شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ارمغان فروغ 


                    سالها بود كه اورا تديده بودم ، در شهرهاى مرزى  وتقريبا أعيان نشين مينشست ، گاه گاهى تلفنى ،وپيغامى و تا به اميد  ديدار ، 
روز گذشته ناگهان سر وكله اش پيدا شد با كتابى زير بغل '  آخ فراموش كرده بودم ، اولين وآخرين كتابى كه همسرم بمن هديه  داده بود وپشت آنرا با " عشق " امضاء كرده واميدوار بود كه أنرا بپذيرم ، مانند همان سنجاق سينه طلايى كه شب اول آشنايان بمن هديه داد ، پنج خط حامل (موسيقى) كه نت هاى روى آن از زمرد وبرليان وياقوت. تزيين شده بود !!! او ميدانست كه عاشق  موسيقى هستم ورگ خوابمرا خوب به دست أورده بود ، 
حال امروز پس از سالها چشمم به كتاب اهدايى او افتاد ، كه در دست دوستى به آمانت رفته بود ،  او نشست ، پير شده بود ،وتكيده شده بود ، با آنهمه ثروت وبرو وبيا وهمسر ش كه به بيمارى سرطان در گذشته بود ، حال او مانده با يك خانه بزرك و اثاثيه گرانبها و مالك هكتارها  زمين در ايران و، و ، و، و،. اما صورتش پژمرده ، خسته ، تكيده ، روى مبل راحتى من افتاد وكتاب ميان دستهايش ورق خورد ، 
شاعر ، دكتر حميدى شيرازى ، سخن رانى او در صداى امريكا ، حال پس از سالها دوباره  مرا بر د به كذشته ها ، دورانى كه سعى داشتم از آن فراركنم .
تابلتم روى ميز  خاموش افتاده بود ، أن ا برداشت ، نگاهى به عكسهايى كه در پرونده هاى جدا گانه گذاشته بودم اتداخت ، سپس خنديد، 
- اينها چيه جمع كردى ؟ اين يكى كيه ؟ 
سكوت كردم ، خنده اش ا دأمه دار شد ، سپس پرسيد :
اهه ، كو أن ژستها. ، كو أن اونوريته ؟ ( كلمه اى كه سالها بگوشم نخورده بود ) انوريته !!! 
سكوت كردم 
سپس خنده بلندى سر داد وگفت : همه ما بنوعى ديوانگى داريم وديوانه شده ايم ،اما تو بگمانم خطرناكتر شده اى ، بايد فكرى بحالت كرد !!!
كفتم ، سى سال در انفرادى تنها با چند ملاقاتى اگر تو بود ى عاشق سوسك  روى ديوار وموشى  كه در سوراخ سلولت ميگشت ، ميشدى ،
انوريته بقول تو اينجا خريدار ندارد ، تو فيلم كفشهاى ماهيكيررا ديده اى ، 
گفت ، بله اما چه ارتباطى باين عكسها  دارد ؟ 
كفتم ، آنجاييكه عاليجناب پاپ نوكرش را مينشاند واز او ميرسد رم چگونه جايى است در حال حاضر ، نوكر حواب داد : رم ، رم است ، 
عاليجناب گفت برايم ردايى  بياور با كلاهى ميخواهم پنهانى شهر رم را ببينم دلم براى فريادها ، شلوغى ها و بوى غذاهاى محلى تنك شده ،  سالهاست كه طعم ورنگ زندگى را نديده ام ،
حال امروز منهم دلم براى نان محلى ، پنير ها ، أعوزها ، سر شيرها ، صداى گوسفندان ، چهره دهاتيها وقبيله ام  تنگ شده ، اينرا بعنوان نمادى از قبيله ام اينجا نگاه داشته ام ، ا رتباطى  به اونوريته من ندارد ، روحم غذا ميخواهد ، جسمم هوا ميخواهد ، روياى رود خانه  در سرم مينشيند ، تو أزادانه ميروى وميايى ،اما من براى هميشه در اين مكعب چهار گوش واين أسانسور لعنتى زندانيم ،  نه باغ ترا دوست دارم ، ونه باغچه بزرگ خانه فرزندانم را ، من ، من، گريه ، أمانم را بريد ،
مدتى نشست و مرا نگريست ، باو گفتم كه سال كذشته يك تصميم خطرناك گرفتم و خيال داشتم به فرانسه كوچ كنم ، دست به يك ديوانگى زدم ، 
نگاهى به شيشه كنياك با دو گيلاس كه روى بوفه نشسته بود انداخت ، سپس بلتد شد  گيلاسى  براى خودش ريخت و گفت : ميدانم ، ميدانم ، منهم گاهى بسرم ميزند كه با اتومبيلم  خودم را از بالاى كوه به ته دره  تاب كنم ، اما ، پشت سرم كسانى هستند كه بمن احتياج دارند ،  اگر اين عكسهاى دهاتى ترا خوشحال ميكند  نگهشان  بدار ، اما درحد همان  عكس ، نه بيشتر ، 
تو نيستى هرجايى  وشهوت پرست  ولاابالى
تا دهى هردم  زمام دل  به دست دلستانى 
  • رويم را بوسيد ، اشكهايمرا پاك كرد  چقدر باين گونه  دستها احتياج داشتم ، زديم بيرون تا درهواى آفتابى وبادى قهوه اى بنوشيم ،ث

پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه بيستم فوريه  (خصوصى)!