سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۴

داستان گربه سياه  
مقدمه ،  داستان  
به درستى نميدانم چه روزى است ، شب گذشته خيلى بد خوابيدم ، سعى داشتم كه افكارم را منحرف كنم ، به هيچ چيز فكر نكردم ، نيمه شب بيدارشدم ، درد داشتم ،پهلو و پاهايم بشدت در گرفته بودند ، اين درد غير طبيعى بود ، خودمرا به حمام رساندم ،  خون ريزى شديد، ودرد در پهلوى راست شكم  وزير دلم ، دكترم  قبلا بمن گفته بود كه علائم أن بيمارى لعنتى كى وچگونه عيان ميشود ، ، كمى ايستادم ، أب خنك را به چهره ودستها وگردنم  پاشيدم  ، اشكهايم بيدريغ فرو ميريختند ، نه نبايد كسى بداند ، ، اين يك امر خصوصي است ،  بين من ودكتر، هردو بهم  قول داده ايم ، داخل اطاق شدم ، دستگاه فشار خونرا برداشتم و فشاررا گرفتم ، هفت، روى دوازده و ضربان قلبم !!! كمتر از شصت ، يخ كرده بودم ، دستهايم ، پاهايم ، همه پيكرم گويى درون فريزر جاى داشت ، سيگارى روشن كردم ، روى لبه تختخواب نشستم ، 
روز گذشته ناهار وشام من تنها ميوه بود وماست ، اما اين خون ريزى ؟ نه ، ساكت باش ، قوى باش ، بيا به روزهاى خوب بيانديشيم ،  روزهاى خوب ؟؟؟ كدام يك ؟ أن روز كه أن گربه هاى سياه لعنتى در سالن كنسرت ناگهان در تاريكى روى پشت من پريدند ؟ يا إنروزيكه داشتم به عشقم ميانديشيدم وشرابم  را مزه مزه ميكردم ناگهان گربه سياهى به روى ميز جهيد ، ليوان از دست من افتاد ،  چهره من سفيد شد ،ًچهره أن زن بيمار بينوا نيز به زردى ميزد ، او هم از جا پريد ،چه روز شومى بود آن روز .
هواى دلپذيرى  بود نسيم خنكى درختانرا وبرگهارا تكان داده و زمزمه اى خوش در اطراف ايجاد كرده بودند ، به آرامى در طول جاده ميرفتيم ، ما چهار نفر ، كنار رودخانه و سپس سد بزرگ ، قايقهاى روى أب درختان ير سبز سر بفلكً كشيده  با قدمت چند صد ساله ، هوا ، عالى جمعيت همه بيرون بودند ، ميز خالى نبود مدتى صبر كرديم تا نزديك يك باغچه ميزى برايمان خالى شد ، تازه داشتيم پيش غذا هارا مزه مزه ميكرديم ، من گيلاس شرابمرازبرداشتم ورو به شاخه هاى بلند وكوههاى سر بفلك كشيده كردم ودردلم  گفتم ،: هركجا هستى ،بسلامتى تو مينوشم ، ايكاش الان كنارم بودى . 
آه ، چه خوشبختى ، اين خوشبختى كمتر نصيب ديگران ميشود ، عشق از دور دستها مرا صدا كرده فرمان داده جان وروحم را  تسخير كرده ، لبخندى بر لبانم نقش بست  ليوان را به لبانم نزديك كردم كه ناگهان أن گربه لعنتى روى ميز پريد ، روبرويم گويى پرچم هاى  سياه عزا به اهتزاز در أمدند ، همه چيز سياه بود ، أنروز با خوشحالى وشادابى رفتم وبا غم بر كشتم ، چيزى در درونم ويران شده بود ، درد درونم را ميشكافت ، ميل داشتم چشمانمرا روى هم بگذارم وهيچ چيز ديگرى را نبينم ، ديگر نه هوا أن لطافت صبحرا داشت ونه درختان  سرسبزى قبل را ونه نسيمى ميوزيد ، دنيا ساكت بود ، احساس شومى ميكردم ،ًدرونم ميلرزيد ، در انتظار حادثه بودم ،حادثه ر ا قبل از وقوع احساس ميكنم ، بخانه برگشتم ،دفترم را گشودم ، ودر انتظار زنگ تلفن نشستم  ، هرشب در اين ساعت بمن شب بخير ميگفت ، اما امشب خبرى از او نشد ،هرشب پيامى از او ميگرفتم ( دوستت دارم) همين كافى بود ، دنياى من در همين كلمان خلاصه شده بود ، يك دنياى پاك و به دوراز همه احلام واحوالات بى اساس  درون ،. آتشى در درونم شعله ميكشيد، ميسوختم ،  اين سوزش دلنشين بود ، دلپذير بود ودردهارا فراموش كرده بودم ، تا نيمه شب در انتظارش نشستم خبرى از او نشد ...

بقيه دارد 
 ثريا ايرانمنش اسپانيا ، سه شنبه 
( نوازنده ) 
نوازنده دلها ! 

امروز ، روى سخنم با شماست ، جناب نوازنده ، نوازش  دهنده دلهاى حساس و روح وجانهايى كه هيچگاه نتوانستند يا نخواستند  مانند شنما همه چيزرا زير پا بگذارند و از پله هاى أتشين شهرت و شهوت بالا بروند ، سپس با سر بر زمين بيفتند وشكل وشمايلشان  مانند مارهاى سوخته وكباب شده روى أتش سرخ با كمك لواز م أرايش ودستكاريهاى  جراحان پلاستيك خود را  عوض كنند   ، وهنوز تشنه كام ، 
امروز روى سخنم باشماست كه با همسر مصنوعى خود در زندگى مصنوعى خود زير نور چراغهاى الوان هر از گاهى براى فراموش نشدن  چيزى را به هوا ميفرستيد ، زنان ودختران و پسران جوان  اين نسل ممكن است فريب شما را خورده ويا بخورند  ،اما بزرگان ديروز با شنيدن نام شما ، أب دهانشانر ا بر زمين مياندازند ، 
نميدانم هيچگاه در خلوت به وجدان نداشته خود رجوع كرده وأعمال خودرا سنجيده ايد يانه ؟ دروغ براى شما حكم راستگويى را دارد ، متاسفم كه بدبنگونه بى پرده همه چيزرا با شما در ميان ميگذارم ، اگر بخاطر بياوريد من يكى از صدها قربانيهاى شما بودم ،
زمانيكه شمارا شناختم چهارده سال بيشتر نداشتم ، هنوز وارد دوره اول دبيرستان شده ود ركسوت شاگردان دبيرستانى خودى نشان ميدادم ، چهره ام زيبا ، چشمانم براق ، پيشانى بلند و دست وپاهايم ظريف وهيكلى مانند يك عروسك داشتم ، بيخبر از ما رها و عقربهاىى كه در سر راهم قرار گرفته اند شاد وخندان بسوى فنادى خسروى در خيابان نادرى ميدويديم تا بك پيراشكى پنج ريالى را گرم گرم بعنوان عصرانه بخوريم ،هنوز سينما را نشناخته بودم ، اما شما با دوستان وفاميل مشتركتان هم سينمار ا ميشناختند ، هم تاتر را وهم هنرستانهاى هنرى گونا گون را ، امروز چند نفرى از أن دوستان شما هنوز كور وكر وفلج زنده اند ،ومن اولين بار در عمرم با شما به سينما رفتم ، يك فيلم فارسى ،
آنروزها شما ظاهرا در مدرسه دارالفنون درس ميخواتدند كلاس چندم !؟ نميدانم ، بعدها همسرم كه با شما همكلاس بود گفت ايشان زنگهاى تفريخ براى شاگردان تار مينواخت !  آنچه شما در باره گذشته وسن رسالتان  در جرايد اظهار داشته و نوشته اند بى اساس است ، تا ريخ  تولدتان نيز مرتب درحال تغيير است ، اولين وبهترين شغلى كه در تمام عمرتان داشتيد انديكاتور نويسى در ادا ره برق بود أنهم  به مدت كوتاهى. سپس با كمك همان مضراب أتشين به أدراه سازمان امنيت كشور منتقل شديد، ظاهرا كارتان در محافل نوازندگى بود اما بهرروى خبر چينى هايى هم ميبايست انجام ميداديد ، اكثر اوقات من شمارا  سر راه خود ميديدم ، خوب ،عاشقتان شدم ، عاشق سازتان  شدم واين عشق را پنهان نگاهداشته جرئت ابراز إنرا به كسى نداشتم ، شما مرا انحصارا براى خود ميخواستيد ، اما نتوانستيد ، دوستان زيادى در أقشار وطبقات مختلف داشتيد ، مصطفى زاغى ، حسين شيشه خور ، در كنارشان دكترها و پرو فسورهاى  مشهور ونامى ، به آنها احتياج داشتيد  صحنه هنر در أن زمان منحصر بشما شد ، اتقلاب شد ، شما فرارى بوديد اما دوباره با سوگند وكمك همان دوستان به اداره امنيت كشور ، بجاى اولتان  باز گشتيد وصحنه هنر را در انحصار گرفتيد، 

تا اينجا بمن مربوط نبوده ونيست ، أنچه بمن مربوط است وكالتى تام الختيار بشما دادم براى فروش اموال وأرثيه همسرم باميد اينكه ، سوابق گذشته را بياد إورده كمى مهربانى چاشنى إن كرده و بما ،كمك خواهيد كرد ....
نه ! باز هم در مورد شما اشتباه كردم ، 
امروز كه داشتم فرش كهنه وسوخته اي شمارا بعنوان كادوى عروسى  دخترم ميتكاندم   بياد  أنچه كه داشتم وميتوانستم داشته باشم افتادم ، ايكاش خد اقل زمينهارا بين فقرا تقسيم ميكرديد ،ايكاش خانه مرا كه به قيمت ميليونها تومان فروختيد  مقدارى از أنرا براى بچه ها ميفرستاديد ، ميدانم با أنها چه كرديد ، خانه خريديد همسرى گرفتيد ، وبقيهاشرا دود كرده به هوا فرستاديد ، شما هم مانند بقيه أدمها ، اما نه هنرمندانى كه بأشرف زيستند ود ر كنج  خلوت بيصدا جان دادند ويا در زندانها به تير غيب گرفتار أمدند ، نه شما هيچگاه مانند أنها نخواهيد شد ،شمارا  نيز مانند شاعران متعهد، هنرمندان متعهد  روى شانه لاتهاى جنوب شهر وچاقوكشان وقمه داران حمل خواهند كرد ،
ومن ؟ از من پرسيديد؟ من وصيت كرده ام مرا بسوزانند با تنها انگشترى كه با اولين حقوق كار منديم خريدم و خاكسترمرا روى كوهها وارتفاعات بلند بريزند شايد دوباره به ريشه خود وصل شدم ودوباره سبز شدم ، 
عمرتان دراز در راهى كه پيش گرفته ايد  پيروز باشيد وروح أنهاييكه  غير مستقيم به دست شما از دنبا رفتند ، شاد باد ،. 
با تقديم بهترين أرزوها 
ثريا ، اسپانيا ، ٢٣فوريه ٢٠١٦ميلادى

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

صوفيان همه  واستند خرقه از گرو مى  
خرقه ماست كه در خانه  خمار بماند ،


روزى وروزگارى ، به دنبال دنياى پر رمز وراز شمس. و دنياى  بى ثبات خيام ، وهمچنين دنياى پر شر وشور حافظ كه بمدد غزلهاى بينظير خويش ،أن دهكده مرده ركن أباد را أباد كرد ، از جهان خاكى بيرون شدم  وبه سير وسفر  وپژوهش ها درخاتمه  تا به حكم دل ، دنياى تازه اى را  بيابم وجانى تازه كنم . 
از اين صومعه ، به أن دير ،  واز أن خانقاه  باين خانه گاه واز أن كلاس باين مدرسه سر زدم  وبه سراغ   پوستين نشينان و إواره رفتم كه ديدم مسند تشينانى بزرك شده اتد وراهيابى به حضورشان مستلزم عبور از هفت پرده ودرب أهنى است   . 
آنگاه خشمگين  وحيرت زده  به كنج خلوت خويش  باز كشتم  ، چرا كه از دلق پوشان وپشمينه پوشان بوى ريا شنيدم  مدعيان تخته پوست درويشى  دلالان جهان سياست  ومعركه  گيران  بودتد  وداعيه داران  كشف وكرامات  وشهوت  در جلب شكار چشمان خمار ولبان سرخ دلدار و قامت طناز   آنهارا بيشتر ميكشاند ،  نه ! اثرى از بوى حقيقت  نبود ، ابدا حقيقت، در كار نبود  تنها يك ميتينگ بود كه  عده اى دور هم جمع شده  با نام كشف شهود  بازيگران. خطرناك سياست بودند ، پيران طريقت  ومعنويات در كسوت شاهان بزرگ وجبار. با گروه عمله هايشان  به تربيت گوسفندان ميپرداختند  عمله طرب ، وعمله خدمت  ، ديگجوشانى ديدم  كه با نياز ها وميزان شكم ها  بر أجاقها  ميجوشيدتد ، بوريا ها تبديل به فرشهاى گرانبهايى  شده   از هر ريشه اش بوى فتنه ودروغ  به مشامم ميخورد ، 
دلم لبر يز از نفرت  وبيزارى كشت ، 
بياد أن پير دير ، أن مرد دوست داشتنى كه در يك اطاقك كوچك در خيابان سعدى شمالى ميزيست و چگونه به جوانيكه خطى از حافظ را غلط خواند پرخاش  كرده اورا از خانه بيرون راند ( شادروان على دشتى ) 
 او إذعان داشت كه حافظ ، مولانا از خاكى ديگر وكلى ديكر شكل كرفته اند  وسعدى ميان دو خاك ، او شيفته حافظ ومولانا بود ، با أنكه به غلط بر صندلى سناتورى نشست. بى ميل خود ، اما همچنان به أن خانه كوچكش وفادار ماند تا كم كم اورا به محلى در شميران  بنام  تيغستان ، سكونت دادند ، اكثر نوشته هايش را پنهان كرده به دست دوستان با وفايى سپرد كه بعدها أنهارابى نام. وبى نشان به چاپ رساندند ، او همه هم وغم خودرا صرف گرد آورى اشعار حافظ، سعدى ، مولانا وخيام كرد  وميخواست كه نقشى هم از فردوسى بركشد كه اسلام ناب محمدى با پاك كردن تاريخ اورا به گوشه زندان فرستاد ، در إنجا از دوستى همبند و هميار طلب كپسول سيانور كرد ، اما ، نه ، آتقدر ماند تا چوبى شد ميان باريك    
وچه خوب شد بموقع رفت در غير اينصورت محال بود بگذا ند او را در گورستان بخاك بسازند ، 
امروز چهار عدد كتاب  حافظ را جلوى رويم بازكرده ام هركسى به ميل خود غزلهايى  را برداشته كلماتى اضافه كرده ،دلم ميخواست او اينجا بود وميرسيدم ، چرا به اموال وپشتوانه فرهنك ما دستبرد  ميزنند ،
مبدأهم چكار ميكرد ، عينك ذره بينى اش را روى دماغش جابجا ميكرد و بمن ميگفت ، دور اينهارا خط بكش برو ببين پول كجاست ، از زيبايت بنحو مطلوبى استفاده ه كن ، حيف است كه اين زيبايى زير خاكستر كذشتگان دفن شود ، مرا ببين 
امروز جه دارم !!؟؟؟ و لبخند زيباى رهى معيرى را كه مانند يك طلوع أفتاب بر گوشه لبانش مينشست  با أن چشمان سحار همه رنگ وميگفت ، گل لاله را در خود لاله پنهان مكن ،،
از : دفتر يادداشتهاى گذشته . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فوريه ٢٠١٦ ميلادى 
ما و قو م موسى


ايرانيان  اين زمان تنها شعارشان  اين است كه مرك بر فلان وبهمان ، در حاليكه هركدام يكى از همين كشته شدگان أتى را زير بغل داردند ،
در گذشته  كه قوم موسي و يا يهوديان در ايران أزادانه زندگى ميكردند ، همه دا راى زندگيهاى مرفه و هتلهاى درجه يك وبناهاى عظيم  ساخته  پرداخته إنها بود ، زرگرى ها ، بوتيكها  ، كفاشيها ، حتى سينما دار،  نيز شريك ويا صاحب سينما بودند ، در تمام شركتها هميشه يك يهودى سرمايه دار بود اما در خفا ، پشت سر هر شخصيت هنرى يك يهودى ايستاده بود ،  ناگهان خانمى خواننده از زمين  سبز ميشد با كلاه گيسهاى رنگ ووارنگ ويك ته صدا حتى به تالار رودكى هم ميرفت وكنسرت ميداد واشعار بند تنبانى وضربى را  به كمك ژستها ، لباسهاى شيك و مژه هاى مصنوعى. به معرض نمايش ميگذ اشت ، پشت سرش يك بوتيك دار معروف يهودى بود ،
يهوديان تمام   جرايد. وروزنامه و لوازم آرايش  وبوتيكها  ، سينماها ، وشركتهاى كه فيلم واردميكردند و حتى شركتهاى دوبله فيلمها وشركتهاى تبليغاتى  ر ا تيز در دست داشتند ، ، 
امروز نيمى از دنيا در دست آنهاست ، بيشتر كلوپها  ، قمارخانه ها ، با رها  رستورانهاى بزرگ زنجيره اى و غيره ،  كه در خفا شركتى نامريى آنهارا پشتيبانى ميكند ، 
ما در ايران دوستان فراوانى از اين قو م داشتيم ، مردمى مهربان ، با سنتهاى خود ، مؤدب ، متين ، اعم از دارو  ساز ودكتر تا نوازنده ، وخواننده !  ، وصاحبان هتلهاى بزرگ شرايتون و ساير هتلهاى تازه ساخته شده كه امروز نامشان روى زندانها گذاشته شده است ، أنها در فرهنگ وأبادى ايران ميكوشيدتد  ، ايران را سر زمين خودشان ميدانستند ، هيجگاه اختلافى بين ايرانيان وآنها  نبود ، مانند اقليتهاى ارامنه ، 
ناگهان همه چيز عوض شد ، ايرانيان با جوجه هاى تازه سراز تخم در أورده در داراتعليم و دانشسراهاى  مائويستها ، توده ها ، چريكها ، فدايان خلق ( تنها چيزى برايشان مهم نبود همان خلق  بود ) و سايرين  سرزمين دگر گون شد و   اين قوم به پناهگاهاشان   بر گشتند ، راهى امريكا شدند ، راهي ألمان شدند ، راهي كشور هاى اروپايى مردمى زحمت كش، و با پشتكار تمام به زندگيشان ادامه ميدادند  البته منافعشانرا تيز درنظر داشتند . 
امروز در يكى از سايت ها چشمم به يك تبليغ از بانويى خواننده افتاد كه با موهاى افشان مصنوعى  يك ويوديويى به نمايش گذاشته بود  از همان دوران جوانيش .
الان بايد سن وسالى از او كذشته باشد ، سالها پيش با سفارش يكى از همين دوستان !! او قدم به فروشگاه بزرك شهر گذاشت. تا سكرتر مدير  كل   و يكى از اعضاى كميسيون خريد شود ! مدير كل همسر داشت ، ......
اما خانم سكرتر ضمن كار سكرترى أموزش خوانندگى  نيز ميديدند  ، سپس ناگهان ستاره اول  خوانندگان ايران شدند ، در كاباره شكوفه نو ، والبته در ميهمانيهاى دربارى!! وميهمانيهاى خصوصى !! نيز خوش در خشيدند، 
البته حبابى روى أب بود  وتمام شد 
 امروز پس از سالها به عكس ايشان نگاه ميكردم وخاطرات گذشته در ذهنم شكل گرفت ، دلم براى أن ده پهلوى سوخت كه بر گردن ايشان أويزان بود ، 
هديه جناب مدير كل بود ! كه در يك محفل خصوصى براى ايشان ترانه  خوانده بود  !
( خصوصي)  ثريا 
 اسپانيا ، ٢٢فوريه ٢٠١٦ ميلادى 

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۴

نسل وامانده 



امروز خبر فوت يكى از آخرين بازماندگان افسران  شاهى را در روز نامه خواندم ، كارى به زندگى خصوصي ايشان وهمسر نجيب ونجيبه شان ندارم ، روانش شاد  ، اما اين يكى را خوب ميشناختم ، هنگاميكه شانزده يا هفده سال نداشتم وتازه نامزد شده بودم ، با همسرش همسايه بودم، عروسى كردم  رفتم سالها گذشت ، بچه دار شدم ، تا روزى بر حسب اتفاق خانم  را ديدم با شكم بالا أمده ، بلى ايشان با يك جناب سروان كه در مرز كردستان  مرزبانى ميكردند ازدواج كرده حال صاخب فرزندى ميشدند ، 
سالها گذشت ، ناگهان جناب سروان به درجات بالا مفتخر شدند ، ژنرال شدند ، در فرانسه ولندن خانه خريدند خانم سر ميز قمار پولهاى كلانى ر ا برد وبا خت ميكردند ، 
در أن زمان همسر من فوت كرده بود ومن مجبور بودم كه براى تحصيل وخرج خانه به خياطى روى بياورم ، اما خانم همچنان ميتاختند ، لباسهاى گران قيمت لوازم خانه گران قيمت ، دختر وپسران مشغول كشيدن حشيش ودراگ وغيره تا اينجا هم بمن مربوط نبود ، 
از أنجا مربوط ميشود كه شاه رحمت الرحمه  مردان بزرگ استخواندار وتحصيل  كرده را بگوشه اى انداخته با رتبه هاى درجه سه كارمند وزارات أموزش وپرورش بودند با آنهمه تحصيلات عاليه در سوربون وسنت سير با حقوق بخور ونمير واين جناب ارتشيان  با همسرانش كه از خانه هاى نامبر وان بيرون أورده بردند همچنان جولان ميدادند ، من در همان روزها نگاه شورش وانقلاب را در چهره مردا ن وزنان تحصيل كرده  أن زمان ميخواندم ، جرئت اعتراض نداشتم  ، فلان سرتيپ كه روزانه درجه ميگرفت  شبانه  در خانه زنى كه بقول خودش نشانده بود جلسه هيّئت دولت را تشكيل ميداد حكم اعدام صادر ميكرد ، رييس زندانها بود ،  معاون اول ساواك بود ،او كه يك كنيز زاده بود ، كنار منقل ووافور وزنان جوان و ، و، و، و، و،  از همه بدتر فيس وافاده زنان ودختران اين ژنرال پنبه ها بود كه مارا ميكشت ، خانم ديگرى  سفره  ابوالفضل پهن ميكرد براى آنكه همسرش درجه سپهبدى گرفته بود ، همسرش ؟ قبلا بچه يك مهتر وسپس در پرورشگاه و بعد ها دانشكده نظام ، از پله هاى ترقى بالا رفته بود ، 
ا رتش قوى ايرانرا اينها تشكيل  ميدادند ، تنها چند نفر بودند كه يا به تير غيب گرفتار  شده يا فرارى شدند ويا از ايرانگريختند  وارتش را به دست فرمانده قواى خود دادند چون نميتوانستند با اين موجودات تازه از زير لحاف فلان  فلان در آمده  به جوال  بروند ، ارتش ما ، سومين ا ر تش قدرتمند جهان ، از اين موجودات تشكيل شده بود بعد هم مانند يخ روى تأبه داغ أب شدند ، گم شدند ، حال هر روز يكى از أنها ( با خوشنامى . وفداكارى ) بسوى ابديت ميرود  آنهم در كوره أتش ،
نگوييد چرا انقلاب شد !؟ ،  من تا ريخ زنده هستم ، متاسفانه يا بدبختانه ويا خوشبختانه ، سر بار يك خانو اده مشهور  ونامى وثروتمند شده بودم بعنوان عروسشان يا عروسكشان !!! بنا براين همه جا ميرفتم ، همه چيز را دردهارا يادداشت ميكردم ، يكى يكى اعمال آنهارا زير ذره بين عدالت خودم وخداى وجدانم  ميسنجيدم ، خود من يكى از هما ن نا ارضيها بودم با همه نعماتى  كه نصيبم شده بود، ،فريادم بجايى نميرسيد ، سكوت بود و اشك چشم ، 
امروز هم در داخل ايران امثال من زيادند كه در سكوت به تماشا مينشينند ،  زندگى همان بوده كه هست خر همان خر است پالانها عوض شده ، جاى مردم عوض شده ، عده اى رفته اند وجايشانرا به ديگرى داده اند ، امروز هم نوكيسه ها دارند جبران مافات ميكنند  ساواك جايش  را به ساواما  داده وسپاه  وخانواده اش به همان شكل گذشته مشغول خوشگذرانى وچپاوول هستند ، ما اسير زمان و مكانيم  ، 
در طى اين سالهاى تبعيد خود خواسته  همه تيمسارها   سر لشكرها ، سر تيپ ها ، ژنرالها را ديدم آنهاييكه اصل ونسبى  داشتند  بگوشه اى خزيدند وبكار گل پرداختند وأنهاييكه هنوز هواى قدرت وباد گذشته در سرشان بود بهر سوى دويدند ، وسپس سر به دامن  جمهورى كذاشتند وأسلحه  تهيه ميكردند با كمك قاچاقچيان. معروف ونامى ، 
بلى جناب سرهنگ هم به رفتگان پيوستند ومراسم ياد أوريشان  در يكى از هتلهاى معروف لند ن  است ، وخودشان خاكستر شدند ،
يكشنبه ، 21فوريه ٢٠١٦ ميلادى ، اسپانيا ،

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ارمغان فروغ 


                    سالها بود كه اورا تديده بودم ، در شهرهاى مرزى  وتقريبا أعيان نشين مينشست ، گاه گاهى تلفنى ،وپيغامى و تا به اميد  ديدار ، 
روز گذشته ناگهان سر وكله اش پيدا شد با كتابى زير بغل '  آخ فراموش كرده بودم ، اولين وآخرين كتابى كه همسرم بمن هديه  داده بود وپشت آنرا با " عشق " امضاء كرده واميدوار بود كه أنرا بپذيرم ، مانند همان سنجاق سينه طلايى كه شب اول آشنايان بمن هديه داد ، پنج خط حامل (موسيقى) كه نت هاى روى آن از زمرد وبرليان وياقوت. تزيين شده بود !!! او ميدانست كه عاشق  موسيقى هستم ورگ خوابمرا خوب به دست أورده بود ، 
حال امروز پس از سالها چشمم به كتاب اهدايى او افتاد ، كه در دست دوستى به آمانت رفته بود ،  او نشست ، پير شده بود ،وتكيده شده بود ، با آنهمه ثروت وبرو وبيا وهمسر ش كه به بيمارى سرطان در گذشته بود ، حال او مانده با يك خانه بزرك و اثاثيه گرانبها و مالك هكتارها  زمين در ايران و، و ، و، و،. اما صورتش پژمرده ، خسته ، تكيده ، روى مبل راحتى من افتاد وكتاب ميان دستهايش ورق خورد ، 
شاعر ، دكتر حميدى شيرازى ، سخن رانى او در صداى امريكا ، حال پس از سالها دوباره  مرا بر د به كذشته ها ، دورانى كه سعى داشتم از آن فراركنم .
تابلتم روى ميز  خاموش افتاده بود ، أن ا برداشت ، نگاهى به عكسهايى كه در پرونده هاى جدا گانه گذاشته بودم اتداخت ، سپس خنديد، 
- اينها چيه جمع كردى ؟ اين يكى كيه ؟ 
سكوت كردم ، خنده اش ا دأمه دار شد ، سپس پرسيد :
اهه ، كو أن ژستها. ، كو أن اونوريته ؟ ( كلمه اى كه سالها بگوشم نخورده بود ) انوريته !!! 
سكوت كردم 
سپس خنده بلندى سر داد وگفت : همه ما بنوعى ديوانگى داريم وديوانه شده ايم ،اما تو بگمانم خطرناكتر شده اى ، بايد فكرى بحالت كرد !!!
كفتم ، سى سال در انفرادى تنها با چند ملاقاتى اگر تو بود ى عاشق سوسك  روى ديوار وموشى  كه در سوراخ سلولت ميگشت ، ميشدى ،
انوريته بقول تو اينجا خريدار ندارد ، تو فيلم كفشهاى ماهيكيررا ديده اى ، 
گفت ، بله اما چه ارتباطى باين عكسها  دارد ؟ 
كفتم ، آنجاييكه عاليجناب پاپ نوكرش را مينشاند واز او ميرسد رم چگونه جايى است در حال حاضر ، نوكر حواب داد : رم ، رم است ، 
عاليجناب گفت برايم ردايى  بياور با كلاهى ميخواهم پنهانى شهر رم را ببينم دلم براى فريادها ، شلوغى ها و بوى غذاهاى محلى تنك شده ،  سالهاست كه طعم ورنگ زندگى را نديده ام ،
حال امروز منهم دلم براى نان محلى ، پنير ها ، أعوزها ، سر شيرها ، صداى گوسفندان ، چهره دهاتيها وقبيله ام  تنگ شده ، اينرا بعنوان نمادى از قبيله ام اينجا نگاه داشته ام ، ا رتباطى  به اونوريته من ندارد ، روحم غذا ميخواهد ، جسمم هوا ميخواهد ، روياى رود خانه  در سرم مينشيند ، تو أزادانه ميروى وميايى ،اما من براى هميشه در اين مكعب چهار گوش واين أسانسور لعنتى زندانيم ،  نه باغ ترا دوست دارم ، ونه باغچه بزرگ خانه فرزندانم را ، من ، من، گريه ، أمانم را بريد ،
مدتى نشست و مرا نگريست ، باو گفتم كه سال كذشته يك تصميم خطرناك گرفتم و خيال داشتم به فرانسه كوچ كنم ، دست به يك ديوانگى زدم ، 
نگاهى به شيشه كنياك با دو گيلاس كه روى بوفه نشسته بود انداخت ، سپس بلتد شد  گيلاسى  براى خودش ريخت و گفت : ميدانم ، ميدانم ، منهم گاهى بسرم ميزند كه با اتومبيلم  خودم را از بالاى كوه به ته دره  تاب كنم ، اما ، پشت سرم كسانى هستند كه بمن احتياج دارند ،  اگر اين عكسهاى دهاتى ترا خوشحال ميكند  نگهشان  بدار ، اما درحد همان  عكس ، نه بيشتر ، 
تو نيستى هرجايى  وشهوت پرست  ولاابالى
تا دهى هردم  زمام دل  به دست دلستانى 
  • رويم را بوسيد ، اشكهايمرا پاك كرد  چقدر باين گونه  دستها احتياج داشتم ، زديم بيرون تا درهواى آفتابى وبادى قهوه اى بنوشيم ،ث

پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه بيستم فوريه  (خصوصى)!