دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

ما و قو م موسى


ايرانيان  اين زمان تنها شعارشان  اين است كه مرك بر فلان وبهمان ، در حاليكه هركدام يكى از همين كشته شدگان أتى را زير بغل داردند ،
در گذشته  كه قوم موسي و يا يهوديان در ايران أزادانه زندگى ميكردند ، همه دا راى زندگيهاى مرفه و هتلهاى درجه يك وبناهاى عظيم  ساخته  پرداخته إنها بود ، زرگرى ها ، بوتيكها  ، كفاشيها ، حتى سينما دار،  نيز شريك ويا صاحب سينما بودند ، در تمام شركتها هميشه يك يهودى سرمايه دار بود اما در خفا ، پشت سر هر شخصيت هنرى يك يهودى ايستاده بود ،  ناگهان خانمى خواننده از زمين  سبز ميشد با كلاه گيسهاى رنگ ووارنگ ويك ته صدا حتى به تالار رودكى هم ميرفت وكنسرت ميداد واشعار بند تنبانى وضربى را  به كمك ژستها ، لباسهاى شيك و مژه هاى مصنوعى. به معرض نمايش ميگذ اشت ، پشت سرش يك بوتيك دار معروف يهودى بود ،
يهوديان تمام   جرايد. وروزنامه و لوازم آرايش  وبوتيكها  ، سينماها ، وشركتهاى كه فيلم واردميكردند و حتى شركتهاى دوبله فيلمها وشركتهاى تبليغاتى  ر ا تيز در دست داشتند ، ، 
امروز نيمى از دنيا در دست آنهاست ، بيشتر كلوپها  ، قمارخانه ها ، با رها  رستورانهاى بزرگ زنجيره اى و غيره ،  كه در خفا شركتى نامريى آنهارا پشتيبانى ميكند ، 
ما در ايران دوستان فراوانى از اين قو م داشتيم ، مردمى مهربان ، با سنتهاى خود ، مؤدب ، متين ، اعم از دارو  ساز ودكتر تا نوازنده ، وخواننده !  ، وصاحبان هتلهاى بزرگ شرايتون و ساير هتلهاى تازه ساخته شده كه امروز نامشان روى زندانها گذاشته شده است ، أنها در فرهنگ وأبادى ايران ميكوشيدتد  ، ايران را سر زمين خودشان ميدانستند ، هيجگاه اختلافى بين ايرانيان وآنها  نبود ، مانند اقليتهاى ارامنه ، 
ناگهان همه چيز عوض شد ، ايرانيان با جوجه هاى تازه سراز تخم در أورده در داراتعليم و دانشسراهاى  مائويستها ، توده ها ، چريكها ، فدايان خلق ( تنها چيزى برايشان مهم نبود همان خلق  بود ) و سايرين  سرزمين دگر گون شد و   اين قوم به پناهگاهاشان   بر گشتند ، راهى امريكا شدند ، راهي ألمان شدند ، راهي كشور هاى اروپايى مردمى زحمت كش، و با پشتكار تمام به زندگيشان ادامه ميدادند  البته منافعشانرا تيز درنظر داشتند . 
امروز در يكى از سايت ها چشمم به يك تبليغ از بانويى خواننده افتاد كه با موهاى افشان مصنوعى  يك ويوديويى به نمايش گذاشته بود  از همان دوران جوانيش .
الان بايد سن وسالى از او كذشته باشد ، سالها پيش با سفارش يكى از همين دوستان !! او قدم به فروشگاه بزرك شهر گذاشت. تا سكرتر مدير  كل   و يكى از اعضاى كميسيون خريد شود ! مدير كل همسر داشت ، ......
اما خانم سكرتر ضمن كار سكرترى أموزش خوانندگى  نيز ميديدند  ، سپس ناگهان ستاره اول  خوانندگان ايران شدند ، در كاباره شكوفه نو ، والبته در ميهمانيهاى دربارى!! وميهمانيهاى خصوصى !! نيز خوش در خشيدند، 
البته حبابى روى أب بود  وتمام شد 
 امروز پس از سالها به عكس ايشان نگاه ميكردم وخاطرات گذشته در ذهنم شكل گرفت ، دلم براى أن ده پهلوى سوخت كه بر گردن ايشان أويزان بود ، 
هديه جناب مدير كل بود ! كه در يك محفل خصوصى براى ايشان ترانه  خوانده بود  !
( خصوصي)  ثريا 
 اسپانيا ، ٢٢فوريه ٢٠١٦ ميلادى 

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۴

نسل وامانده 



امروز خبر فوت يكى از آخرين بازماندگان افسران  شاهى را در روز نامه خواندم ، كارى به زندگى خصوصي ايشان وهمسر نجيب ونجيبه شان ندارم ، روانش شاد  ، اما اين يكى را خوب ميشناختم ، هنگاميكه شانزده يا هفده سال نداشتم وتازه نامزد شده بودم ، با همسرش همسايه بودم، عروسى كردم  رفتم سالها گذشت ، بچه دار شدم ، تا روزى بر حسب اتفاق خانم  را ديدم با شكم بالا أمده ، بلى ايشان با يك جناب سروان كه در مرز كردستان  مرزبانى ميكردند ازدواج كرده حال صاخب فرزندى ميشدند ، 
سالها گذشت ، ناگهان جناب سروان به درجات بالا مفتخر شدند ، ژنرال شدند ، در فرانسه ولندن خانه خريدند خانم سر ميز قمار پولهاى كلانى ر ا برد وبا خت ميكردند ، 
در أن زمان همسر من فوت كرده بود ومن مجبور بودم كه براى تحصيل وخرج خانه به خياطى روى بياورم ، اما خانم همچنان ميتاختند ، لباسهاى گران قيمت لوازم خانه گران قيمت ، دختر وپسران مشغول كشيدن حشيش ودراگ وغيره تا اينجا هم بمن مربوط نبود ، 
از أنجا مربوط ميشود كه شاه رحمت الرحمه  مردان بزرگ استخواندار وتحصيل  كرده را بگوشه اى انداخته با رتبه هاى درجه سه كارمند وزارات أموزش وپرورش بودند با آنهمه تحصيلات عاليه در سوربون وسنت سير با حقوق بخور ونمير واين جناب ارتشيان  با همسرانش كه از خانه هاى نامبر وان بيرون أورده بردند همچنان جولان ميدادند ، من در همان روزها نگاه شورش وانقلاب را در چهره مردا ن وزنان تحصيل كرده  أن زمان ميخواندم ، جرئت اعتراض نداشتم  ، فلان سرتيپ كه روزانه درجه ميگرفت  شبانه  در خانه زنى كه بقول خودش نشانده بود جلسه هيّئت دولت را تشكيل ميداد حكم اعدام صادر ميكرد ، رييس زندانها بود ،  معاون اول ساواك بود ،او كه يك كنيز زاده بود ، كنار منقل ووافور وزنان جوان و ، و، و، و، و،  از همه بدتر فيس وافاده زنان ودختران اين ژنرال پنبه ها بود كه مارا ميكشت ، خانم ديگرى  سفره  ابوالفضل پهن ميكرد براى آنكه همسرش درجه سپهبدى گرفته بود ، همسرش ؟ قبلا بچه يك مهتر وسپس در پرورشگاه و بعد ها دانشكده نظام ، از پله هاى ترقى بالا رفته بود ، 
ا رتش قوى ايرانرا اينها تشكيل  ميدادند ، تنها چند نفر بودند كه يا به تير غيب گرفتار  شده يا فرارى شدند ويا از ايرانگريختند  وارتش را به دست فرمانده قواى خود دادند چون نميتوانستند با اين موجودات تازه از زير لحاف فلان  فلان در آمده  به جوال  بروند ، ارتش ما ، سومين ا ر تش قدرتمند جهان ، از اين موجودات تشكيل شده بود بعد هم مانند يخ روى تأبه داغ أب شدند ، گم شدند ، حال هر روز يكى از أنها ( با خوشنامى . وفداكارى ) بسوى ابديت ميرود  آنهم در كوره أتش ،
نگوييد چرا انقلاب شد !؟ ،  من تا ريخ زنده هستم ، متاسفانه يا بدبختانه ويا خوشبختانه ، سر بار يك خانو اده مشهور  ونامى وثروتمند شده بودم بعنوان عروسشان يا عروسكشان !!! بنا براين همه جا ميرفتم ، همه چيز را دردهارا يادداشت ميكردم ، يكى يكى اعمال آنهارا زير ذره بين عدالت خودم وخداى وجدانم  ميسنجيدم ، خود من يكى از هما ن نا ارضيها بودم با همه نعماتى  كه نصيبم شده بود، ،فريادم بجايى نميرسيد ، سكوت بود و اشك چشم ، 
امروز هم در داخل ايران امثال من زيادند كه در سكوت به تماشا مينشينند ،  زندگى همان بوده كه هست خر همان خر است پالانها عوض شده ، جاى مردم عوض شده ، عده اى رفته اند وجايشانرا به ديگرى داده اند ، امروز هم نوكيسه ها دارند جبران مافات ميكنند  ساواك جايش  را به ساواما  داده وسپاه  وخانواده اش به همان شكل گذشته مشغول خوشگذرانى وچپاوول هستند ، ما اسير زمان و مكانيم  ، 
در طى اين سالهاى تبعيد خود خواسته  همه تيمسارها   سر لشكرها ، سر تيپ ها ، ژنرالها را ديدم آنهاييكه اصل ونسبى  داشتند  بگوشه اى خزيدند وبكار گل پرداختند وأنهاييكه هنوز هواى قدرت وباد گذشته در سرشان بود بهر سوى دويدند ، وسپس سر به دامن  جمهورى كذاشتند وأسلحه  تهيه ميكردند با كمك قاچاقچيان. معروف ونامى ، 
بلى جناب سرهنگ هم به رفتگان پيوستند ومراسم ياد أوريشان  در يكى از هتلهاى معروف لند ن  است ، وخودشان خاكستر شدند ،
يكشنبه ، 21فوريه ٢٠١٦ ميلادى ، اسپانيا ،

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ارمغان فروغ 


                    سالها بود كه اورا تديده بودم ، در شهرهاى مرزى  وتقريبا أعيان نشين مينشست ، گاه گاهى تلفنى ،وپيغامى و تا به اميد  ديدار ، 
روز گذشته ناگهان سر وكله اش پيدا شد با كتابى زير بغل '  آخ فراموش كرده بودم ، اولين وآخرين كتابى كه همسرم بمن هديه  داده بود وپشت آنرا با " عشق " امضاء كرده واميدوار بود كه أنرا بپذيرم ، مانند همان سنجاق سينه طلايى كه شب اول آشنايان بمن هديه داد ، پنج خط حامل (موسيقى) كه نت هاى روى آن از زمرد وبرليان وياقوت. تزيين شده بود !!! او ميدانست كه عاشق  موسيقى هستم ورگ خوابمرا خوب به دست أورده بود ، 
حال امروز پس از سالها چشمم به كتاب اهدايى او افتاد ، كه در دست دوستى به آمانت رفته بود ،  او نشست ، پير شده بود ،وتكيده شده بود ، با آنهمه ثروت وبرو وبيا وهمسر ش كه به بيمارى سرطان در گذشته بود ، حال او مانده با يك خانه بزرك و اثاثيه گرانبها و مالك هكتارها  زمين در ايران و، و ، و، و،. اما صورتش پژمرده ، خسته ، تكيده ، روى مبل راحتى من افتاد وكتاب ميان دستهايش ورق خورد ، 
شاعر ، دكتر حميدى شيرازى ، سخن رانى او در صداى امريكا ، حال پس از سالها دوباره  مرا بر د به كذشته ها ، دورانى كه سعى داشتم از آن فراركنم .
تابلتم روى ميز  خاموش افتاده بود ، أن ا برداشت ، نگاهى به عكسهايى كه در پرونده هاى جدا گانه گذاشته بودم اتداخت ، سپس خنديد، 
- اينها چيه جمع كردى ؟ اين يكى كيه ؟ 
سكوت كردم ، خنده اش ا دأمه دار شد ، سپس پرسيد :
اهه ، كو أن ژستها. ، كو أن اونوريته ؟ ( كلمه اى كه سالها بگوشم نخورده بود ) انوريته !!! 
سكوت كردم 
سپس خنده بلندى سر داد وگفت : همه ما بنوعى ديوانگى داريم وديوانه شده ايم ،اما تو بگمانم خطرناكتر شده اى ، بايد فكرى بحالت كرد !!!
كفتم ، سى سال در انفرادى تنها با چند ملاقاتى اگر تو بود ى عاشق سوسك  روى ديوار وموشى  كه در سوراخ سلولت ميگشت ، ميشدى ،
انوريته بقول تو اينجا خريدار ندارد ، تو فيلم كفشهاى ماهيكيررا ديده اى ، 
گفت ، بله اما چه ارتباطى باين عكسها  دارد ؟ 
كفتم ، آنجاييكه عاليجناب پاپ نوكرش را مينشاند واز او ميرسد رم چگونه جايى است در حال حاضر ، نوكر حواب داد : رم ، رم است ، 
عاليجناب گفت برايم ردايى  بياور با كلاهى ميخواهم پنهانى شهر رم را ببينم دلم براى فريادها ، شلوغى ها و بوى غذاهاى محلى تنك شده ،  سالهاست كه طعم ورنگ زندگى را نديده ام ،
حال امروز منهم دلم براى نان محلى ، پنير ها ، أعوزها ، سر شيرها ، صداى گوسفندان ، چهره دهاتيها وقبيله ام  تنگ شده ، اينرا بعنوان نمادى از قبيله ام اينجا نگاه داشته ام ، ا رتباطى  به اونوريته من ندارد ، روحم غذا ميخواهد ، جسمم هوا ميخواهد ، روياى رود خانه  در سرم مينشيند ، تو أزادانه ميروى وميايى ،اما من براى هميشه در اين مكعب چهار گوش واين أسانسور لعنتى زندانيم ،  نه باغ ترا دوست دارم ، ونه باغچه بزرگ خانه فرزندانم را ، من ، من، گريه ، أمانم را بريد ،
مدتى نشست و مرا نگريست ، باو گفتم كه سال كذشته يك تصميم خطرناك گرفتم و خيال داشتم به فرانسه كوچ كنم ، دست به يك ديوانگى زدم ، 
نگاهى به شيشه كنياك با دو گيلاس كه روى بوفه نشسته بود انداخت ، سپس بلتد شد  گيلاسى  براى خودش ريخت و گفت : ميدانم ، ميدانم ، منهم گاهى بسرم ميزند كه با اتومبيلم  خودم را از بالاى كوه به ته دره  تاب كنم ، اما ، پشت سرم كسانى هستند كه بمن احتياج دارند ،  اگر اين عكسهاى دهاتى ترا خوشحال ميكند  نگهشان  بدار ، اما درحد همان  عكس ، نه بيشتر ، 
تو نيستى هرجايى  وشهوت پرست  ولاابالى
تا دهى هردم  زمام دل  به دست دلستانى 
  • رويم را بوسيد ، اشكهايمرا پاك كرد  چقدر باين گونه  دستها احتياج داشتم ، زديم بيرون تا درهواى آفتابى وبادى قهوه اى بنوشيم ،ث

پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه بيستم فوريه  (خصوصى)!
" من ، ما ، وديكران "

من، ما ، وديگران 


مرا تا عشق تعليم سخن كرد  
حديثم نكته هر محفلى بود ........." حافظ" 

شب از نيمه گذشته ، مانند هر شب ، بيخوابى همچو ديوى بر سرم فرود آمد ، امروز تولد كوچكترين نوه ام ميباشد ، برايش كارتى پست كردم ، تنها چهار سال دارد ،  بيخبر از آنچه كه در اطرافش ودر دنيا ميگذرد ، همه زندگى او در حال حاضر خوردن وبازى كردن وانتخاب آنهايى كه ميداند كى وكجا هستند ، او هنوز نه درد را ميشناسد ، نه بيخوابى ونه بيخانمانى را ، محل تولد او اينجاست ، اما هفته اى يكبار به كلاس روسى ميرود تا زبان مادرى را فرا بگيرد ، آنها در اينجا مدرسه دارند ، وما ؟  زبان ما ؟ ميان همه زبانهاى دنيا گم شده است ، 
شب كذشته داشتم به برنامه هاى تلويزيونى خارج از كشور  كه اكثر آنها در ايالات متحده آمريكاست  نگاه ميكردم ، نه ، بهتر است همين ملاها بمانند ، وايرانيان به همين گونه سنتى به زندگى  گياهى خود ادامه دهند ،  اين مردم واين ملت هنوز واژه هماهنگى وباهم بودن را  نميشناسند ، هركدامشان به تنهايى يك ديكتاتور ويك فرمانده هستند  ، زبانشان تنها فحاشى وإيراد گيرى است ، زور بازيشان چاقو كشى وفرهنكشان  از روى مشتى كتاب .
هركدام براى خود يك خدايگان هستند ،  هركدام يك لپ تاپ با يك پرچم  وچند شاخه گل جلوى خود گذاشته اند يا از گذشته ها ميگو يند وافسوس ميخورند ويا يكديكر را به تو پ ميبندند ،  
نيمى از ملت ما روستايى ، بيسواد و اكثرا مذهبى وقشرى هستند ، شما چگونه ميخواهيد با اين كلمات وجمله بتدهاى نيمه فارسى ونيمه انگليسى چيزى به أنها بگوييد ، نيم بيشتر ايرانيان بيسوادنند ، تنها كتابشان قران است و بعضى ها حافظ وسعدى ، ديگر نه " اسپينوزا " را ميشناسند. ونه " بيكن " را چرا به زبان خودشان سخن نميگوييد ؟ چرا اختلافات را  كنار نميگذاريد تا خاك وطن را نجات دهيد بقول خودتان ' ايرانيان همين حكومت وهمين دولت را ميخواهند وبه أن اعتقاد 
دارند اگر چه اعتماد تداشته باشتد . 
سى وهفت سال در خا رج با همه امكاناتى  كه در پيش روى  داشتيد ، چكار كرديد!؟  بهم فحش داديد ، با هر پيسها وكلاه گيسهاى رنگ شده صورتها دفورمه شده  گنده گنده حرف زديد و خانه تكانى كرديد، وبه قصه ها وافسانه ها پرداختيد، نه رومى روم ونه زنگى زنگى شديد، هركسى طبل خودرا برداشت وبر إن كوبيد ، نتيجه ؟ 

عده اى بى ايمان ، عده اى بى خدا ، عده اى روانى ، وعده زيادى معتاد بجاى ماند .
نيمى از مردم گرسنه ، بيمار ، بيمارستانها بجاى بهتر شدن و مجهز به تشكيلات مدرن هر روز بدتر وفجيع تر ، خوديها براى معالجه به خا رج ميروند و بيچارگان ودرماندگان در بيمارستانها بين مرگ وزندگى بايد اول بفكر تهيه مخارج دكترهاى هندى وپاكستانى وافغانى باشتد ، وبجاى اكسيژن ، گاز متان تنفس كنند !!!! 
اين سر زمين  آريايى شماست ، از ما گذشت ، در كنج خراب أباد با سختى ها ، ندار يها ، سرما ، گرما و بيمارى و ساختيم چون ميل  نداشتيم سر تعظيم در مقابل مشتى ابله فرود بياوريم وا.ز اين شاخه به آن شاخه بپريم ، 
حال بايد ديد كدام يك از ما برنده است ، أسمان را كه ديديم ، تنها زمين است كه ما را نگاه داشته وكم كم پاهايمان فرو ميروند ، اميد از همه جا وهمه چيز بريديم ، شايد تنها فاميلى باشيم بين شما ايرانيان متشخص ، متعيين ، متجدد كه بر گشتيم  به فطرت خود ، وچسپيديم  به ريشه اصل خود كه وا نمانيم ، 
حال در اين كشمكها وفريادها گوشهايمانرا بسته ايم وچشمانمانرا تيز به روى هر چه كه ديده ويا خواهيم ديد ميبنديم غيراز خواب ،
در راهى كه گام برداشته ايد پيروز باشيد ، ما با همان كوزه نيمه عشق خوشيم ، آنرا ميا شاميم ،زندگى را طى ميكنيم قدم به قدم با كمك يكديگر بى چشمداشت بشما بزرگان واديبان و شاعران ومتفكرين ، كه با يك غوره سرديشان ميكند وبا يك مويز  گرمى ، وپرچم  باد را به دست گرفته ايد بسوى هدفى نا معلوم ، از ما كذشت ، 
روزى بشدت پايبند ذره ذره خاك خوب خود و زبان مادريم بودم ،اما امروز همهرا به درون فاضل أب ريختم ، با زبان نوه ام حرف ميزنم ، همه چيز وهمه كس را به دست فراموشى ميسپارم  ، شمارا با شلوارهاي سنتى وگشادتان و يا لوله تفنگيتان بخودتان  پس ميدهم . پايان 
ثريا ايرانمنش ،نيمشب شنبه بيستم فوريه ٢٠١٦ ميلادى

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۴

گفته ها ونا گفته ها ، 


اينها هجويات  وهمه حرفهاي است كه براى كفتن دارم ، "  موريس بارس" 

امروز هوا بارانى است و بسيار سرد ، پتو را دور پاهايم پيچيده ام وروى اين صفحه كوچك كه بعناوين مختلف مرا أزار ميدهد مينويسم ، خودش براى خوش كلمه درست ميكند سعى دارد كلمات ر ا با حروف عربى بياميزد ويا بقول خودش آنهارا درست بنويسد ، تصوير ذهنى  خودم در أيينه رنجيده وكمى غمگين  مانند أدمهاى قرن نوزدهم  جلوى چشمان مينشيند ،  منكه داراى تمام خصوصيات يك انسان بودم وصاحب تمام  خصوصيات  و تربيت قرن خويش  ، امروز در محاصره نيروهاى نا شناخته ام .
گاهى از عشقهايم سخن ميرانم  كه ناگهان جلوى چشمانم جلوه گر ميشوند ،  نميتوانم دور تر بروم  عشق به حيوانات ، به طبيعت وبه بعضى از انسانهاى خوب كه صاحب صفات انسانى بودند وروحشان بزرگ بود ، من اگر يك موزيسين بودم حتما ميتوانستم اثار خوبى وا عرضه كنم ، قلبم لبريز از عشق به هنر است ،  امروز در اين قرن بى أرام و نا همگونى بين أدمهايى ناشناخته  بى قرارم ، اين قرن با اداهاي خود سرانه و انسانهايى كه تنها حرفه شان  كلاهبردارى است ، فرار از خود ، ديگر هيچگاه نميتوان صاحب عشقى با وسعت أنروزها شد ،  تنها احساسى  يا يك دلبستگى  به دقايق روانى خوب  وشگفت  انكيز  ميتواند كمى مرا سر گرم كند ، صاحب يك  تيز بينى وهوشيارى شده ام كه قبلا از آن محروم بودم در أن روزگار با رهاى سنگينى بر دوشم بود كه مجال نميداد بخودم بيانديشم ، امروز خوشبختانه فارغ از هر دقدقه اى به آنچه كه بود وآنچه كه رفت ميانديشم ، اين كنج خلوت بمن مجال دلد تا حد اقل بدانم كى بودم و كى هستم ،  ديگر هيچگاه خودرا در قالب قهرمانان كتابها نميبينم  ، تنها كسى كه هنوز برايم نمرده  "( ناپلئون بونا پارته ) ميباشد   از افكار او واينكه ميدانست كجا قدم بگذارد خوشم ميايد وهنوز اورا تحسين ميكنم ، امروز او يك قهرمان است در مقام مقايسه با أدمكشان وجنايتكاران اين قرن ، او براى فرانسه جنگيد و ميدانست كه دشمن اصلى او ودنياى او انكلستان است سرزمينى كه هيگاه تاج پادشاهى را بر زمين  نميگذارد .  انگلستانرا با ساير كشورها مقايسه ميكنم. از خود ميبرسم غيراز رذالت و خيانت وچاپيدين  دنيا ، چه چيزى را به دنيا ومردم ارائه داد ؟  تنها صنعت  نساجى وادب دروغين ورياكارى وفريب ،حتى باور ندارم كه شكسپير هم وجود داشته  باشد ، خورده ها را از دور دنيا جمع كرد  وبنام خودش ما رك زد  ، ألمان ، اما مرسيقى را به دنيا عرضه كرد با چهره هاى فراموش نشدنى صنعت را علم را  ، فرانسه ، ايتاليا ، هنرها وزيباييها ومعماري را به دنيا عرضه داشتند ، انكلستان همه جا تخم كذاشت و همه جا  تخم نفاق كاشت ، همه را  خريد ويا از بين برد ،.
وارد معقولات شدم ، قرن من ، قرنى كه در أن رشد كردم چيزها ديدم ، دردها كشيدم ، بي آنكه لذتى برده باشم ، رو باتمام است  بعد ازاين هر چه پيدا شود بدون اصالت  ، تنها برگ زردى است كه از درختى بدون ريشه بر زمين ميافتد .
روزى سرزمينى وسيع بنام يوكسلاويا بود ، امروز چندين كشور كوچك وفقر زده ، همه هستى زير زمين  وروى زمين به تاراج رفت ، امروز مادر بزرگ پير با دندانهاى مصنوعى كمر خميده با تاج يكصد كيلوييش مشغول بازى است ، بچه هايش نقشه ها ا ميكشند واز جوانى وبى تحربگى وحماقتهاي كشورهايى نظير امريكا يا استرآليا استفاده كرده و حمام خون راه مياندازند ، بانكهيشان ، قصرهايشان ، با قفل هاى سنگين أهنين هنوز سر جايش ايستاده وهر روز از قعر اقيانوس چند سنگ وآجر بيرون ميكشند  آن را به تنهايش ميكذارند  بنام تمدن  چند صد هزار ساله در حاليكه انكلستان تنها سه هزار سال قدمت دارد. زمانيكه وايگينگها أنرا ، أن جزيره تاريك وسياه را يافتند ، نامشرا جزيره شيطان كذاردند  ، وامروز ؟!.... 
خانه من ويران ، زمينهايى به يغما رفته وملاهاى قشرى بيسواد محصول خراب أباد انگلستان سوار بر سر ملتى بدبخت ميچاپند وبه ننه جان ميدهند ، ث 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ١٨ فوريه ٢٠١٦ ميلادى ، برابر با ٢٩ بهمن ١٣٩٤ شمسى .


یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۴

ما.....واقلیتها !

ما ، با آنها ، جایمان شد 
چندی پیش یکی از آنهارا دیدم که قبلا در یک کارخانه کمپوت سازی کار میکرد ، آنروزها ما کارخانه تولیدی داشتیم ولباس کارگران بیمارستانها وکارخانه جات را تهیه میکردیم او واسطه بین کارخانه شان بود ، بعد از انقلاب صاحب کارخانه شد، اهه ، تویی ، سلام ، 
با آن عینک مافیایی باد کرده ، گویی ابدا مرا نمیشناسد ،
نه ، امروز کسی مرا نمیشناسد ، پر افت کرده ام ، بیخود به ریشه وشاخه ها چسپیده ام ریشه ها از بین رفته اند علفهای هرزه رشد کرده اند سیلاب همه جارا فرا گرفته من با قایق شکسته ام به کجا میروم به کدام ساحل امن ، غربت یعنی همین .
روزی اصرار داشتم که دراین سر زمین بنحوصحیح واصیل خود زندگی کنم ،  بنوع زندگی دیگری عادت نداشتم چرا که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام ، یا گشاد بودند ویا تنگ ، میل داشتم در جامه خودم ، مانند یک قهرمان با شهامت زندگی کنم  احتیاجی به تملک هیچ تاج ونیم تاجی نداشتم ، اصالتم برایم کافی بود وآن چیزیست که زادگاهم بمن ارزانی داشته بود ،  چیزهایی که با گوشت وخون وپوست من در آمیخته بودند ، باقی همه  پیش آمدهایی بودند  که در یک حادثه بوجود میامدند .
تنها آرزویم این بود که روزی بخانه ام برگردم ، به سر زمین مادریم ، شاید درآنجا دوباره خودم میشدم  همان دختر کوهستان وهمان زن کویر ، امروز من خودم نیستم ، اگر چه تاج قهرمانی بر سرم بگذارند ،  درجامه پیش آمدها انسان نمیتواند اصالتش را بیابد ، اعتباری ندارد ، زود گذر است ، انقلاب ، همه چیز را بهم ریخت ، انقلابی که دنیارا تکان داد وبه لرزه انداخت ، همه جابجا شدند ، جایشان عوض شد ، اصالتها از بین رفت ، همه چیز بی پایه وبی اساس وبی بنیاد شد ،  گاهی بخود نهیب میزدم که " تو یک زن هستی ، وطبیعت زن را زمانیکه پای تحمل ودردها بمیان آید  از فولاد وسنگ خارا سخت تر میسازد  وهرچه در اطرافش هست ناچیز جلوه میکند  چرا آسیب پذیر شده ای ؟ .
خوشبختی ، یا بدبختی ها سر انجام پایان میپذیرند ، همچنانکه فصلها پایان پذیرند وهر فصلی چیز تازه ای را به ارمغال میاورد ،
امروز  انسانها ، تنها برای همسایه بودن خوب هستند نه بیشتر ،  کمتر کسی را یافته ام که ترکیبی از خون وپوست وگوشت من داشته باشد ، ما تبعیدیها که خارج از منظومه خود به زندگی حبابی خود ادامه میدهیم ، بیچاره ترین افراد روز زمین هستیم گریه ما ، خنده ما ، شبیه سکه های از رواج افتاده است  درجایی که زندگی میکنیم کلماتمان خریداری ندارند ، گفته های ما برای گوشهایشان سنگین است .
هیچ لذتی مارا خوشحال نمیسازد ، اندوهمان هرروز بیشتر است ، من بفرزندانم  درس آدمکشی ندادم ، آنهارا به خدمت ملیتاری نفرستادم ، به آنها درس عشق ومحبت ومهربانی دادم ، گاهی پشیمان میشوم ، اما گمان میکنم که آن کسی را که میدانم کیست تا اینجا مرا آورده باز هم با من خواهد بود .
آخ زندگی ارام یک کشاورز ، درکنار درختان ومزراع وچهچه بلبلان وسرود گنجشکان وجوشش سماور لذت بزرگی دارد که من از همه آنها محرومم ،
دیروز نرگس هایم را  درباغچه کاشتم ، به انها گفتم دل منهم به نازکی وشکنندگی شماست  که در زیر این لاک سحت وصفت پنهان است ،
امروز روز عشاق است ، روز سنت والانتاین . روزیکه بیشتر دلها در طپش عشق است ....ودل من ؟ نمیدانم کجاست ، پایان
ثریا ایرانمنش . 14 فورییه 06 میلادی