ارمغان فروغ
سالها بود كه اورا تديده بودم ، در شهرهاى مرزى وتقريبا أعيان نشين مينشست ، گاه گاهى تلفنى ،وپيغامى و تا به اميد ديدار ،
روز گذشته ناگهان سر وكله اش پيدا شد با كتابى زير بغل ' آخ فراموش كرده بودم ، اولين وآخرين كتابى كه همسرم بمن هديه داده بود وپشت آنرا با " عشق " امضاء كرده واميدوار بود كه أنرا بپذيرم ، مانند همان سنجاق سينه طلايى كه شب اول آشنايان بمن هديه داد ، پنج خط حامل (موسيقى) كه نت هاى روى آن از زمرد وبرليان وياقوت. تزيين شده بود !!! او ميدانست كه عاشق موسيقى هستم ورگ خوابمرا خوب به دست أورده بود ،
حال امروز پس از سالها چشمم به كتاب اهدايى او افتاد ، كه در دست دوستى به آمانت رفته بود ، او نشست ، پير شده بود ،وتكيده شده بود ، با آنهمه ثروت وبرو وبيا وهمسر ش كه به بيمارى سرطان در گذشته بود ، حال او مانده با يك خانه بزرك و اثاثيه گرانبها و مالك هكتارها زمين در ايران و، و ، و، و،. اما صورتش پژمرده ، خسته ، تكيده ، روى مبل راحتى من افتاد وكتاب ميان دستهايش ورق خورد ،
شاعر ، دكتر حميدى شيرازى ، سخن رانى او در صداى امريكا ، حال پس از سالها دوباره مرا بر د به كذشته ها ، دورانى كه سعى داشتم از آن فراركنم .
تابلتم روى ميز خاموش افتاده بود ، أن ا برداشت ، نگاهى به عكسهايى كه در پرونده هاى جدا گانه گذاشته بودم اتداخت ، سپس خنديد،
- اينها چيه جمع كردى ؟ اين يكى كيه ؟
سكوت كردم ، خنده اش ا دأمه دار شد ، سپس پرسيد :
اهه ، كو أن ژستها. ، كو أن اونوريته ؟ ( كلمه اى كه سالها بگوشم نخورده بود ) انوريته !!!
سكوت كردم
سپس خنده بلندى سر داد وگفت : همه ما بنوعى ديوانگى داريم وديوانه شده ايم ،اما تو بگمانم خطرناكتر شده اى ، بايد فكرى بحالت كرد !!!
كفتم ، سى سال در انفرادى تنها با چند ملاقاتى اگر تو بود ى عاشق سوسك روى ديوار وموشى كه در سوراخ سلولت ميگشت ، ميشدى ،
انوريته بقول تو اينجا خريدار ندارد ، تو فيلم كفشهاى ماهيكيررا ديده اى ،
گفت ، بله اما چه ارتباطى باين عكسها دارد ؟
كفتم ، آنجاييكه عاليجناب پاپ نوكرش را مينشاند واز او ميرسد رم چگونه جايى است در حال حاضر ، نوكر حواب داد : رم ، رم است ،
عاليجناب گفت برايم ردايى بياور با كلاهى ميخواهم پنهانى شهر رم را ببينم دلم براى فريادها ، شلوغى ها و بوى غذاهاى محلى تنك شده ، سالهاست كه طعم ورنگ زندگى را نديده ام ،
حال امروز منهم دلم براى نان محلى ، پنير ها ، أعوزها ، سر شيرها ، صداى گوسفندان ، چهره دهاتيها وقبيله ام تنگ شده ، اينرا بعنوان نمادى از قبيله ام اينجا نگاه داشته ام ، ا رتباطى به اونوريته من ندارد ، روحم غذا ميخواهد ، جسمم هوا ميخواهد ، روياى رود خانه در سرم مينشيند ، تو أزادانه ميروى وميايى ،اما من براى هميشه در اين مكعب چهار گوش واين أسانسور لعنتى زندانيم ، نه باغ ترا دوست دارم ، ونه باغچه بزرگ خانه فرزندانم را ، من ، من، گريه ، أمانم را بريد ،
مدتى نشست و مرا نگريست ، باو گفتم كه سال كذشته يك تصميم خطرناك گرفتم و خيال داشتم به فرانسه كوچ كنم ، دست به يك ديوانگى زدم ،
نگاهى به شيشه كنياك با دو گيلاس كه روى بوفه نشسته بود انداخت ، سپس بلتد شد گيلاسى براى خودش ريخت و گفت : ميدانم ، ميدانم ، منهم گاهى بسرم ميزند كه با اتومبيلم خودم را از بالاى كوه به ته دره تاب كنم ، اما ، پشت سرم كسانى هستند كه بمن احتياج دارند ، اگر اين عكسهاى دهاتى ترا خوشحال ميكند نگهشان بدار ، اما درحد همان عكس ، نه بيشتر ،
تو نيستى هرجايى وشهوت پرست ولاابالى
تا دهى هردم زمام دل به دست دلستانى
- رويم را بوسيد ، اشكهايمرا پاك كرد چقدر باين گونه دستها احتياج داشتم ، زديم بيرون تا درهواى آفتابى وبادى قهوه اى بنوشيم ،ث
پايان
ثريا ، اسپانيا ، شنبه بيستم فوريه (خصوصى)!