پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۴

گربه سياه ٣ (داستان) 

بر گرديم به داستان ، نوشتم در عصر وزمانه اى زندگى ميكنم كه پايان جهان نزديك است ، وواقعا هم همينطور است عصرى كه همه چيز دارد از بين ميرود  ، عاطفه ها ، رابطه نا ، عشقها ، وگرماى فاميل ، و ريشه ها ، در زير غبار فراموشى و زير يك برگ فلزى پنهان شده است ،  زمان گمشده ، زمان از دست رفته ، زمانيكه همه در صف قطار به انتظار ايستاده  تا قطار بعدى برسد ، بيمارى هاى قرن مانند طاعون وتب زرد ، وباى قرون گذشته يكى يكى را ميبرد ، دانش وخرد درزير كله هاى بى مو در خارج وزير ريش وپشم وسبيلهاى كلفت كلاه  مخمليها وعمامه بسرها  گم شده ، پايين تنه حرف اول را ميزند ، آنهم بحكم واعظ در خلوت ،
در اين عصر وزمانه  بياد مادر بودم كه بخيال خود روشنفكرانه عمل ميكرد. اشعار سعدى وحافظ را از بر ميخواند وأن آبياتى  كه با دل او همآهنگى  داشتند به همراه سيل اشكها بر صورت چون گلش جارى ميشدند ، او در پايتخت احساس غربت ميكرد ، دلش براى أفتابه لگن نقره اش و  مجرى  كاردست  وگلا پاشش ميسوخت ، دلش براى مرجانها ومرواريدهايى كه ميان انبوه موههايش پنهان كرده بود ميسوخت ،، من نگاهش ميكردم ، در سكوت و جانم آغشته از زخمهايى بود كه چند روستايى تازه به شهر آمده در لباسهاى گرانقيمت او ومرا به ريشخند گرفته بودند ، نه كسى نبود كه مارا بشناسد ، ما هم  كسى را نميشناختيم  ، همه أشنا بودند ، تنها آشنا ، مادر هرسال به خاك خودش به زادگاهش سفر ميكرد وبا كوله بارى از قصه ها وگفته ها بر ميگشت ومرا سرزنش مي كرد كه اگر با پسر فلانى عروسى كرده بودم ، الان ميان باغ ودشت ميكشتم ، او از حال  من بيخبر بود ،همچنانكه من امروز  از حال ودل وشعور فرزندانم بيخبرم ، آنها كلامى از آنچه كه من ميگويم ويا مينو يسم نه ميخوانند ونه ميفهمند ، آنها سرزمين امريكا ، روسيه ، اتريش ، فرانسه ، آلمان را  بهتراز شهرهاى ايران ميشناسند ، در نظر آنها ايران با افغانستان يا پاكستان ويا ساير سرزمينهاى مسلمان وعرب نشين فرقى ندارد ، آنها در جامعه مسيحت بزرگشده اند بى آنكه أنرا بپذيرند ، تنها احترام به سنتهاى سرزمين ميزبانشان  ميگذارند ، در أن زمان منهم از مسجد مشتاقيه وگلدسته ها وانبار أب  وحمام گنجهاى خان وباغ شازده چيزى نميدانستم ، دنياى من در يك اطاق بين مقدارى كتاب وصفحه  ورؤيا ها ميگذشت ، احازه بيرون رفتن تداشتم ، اجازه  خريد از مغازه براى بچه هايم ويا خودم نداشتم ، همهچيز به درخانه ميامد ، آنهم  از نوع ارزان وبازارى آن ، حتى جواهر فروش هم با جعبه جواهراتش بهخانه  ميامد  ومن مجبور بودم بزرگترينرا براى پنهان كردن  در صندوق آهنى  انتخاب كنم ، اتومبيلم گوشه حياط خاك ميخورد ، من يك زندانى بودم ، زندانى با اعمال شاقه ،ودر همان كنج زندان  دستهام را به بيرون تكان ميدادم وتقاضاى كمك داشتم ، بى مورد بود، چهار موجود بيگناه به دامنم چسپيده بودند ، معلم گيتار گرفتم ، معلم پيانو گرفتم ، دختركى براى ماساژ پيكر خسته ام هفته اى دوبار بخانه ميامد ، در عوض سيل ميهمانان و مفتخوران هر هفته خانه امرا پر ميكردند ومن در كنج أشپزخانه به همراه آشپزمء مشغول  دكور غذاها بودم ، اجازه نداشتم داخل ميهمانان مرد بروم مردان در زير زمين وزنان در بالا ميزهاى بازى ورق وتخته  نرد وبساط ترياك وعرقخورى بزن وبكوب بر قرار بود ، من ؟! تماشاچى، شاعر بزرگ غزل سرا و سالار سخن امروز بهمراه خانواده  ، خوانندگان نامى ومشهور ، نوازندگان ، بانوان افسران و سپهبدهاى تازه درجه گرفته ، همه درون زير زمين روى هم تلنبار بودند ، بعد ها يكى از همين  سپهبد ها كه معاون اول  ساواك ، معاون شهردارى ورئيس اداره شهر سازى  بود ، پس از انقلاب فراركرده در جمع  بقيه فراريان ميگفت : 
من ، در آن رژيم بودم ، اما با أن رژيم همكارى نداشتم !!؟؟؟ پس چگونه سه شغل را  درأن واحد حمل ميكردى وجوجه هاى تازه سر از تخم أورده اترا به مقامات بالا ميرساندى ؟! اينها  همه بخاطر بيطرفى  تو بود ويا خودفروشى دخترت به سازمان  مخفى پليس  انگليس وجاسوسى  براى أنها ؟؟! واقعا ما ملت بيشرمى هستيم ،  روساى تمام اداره ساواك شهرستانها ى ايران اقوام او وهمسرش بودند !! مشتى عقده اى ، بيسواد و برهنه .......ودر ميان جمع ميگفت : 
معلوماتت ا
 معلومات را ميخوام چكنم ،شاشيدم  به آن ، پول چقدر دارى ؟؟!  اين تشان تمدن وادب و شعور يك سپهبد ارتش پر قدرت ايران بود !!!....... 
بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، پنجشنبه

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

                   ميان پرده 


اين نوشته را امشب تحت تاثير سخنرانى فرهاد معينى كرمانشاهى در سوگ و يادواره پدرش مينويسم ،ً
اين همان فرهاد كوچك هفت ساله بود كه به همراه بچهايم به مدرسه  تابستانى ميرفت وعصبى  بود وبيشتراز دوهفته نماند ، اين هما ن پسر بد اخم  وشيرين وبامزه بود ، 
من ميهمان هر روزه خانواده معينى  در كنار شيرين ، حسين وبانو عشرت زمان كه به حق بايد گفت بانوى بانوان بود و بياد اين بيت سعدى افتاد م كه گفته : زن خوب وفرمانبر پارسا ،ًكند مرد درويش را پادشاه ،
اين زن با تمام سختى ها ، مجادله ها ، بى پولها ، با دير آمدنها و حساسيتهاى يك شاعر ساخت ،  پنج فرزند برايش بزرگ كرد ، روزها وأيام خوبى با آنها داشتم ، سفر شمال ، ناهار در هتل واريان و سپس عروسى حسين با برادر زاده همسرم كه با يك عشق آتشين شروع شد ، مرگ ناگهانى  فرزندشان  ، اعدام همسر شيرين ناخدا يكم  براى هيچ كمر أن مرد را خم كرد وموهاى عشرت زمان به سپيدى گراييد ، پس از انقلاب تنها چند بار شاعر زمانه را ديدم كه بخانه ما در كمبريج أمد و يگر عشرت خانم را  نديدم در روزنامه ها ورسانه اخبار مربوط به آنهارا ميخواندم ، 
امشب پس از سخن رانى فرها كه موهايش  سپيد شده و حالا همسر وفرزند دارد ، گريستم ، وخواندم كه از برت دامن كشان رفتم كه رفتم ، 
فرهاد مشگل مرا بشناساند ، نوشين شايد مرا فراموش كرده باشد ، شيرين. ابدا بياد من نيست ،ومريم خانم. سالها با من قهر بود ، هرگاه به تهران ميرفتم يكهفته ميهمان حسين وهمسرش فيروزه بودم در كنارشان بهترين لحظات را داشتم ، 
حال در كنج اين مخروبه  خانه دارم براى آن روزهاى خوب ميگريم ، عشرت خانم فوت كرد ، خيلى اورا دوست داشتم ، عجيب شبيه مادرم بود اما  قدرت روحى او بالاتر و زنى بلند قامت ، از زنان دلاور كرد ، عجب زندگى همه مارا از هم دور كرد واز هم پاشيد عكسهايشان هنوز هست يادگار  ، 
سلام به پيرى در خانه ما ساخته شد با آهنگى از استاد توكل ، ومهربانى جناب معينى كه با افتادگى وخلوص هميشه ميگفت : ثريا خانم ، مخلصيم ، ومن شرمنده وسرخ در مقابلش سكوت ميكردم ، يادشان گرامى هم او وهم عشرت السادات ، بچهاى خوبى تربيت كردند ، 
فرهاد ميگفت : پدر هيچگاه قلم ودفتر از دستش نمى افتاد  ، 
فرهاد جان منهم هيجگاه قلم وكاغذ از دستم نمى افتد اما ، كسى نميخواند ، باد خواندن را نميداند ،
ثريا ايرانمنش، چهارشنبه شب ، ٢٤/٢/٢٠١٦ ميلادى ، 

گربه سیاه .2

این داستان شاید آخرین داستانی باشد که مینویسم ، این روزها زندگی همه قصه شده از هر موضوعی میتوانی یک داستان ساخت تنها کمی خیالبافی لازم است ، آنچه تا امروز نوشته ام بیشتر با حقیقت توام بود تا با تخیل ، نوشتم ومینویسم شاید سر گذشتم  عجیب ترین سر گذشتهای باشد  ویا شاید کسی هنوز مانند من به دنیا نیامده است ، ویا نخواهد آمد ، باین میاندیشم که شاید همه رویدادهای زندگیم  پیش از زاده شدنم  در روی ستاره ای که نامشرا برگزیذه ام نوشته وحک شده باشد ، من تولد یافتم تا درغروب وپایان جهانزندگی کنم . درجهانی که دیگر خبری از انسانیت و خدایان نیست .
   وهمه چیز در یک مسیر غیر عادی  قرار دارد  آنچه که امروز روی میدهد درگذشته کمتر بوده است .دنیا میرود 
 تا زندگی تازه ایرا شروع کند در سیاره ای نو تا دوباره آنرا به کثافت بکشد اروپای خسته وبیحال ، وکهنه  ، امریکای سر گردان  ، خاور میانه ویران .....
وبی هدف ، اقیانوسیه که هرآن ممکن است طعمه آبهای خروشان اقیانوسها شود  ، شیرشغال میخواهند با هم متهد شوند  وبا این سازش شکاری به چنگ بیاورند تا به زندگی ننگیشنان کمی بیشتر ادامه دهد وآیا تاکنون کسی بچشم دیده که  بهترین نصیب شغال شود /این شیر است که میبرد /
.
من در ماه آگوست یا امرداد ماه ؛همان نماد شیر به دنیا آمدم ، پس شیرم /
و پس مانده نمیخورم وهرگاه بشکار رفته ام همان شیر بوده م نه شغال  ونه روباه ، جنگیده ام  وسپس بخشیده ام   هیچگاه در زندگی چشم داشتى  بمال کسی ویا چیزی نداشته ام ، وهرگاه چیزی را به کسی داده یا بخشیده ام از صمیم قلب بوده  است هیچگاه در انتظار پاداشی هم نبوده ام  امروز هم از مردم دورشده ام  ودر رنجم هم از آنها وهم از خدایان گوناگون بجان آمده ام ، سرگذشتمرا برای دل خودم مینویسم  تکه تکه نوشتم  وتکه تکه پرواز دادم   نه به امید خوش آیند کسی  ونه بامید صد آفرین یا مدالی  .
امروز هیچ ترسی ندارم  در زندگیم به آن آگاهی کامل رسیده ام  هر چند چیز های زیادی از دست داده ام  اشیای بیهوده  وهنگامیکه میخواتم فلان  عروس دوهزار سکه طلا هدیه میگیرد حال تهوع بمن دست میدهد  چه خود فروشی زشتی ، من در هر دو ازدواجم  تنها یک کتاب پاداش گرفتم  ودر قباله ازدواجم نوشته
 اما هیچگاه هم کسی آنرا بمن پس نداد !!  بلکه بهترین کتابهایمرا نیز به یغما بردند  کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهد شد  وکسی بیاد نخواهد آورد  که نویسنده یا مترجم کی بوده  به همان گونه  که کسی زندگی خصوصی شعراى  قدیم مارا نمیداند وهرکسی از ظن خو د افسانه ای میسازد و میرود وداستان عشقی مولانا که هنوز در پرده ابهام است  یک عشق غیر قابل قبول مگر بین دو جوان تازه بالغ امروزی !  مرید ومراد !! فسانه اى  گفتند ودر خواب شدند و پوستین نشینان وخرقه پوشان آنرا دست آویز وسرمایه کارشان  قراردادند . .....  امروز هم چندان خوب نيستم ، كوششم بر اين است كه داستانرا تمام كنم ، سالهاست در ميان كتابهايم خاك ميخورد ، در سر سرزمينى متولد شدم كه (زن) بخودى خود موجوديت ندارد ، بايد  حتما زير چتر وچادر و سايه يك نرينه  باشد ،ًمن بر خلاف جهت أب حركت كردم ، مردان غرور دارند نبايد خدشه اى به غرورشانرا وارد كرد ، وزنها؟؟؟ من غرور داشتم واين غرور را تا الان در ميان همه جل وپلاستيكه كه نامش زندگى است حفظ كرده ام ،،با أنكه چيزهاى زيادى را از دست دادم ،اما سعى كردم خودمرا محكم نگاه دارم ، تنها غرورم مايه مباهات  من بود ديگر به چيزى با كسى احتياجى نداشتم ، ،
زمانيكه اورا ديدم هنوز خيلى جوان بودم ، وتازه پيراهن بيوه گى  را پوشيده بودم ، در اين سرزمين بيشتر بانوان مردانشان را بنام شغل ويا منصبين مينامند تا ديگران بدانند كه اين بانوى فلان قاضى ،يا دكتر ويا احيانا يك باز مانده كنت ودوك است واين موضوع براى من تازگى نداشت بلكه گاهى باعث خنده ام ميشد ، زمانيكه مثلا فلان بانو به همسرش  ميگفت : " سنيور ديپوتادو " يا " سينيور كنت " من خنده امرا پنهان ميكردم ، سينورا خنرال  يا ژنرال ، ،، دست تصادف مارا با هم آشنا ساخت ،.....  بقيه دارد 
ثریا اسپانیا  .چهار شنبه

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۴

داستان گربه سياه  
مقدمه ،  داستان  
به درستى نميدانم چه روزى است ، شب گذشته خيلى بد خوابيدم ، سعى داشتم كه افكارم را منحرف كنم ، به هيچ چيز فكر نكردم ، نيمه شب بيدارشدم ، درد داشتم ،پهلو و پاهايم بشدت در گرفته بودند ، اين درد غير طبيعى بود ، خودمرا به حمام رساندم ،  خون ريزى شديد، ودرد در پهلوى راست شكم  وزير دلم ، دكترم  قبلا بمن گفته بود كه علائم أن بيمارى لعنتى كى وچگونه عيان ميشود ، ، كمى ايستادم ، أب خنك را به چهره ودستها وگردنم  پاشيدم  ، اشكهايم بيدريغ فرو ميريختند ، نه نبايد كسى بداند ، ، اين يك امر خصوصي است ،  بين من ودكتر، هردو بهم  قول داده ايم ، داخل اطاق شدم ، دستگاه فشار خونرا برداشتم و فشاررا گرفتم ، هفت، روى دوازده و ضربان قلبم !!! كمتر از شصت ، يخ كرده بودم ، دستهايم ، پاهايم ، همه پيكرم گويى درون فريزر جاى داشت ، سيگارى روشن كردم ، روى لبه تختخواب نشستم ، 
روز گذشته ناهار وشام من تنها ميوه بود وماست ، اما اين خون ريزى ؟ نه ، ساكت باش ، قوى باش ، بيا به روزهاى خوب بيانديشيم ،  روزهاى خوب ؟؟؟ كدام يك ؟ أن روز كه أن گربه هاى سياه لعنتى در سالن كنسرت ناگهان در تاريكى روى پشت من پريدند ؟ يا إنروزيكه داشتم به عشقم ميانديشيدم وشرابم  را مزه مزه ميكردم ناگهان گربه سياهى به روى ميز جهيد ، ليوان از دست من افتاد ،  چهره من سفيد شد ،ًچهره أن زن بيمار بينوا نيز به زردى ميزد ، او هم از جا پريد ،چه روز شومى بود آن روز .
هواى دلپذيرى  بود نسيم خنكى درختانرا وبرگهارا تكان داده و زمزمه اى خوش در اطراف ايجاد كرده بودند ، به آرامى در طول جاده ميرفتيم ، ما چهار نفر ، كنار رودخانه و سپس سد بزرگ ، قايقهاى روى أب درختان ير سبز سر بفلكً كشيده  با قدمت چند صد ساله ، هوا ، عالى جمعيت همه بيرون بودند ، ميز خالى نبود مدتى صبر كرديم تا نزديك يك باغچه ميزى برايمان خالى شد ، تازه داشتيم پيش غذا هارا مزه مزه ميكرديم ، من گيلاس شرابمرازبرداشتم ورو به شاخه هاى بلند وكوههاى سر بفلك كشيده كردم ودردلم  گفتم ،: هركجا هستى ،بسلامتى تو مينوشم ، ايكاش الان كنارم بودى . 
آه ، چه خوشبختى ، اين خوشبختى كمتر نصيب ديگران ميشود ، عشق از دور دستها مرا صدا كرده فرمان داده جان وروحم را  تسخير كرده ، لبخندى بر لبانم نقش بست  ليوان را به لبانم نزديك كردم كه ناگهان أن گربه لعنتى روى ميز پريد ، روبرويم گويى پرچم هاى  سياه عزا به اهتزاز در أمدند ، همه چيز سياه بود ، أنروز با خوشحالى وشادابى رفتم وبا غم بر كشتم ، چيزى در درونم ويران شده بود ، درد درونم را ميشكافت ، ميل داشتم چشمانمرا روى هم بگذارم وهيچ چيز ديگرى را نبينم ، ديگر نه هوا أن لطافت صبحرا داشت ونه درختان  سرسبزى قبل را ونه نسيمى ميوزيد ، دنيا ساكت بود ، احساس شومى ميكردم ،ًدرونم ميلرزيد ، در انتظار حادثه بودم ،حادثه ر ا قبل از وقوع احساس ميكنم ، بخانه برگشتم ،دفترم را گشودم ، ودر انتظار زنگ تلفن نشستم  ، هرشب در اين ساعت بمن شب بخير ميگفت ، اما امشب خبرى از او نشد ،هرشب پيامى از او ميگرفتم ( دوستت دارم) همين كافى بود ، دنياى من در همين كلمان خلاصه شده بود ، يك دنياى پاك و به دوراز همه احلام واحوالات بى اساس  درون ،. آتشى در درونم شعله ميكشيد، ميسوختم ،  اين سوزش دلنشين بود ، دلپذير بود ودردهارا فراموش كرده بودم ، تا نيمه شب در انتظارش نشستم خبرى از او نشد ...

بقيه دارد 
 ثريا ايرانمنش اسپانيا ، سه شنبه 
( نوازنده ) 
نوازنده دلها ! 

امروز ، روى سخنم با شماست ، جناب نوازنده ، نوازش  دهنده دلهاى حساس و روح وجانهايى كه هيچگاه نتوانستند يا نخواستند  مانند شنما همه چيزرا زير پا بگذارند و از پله هاى أتشين شهرت و شهوت بالا بروند ، سپس با سر بر زمين بيفتند وشكل وشمايلشان  مانند مارهاى سوخته وكباب شده روى أتش سرخ با كمك لواز م أرايش ودستكاريهاى  جراحان پلاستيك خود را  عوض كنند   ، وهنوز تشنه كام ، 
امروز روى سخنم باشماست كه با همسر مصنوعى خود در زندگى مصنوعى خود زير نور چراغهاى الوان هر از گاهى براى فراموش نشدن  چيزى را به هوا ميفرستيد ، زنان ودختران و پسران جوان  اين نسل ممكن است فريب شما را خورده ويا بخورند  ،اما بزرگان ديروز با شنيدن نام شما ، أب دهانشانر ا بر زمين مياندازند ، 
نميدانم هيچگاه در خلوت به وجدان نداشته خود رجوع كرده وأعمال خودرا سنجيده ايد يانه ؟ دروغ براى شما حكم راستگويى را دارد ، متاسفم كه بدبنگونه بى پرده همه چيزرا با شما در ميان ميگذارم ، اگر بخاطر بياوريد من يكى از صدها قربانيهاى شما بودم ،
زمانيكه شمارا شناختم چهارده سال بيشتر نداشتم ، هنوز وارد دوره اول دبيرستان شده ود ركسوت شاگردان دبيرستانى خودى نشان ميدادم ، چهره ام زيبا ، چشمانم براق ، پيشانى بلند و دست وپاهايم ظريف وهيكلى مانند يك عروسك داشتم ، بيخبر از ما رها و عقربهاىى كه در سر راهم قرار گرفته اند شاد وخندان بسوى فنادى خسروى در خيابان نادرى ميدويديم تا بك پيراشكى پنج ريالى را گرم گرم بعنوان عصرانه بخوريم ،هنوز سينما را نشناخته بودم ، اما شما با دوستان وفاميل مشتركتان هم سينمار ا ميشناختند ، هم تاتر را وهم هنرستانهاى هنرى گونا گون را ، امروز چند نفرى از أن دوستان شما هنوز كور وكر وفلج زنده اند ،ومن اولين بار در عمرم با شما به سينما رفتم ، يك فيلم فارسى ،
آنروزها شما ظاهرا در مدرسه دارالفنون درس ميخواتدند كلاس چندم !؟ نميدانم ، بعدها همسرم كه با شما همكلاس بود گفت ايشان زنگهاى تفريخ براى شاگردان تار مينواخت !  آنچه شما در باره گذشته وسن رسالتان  در جرايد اظهار داشته و نوشته اند بى اساس است ، تا ريخ  تولدتان نيز مرتب درحال تغيير است ، اولين وبهترين شغلى كه در تمام عمرتان داشتيد انديكاتور نويسى در ادا ره برق بود أنهم  به مدت كوتاهى. سپس با كمك همان مضراب أتشين به أدراه سازمان امنيت كشور منتقل شديد، ظاهرا كارتان در محافل نوازندگى بود اما بهرروى خبر چينى هايى هم ميبايست انجام ميداديد ، اكثر اوقات من شمارا  سر راه خود ميديدم ، خوب ،عاشقتان شدم ، عاشق سازتان  شدم واين عشق را پنهان نگاهداشته جرئت ابراز إنرا به كسى نداشتم ، شما مرا انحصارا براى خود ميخواستيد ، اما نتوانستيد ، دوستان زيادى در أقشار وطبقات مختلف داشتيد ، مصطفى زاغى ، حسين شيشه خور ، در كنارشان دكترها و پرو فسورهاى  مشهور ونامى ، به آنها احتياج داشتيد  صحنه هنر در أن زمان منحصر بشما شد ، اتقلاب شد ، شما فرارى بوديد اما دوباره با سوگند وكمك همان دوستان به اداره امنيت كشور ، بجاى اولتان  باز گشتيد وصحنه هنر را در انحصار گرفتيد، 

تا اينجا بمن مربوط نبوده ونيست ، أنچه بمن مربوط است وكالتى تام الختيار بشما دادم براى فروش اموال وأرثيه همسرم باميد اينكه ، سوابق گذشته را بياد إورده كمى مهربانى چاشنى إن كرده و بما ،كمك خواهيد كرد ....
نه ! باز هم در مورد شما اشتباه كردم ، 
امروز كه داشتم فرش كهنه وسوخته اي شمارا بعنوان كادوى عروسى  دخترم ميتكاندم   بياد  أنچه كه داشتم وميتوانستم داشته باشم افتادم ، ايكاش خد اقل زمينهارا بين فقرا تقسيم ميكرديد ،ايكاش خانه مرا كه به قيمت ميليونها تومان فروختيد  مقدارى از أنرا براى بچه ها ميفرستاديد ، ميدانم با أنها چه كرديد ، خانه خريديد همسرى گرفتيد ، وبقيهاشرا دود كرده به هوا فرستاديد ، شما هم مانند بقيه أدمها ، اما نه هنرمندانى كه بأشرف زيستند ود ر كنج  خلوت بيصدا جان دادند ويا در زندانها به تير غيب گرفتار أمدند ، نه شما هيچگاه مانند أنها نخواهيد شد ،شمارا  نيز مانند شاعران متعهد، هنرمندان متعهد  روى شانه لاتهاى جنوب شهر وچاقوكشان وقمه داران حمل خواهند كرد ،
ومن ؟ از من پرسيديد؟ من وصيت كرده ام مرا بسوزانند با تنها انگشترى كه با اولين حقوق كار منديم خريدم و خاكسترمرا روى كوهها وارتفاعات بلند بريزند شايد دوباره به ريشه خود وصل شدم ودوباره سبز شدم ، 
عمرتان دراز در راهى كه پيش گرفته ايد  پيروز باشيد وروح أنهاييكه  غير مستقيم به دست شما از دنبا رفتند ، شاد باد ،. 
با تقديم بهترين أرزوها 
ثريا ، اسپانيا ، ٢٣فوريه ٢٠١٦ميلادى

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

صوفيان همه  واستند خرقه از گرو مى  
خرقه ماست كه در خانه  خمار بماند ،


روزى وروزگارى ، به دنبال دنياى پر رمز وراز شمس. و دنياى  بى ثبات خيام ، وهمچنين دنياى پر شر وشور حافظ كه بمدد غزلهاى بينظير خويش ،أن دهكده مرده ركن أباد را أباد كرد ، از جهان خاكى بيرون شدم  وبه سير وسفر  وپژوهش ها درخاتمه  تا به حكم دل ، دنياى تازه اى را  بيابم وجانى تازه كنم . 
از اين صومعه ، به أن دير ،  واز أن خانقاه  باين خانه گاه واز أن كلاس باين مدرسه سر زدم  وبه سراغ   پوستين نشينان و إواره رفتم كه ديدم مسند تشينانى بزرك شده اتد وراهيابى به حضورشان مستلزم عبور از هفت پرده ودرب أهنى است   . 
آنگاه خشمگين  وحيرت زده  به كنج خلوت خويش  باز كشتم  ، چرا كه از دلق پوشان وپشمينه پوشان بوى ريا شنيدم  مدعيان تخته پوست درويشى  دلالان جهان سياست  ومعركه  گيران  بودتد  وداعيه داران  كشف وكرامات  وشهوت  در جلب شكار چشمان خمار ولبان سرخ دلدار و قامت طناز   آنهارا بيشتر ميكشاند ،  نه ! اثرى از بوى حقيقت  نبود ، ابدا حقيقت، در كار نبود  تنها يك ميتينگ بود كه  عده اى دور هم جمع شده  با نام كشف شهود  بازيگران. خطرناك سياست بودند ، پيران طريقت  ومعنويات در كسوت شاهان بزرگ وجبار. با گروه عمله هايشان  به تربيت گوسفندان ميپرداختند  عمله طرب ، وعمله خدمت  ، ديگجوشانى ديدم  كه با نياز ها وميزان شكم ها  بر أجاقها  ميجوشيدتد ، بوريا ها تبديل به فرشهاى گرانبهايى  شده   از هر ريشه اش بوى فتنه ودروغ  به مشامم ميخورد ، 
دلم لبر يز از نفرت  وبيزارى كشت ، 
بياد أن پير دير ، أن مرد دوست داشتنى كه در يك اطاقك كوچك در خيابان سعدى شمالى ميزيست و چگونه به جوانيكه خطى از حافظ را غلط خواند پرخاش  كرده اورا از خانه بيرون راند ( شادروان على دشتى ) 
 او إذعان داشت كه حافظ ، مولانا از خاكى ديگر وكلى ديكر شكل كرفته اند  وسعدى ميان دو خاك ، او شيفته حافظ ومولانا بود ، با أنكه به غلط بر صندلى سناتورى نشست. بى ميل خود ، اما همچنان به أن خانه كوچكش وفادار ماند تا كم كم اورا به محلى در شميران  بنام  تيغستان ، سكونت دادند ، اكثر نوشته هايش را پنهان كرده به دست دوستان با وفايى سپرد كه بعدها أنهارابى نام. وبى نشان به چاپ رساندند ، او همه هم وغم خودرا صرف گرد آورى اشعار حافظ، سعدى ، مولانا وخيام كرد  وميخواست كه نقشى هم از فردوسى بركشد كه اسلام ناب محمدى با پاك كردن تاريخ اورا به گوشه زندان فرستاد ، در إنجا از دوستى همبند و هميار طلب كپسول سيانور كرد ، اما ، نه ، آتقدر ماند تا چوبى شد ميان باريك    
وچه خوب شد بموقع رفت در غير اينصورت محال بود بگذا ند او را در گورستان بخاك بسازند ، 
امروز چهار عدد كتاب  حافظ را جلوى رويم بازكرده ام هركسى به ميل خود غزلهايى  را برداشته كلماتى اضافه كرده ،دلم ميخواست او اينجا بود وميرسيدم ، چرا به اموال وپشتوانه فرهنك ما دستبرد  ميزنند ،
مبدأهم چكار ميكرد ، عينك ذره بينى اش را روى دماغش جابجا ميكرد و بمن ميگفت ، دور اينهارا خط بكش برو ببين پول كجاست ، از زيبايت بنحو مطلوبى استفاده ه كن ، حيف است كه اين زيبايى زير خاكستر كذشتگان دفن شود ، مرا ببين 
امروز جه دارم !!؟؟؟ و لبخند زيباى رهى معيرى را كه مانند يك طلوع أفتاب بر گوشه لبانش مينشست  با أن چشمان سحار همه رنگ وميگفت ، گل لاله را در خود لاله پنهان مكن ،،
از : دفتر يادداشتهاى گذشته . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فوريه ٢٠١٦ ميلادى