سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۴

داستان گربه سياه  
مقدمه ،  داستان  
به درستى نميدانم چه روزى است ، شب گذشته خيلى بد خوابيدم ، سعى داشتم كه افكارم را منحرف كنم ، به هيچ چيز فكر نكردم ، نيمه شب بيدارشدم ، درد داشتم ،پهلو و پاهايم بشدت در گرفته بودند ، اين درد غير طبيعى بود ، خودمرا به حمام رساندم ،  خون ريزى شديد، ودرد در پهلوى راست شكم  وزير دلم ، دكترم  قبلا بمن گفته بود كه علائم أن بيمارى لعنتى كى وچگونه عيان ميشود ، ، كمى ايستادم ، أب خنك را به چهره ودستها وگردنم  پاشيدم  ، اشكهايم بيدريغ فرو ميريختند ، نه نبايد كسى بداند ، ، اين يك امر خصوصي است ،  بين من ودكتر، هردو بهم  قول داده ايم ، داخل اطاق شدم ، دستگاه فشار خونرا برداشتم و فشاررا گرفتم ، هفت، روى دوازده و ضربان قلبم !!! كمتر از شصت ، يخ كرده بودم ، دستهايم ، پاهايم ، همه پيكرم گويى درون فريزر جاى داشت ، سيگارى روشن كردم ، روى لبه تختخواب نشستم ، 
روز گذشته ناهار وشام من تنها ميوه بود وماست ، اما اين خون ريزى ؟ نه ، ساكت باش ، قوى باش ، بيا به روزهاى خوب بيانديشيم ،  روزهاى خوب ؟؟؟ كدام يك ؟ أن روز كه أن گربه هاى سياه لعنتى در سالن كنسرت ناگهان در تاريكى روى پشت من پريدند ؟ يا إنروزيكه داشتم به عشقم ميانديشيدم وشرابم  را مزه مزه ميكردم ناگهان گربه سياهى به روى ميز جهيد ، ليوان از دست من افتاد ،  چهره من سفيد شد ،ًچهره أن زن بيمار بينوا نيز به زردى ميزد ، او هم از جا پريد ،چه روز شومى بود آن روز .
هواى دلپذيرى  بود نسيم خنكى درختانرا وبرگهارا تكان داده و زمزمه اى خوش در اطراف ايجاد كرده بودند ، به آرامى در طول جاده ميرفتيم ، ما چهار نفر ، كنار رودخانه و سپس سد بزرگ ، قايقهاى روى أب درختان ير سبز سر بفلكً كشيده  با قدمت چند صد ساله ، هوا ، عالى جمعيت همه بيرون بودند ، ميز خالى نبود مدتى صبر كرديم تا نزديك يك باغچه ميزى برايمان خالى شد ، تازه داشتيم پيش غذا هارا مزه مزه ميكرديم ، من گيلاس شرابمرازبرداشتم ورو به شاخه هاى بلند وكوههاى سر بفلك كشيده كردم ودردلم  گفتم ،: هركجا هستى ،بسلامتى تو مينوشم ، ايكاش الان كنارم بودى . 
آه ، چه خوشبختى ، اين خوشبختى كمتر نصيب ديگران ميشود ، عشق از دور دستها مرا صدا كرده فرمان داده جان وروحم را  تسخير كرده ، لبخندى بر لبانم نقش بست  ليوان را به لبانم نزديك كردم كه ناگهان أن گربه لعنتى روى ميز پريد ، روبرويم گويى پرچم هاى  سياه عزا به اهتزاز در أمدند ، همه چيز سياه بود ، أنروز با خوشحالى وشادابى رفتم وبا غم بر كشتم ، چيزى در درونم ويران شده بود ، درد درونم را ميشكافت ، ميل داشتم چشمانمرا روى هم بگذارم وهيچ چيز ديگرى را نبينم ، ديگر نه هوا أن لطافت صبحرا داشت ونه درختان  سرسبزى قبل را ونه نسيمى ميوزيد ، دنيا ساكت بود ، احساس شومى ميكردم ،ًدرونم ميلرزيد ، در انتظار حادثه بودم ،حادثه ر ا قبل از وقوع احساس ميكنم ، بخانه برگشتم ،دفترم را گشودم ، ودر انتظار زنگ تلفن نشستم  ، هرشب در اين ساعت بمن شب بخير ميگفت ، اما امشب خبرى از او نشد ،هرشب پيامى از او ميگرفتم ( دوستت دارم) همين كافى بود ، دنياى من در همين كلمان خلاصه شده بود ، يك دنياى پاك و به دوراز همه احلام واحوالات بى اساس  درون ،. آتشى در درونم شعله ميكشيد، ميسوختم ،  اين سوزش دلنشين بود ، دلپذير بود ودردهارا فراموش كرده بودم ، تا نيمه شب در انتظارش نشستم خبرى از او نشد ...

بقيه دارد 
 ثريا ايرانمنش اسپانيا ، سه شنبه