک کتاب پاداش گرفتم  ودر قباله ازدواجم نوشته
 اما هیچگاه هم کسی آنرا بمن پس نداد !!  بلکه بهترین کتابهایمرا نیز به یغما بردند  کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهد شد  وکسی بیاد نخواهد آورد  که نویسنده یا مترجم کی بوده  به همان گونه  که کسی زندگی خصوصی شعراى  قدیم مارا نمیداند وهرکسی از ظن خو د افسانه ای میسازد و میرود وداستان عشقی مولانا که هنوز در پرده ابهام است  یک عشق غیر قابل قبول مگر بین دو جوان تازه بالغ امروزی !  مرید ومراد !! فسانه اى  گفتند ودر خواب شدند و پوستین نشینان وخرقه پوشان آنرا دست آویز وسرمایه کارشان  قراردادند . .....  امروز هم چندان خوب نيستم ، كوششم بر اين است كه داستانرا تمام كنم ، سالهاست در ميان كتابهايم خاك ميخورد ، در سر سرزمينى متولد شدم كه (زن) بخودى خود موجوديت ندارد ، بايد  حتما زير چتر وچادر و سايه يك نرينه  باشد ،ًمن بر خلاف جهت أب حركت كردم ، مردان غرور دارند نبايد خدشه اى به غرورشانرا وارد كرد ، وزنها؟؟؟ من غرور داشتم واين غرور را تا الان در ميان همه جل وپلاستيكه كه نامش زندگى است حفظ كرده ام ،،با أنكه چيزهاى زيادى را از دست دادم ،اما سعى كردم خودمرا محكم نگاه دارم ، تنها غرورم مايه مباهات  من بود ديگر به چيزى با كسى احتياجى نداشتم ، ،
زمانيكه اورا ديدم هنوز خيلى جوان بودم ، وتازه پيراهن بيوه گى  را پوشيده بودم ، در اين سرزمين بيشتر بانوان مردانشان را بنام شغل ويا منصبين مينامند تا ديگران بدانند كه اين بانوى فلان قاضى ،يا دكتر ويا احيانا يك باز مانده كنت ودوك است واين موضوع براى من تازگى نداشت بلكه گاهى باعث خنده ام ميشد ، زمانيكه مثلا فلان بانو به همسرش  ميگفت : " سنيور ديپوتادو " يا " سينيور كنت " من خنده امرا پنهان ميكردم ، سينورا خنرال  يا ژنرال ، ،، دست تصادف مارا با هم آشنا ساخت ،.....  بقيه دارد 
ثریا اسپانیا  .چهار شنبه