یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۴

ما.....واقلیتها !

ما ، با آنها ، جایمان شد 
چندی پیش یکی از آنهارا دیدم که قبلا در یک کارخانه کمپوت سازی کار میکرد ، آنروزها ما کارخانه تولیدی داشتیم ولباس کارگران بیمارستانها وکارخانه جات را تهیه میکردیم او واسطه بین کارخانه شان بود ، بعد از انقلاب صاحب کارخانه شد، اهه ، تویی ، سلام ، 
با آن عینک مافیایی باد کرده ، گویی ابدا مرا نمیشناسد ،
نه ، امروز کسی مرا نمیشناسد ، پر افت کرده ام ، بیخود به ریشه وشاخه ها چسپیده ام ریشه ها از بین رفته اند علفهای هرزه رشد کرده اند سیلاب همه جارا فرا گرفته من با قایق شکسته ام به کجا میروم به کدام ساحل امن ، غربت یعنی همین .
روزی اصرار داشتم که دراین سر زمین بنحوصحیح واصیل خود زندگی کنم ،  بنوع زندگی دیگری عادت نداشتم چرا که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام ، یا گشاد بودند ویا تنگ ، میل داشتم در جامه خودم ، مانند یک قهرمان با شهامت زندگی کنم  احتیاجی به تملک هیچ تاج ونیم تاجی نداشتم ، اصالتم برایم کافی بود وآن چیزیست که زادگاهم بمن ارزانی داشته بود ،  چیزهایی که با گوشت وخون وپوست من در آمیخته بودند ، باقی همه  پیش آمدهایی بودند  که در یک حادثه بوجود میامدند .
تنها آرزویم این بود که روزی بخانه ام برگردم ، به سر زمین مادریم ، شاید درآنجا دوباره خودم میشدم  همان دختر کوهستان وهمان زن کویر ، امروز من خودم نیستم ، اگر چه تاج قهرمانی بر سرم بگذارند ،  درجامه پیش آمدها انسان نمیتواند اصالتش را بیابد ، اعتباری ندارد ، زود گذر است ، انقلاب ، همه چیز را بهم ریخت ، انقلابی که دنیارا تکان داد وبه لرزه انداخت ، همه جابجا شدند ، جایشان عوض شد ، اصالتها از بین رفت ، همه چیز بی پایه وبی اساس وبی بنیاد شد ،  گاهی بخود نهیب میزدم که " تو یک زن هستی ، وطبیعت زن را زمانیکه پای تحمل ودردها بمیان آید  از فولاد وسنگ خارا سخت تر میسازد  وهرچه در اطرافش هست ناچیز جلوه میکند  چرا آسیب پذیر شده ای ؟ .
خوشبختی ، یا بدبختی ها سر انجام پایان میپذیرند ، همچنانکه فصلها پایان پذیرند وهر فصلی چیز تازه ای را به ارمغال میاورد ،
امروز  انسانها ، تنها برای همسایه بودن خوب هستند نه بیشتر ،  کمتر کسی را یافته ام که ترکیبی از خون وپوست وگوشت من داشته باشد ، ما تبعیدیها که خارج از منظومه خود به زندگی حبابی خود ادامه میدهیم ، بیچاره ترین افراد روز زمین هستیم گریه ما ، خنده ما ، شبیه سکه های از رواج افتاده است  درجایی که زندگی میکنیم کلماتمان خریداری ندارند ، گفته های ما برای گوشهایشان سنگین است .
هیچ لذتی مارا خوشحال نمیسازد ، اندوهمان هرروز بیشتر است ، من بفرزندانم  درس آدمکشی ندادم ، آنهارا به خدمت ملیتاری نفرستادم ، به آنها درس عشق ومحبت ومهربانی دادم ، گاهی پشیمان میشوم ، اما گمان میکنم که آن کسی را که میدانم کیست تا اینجا مرا آورده باز هم با من خواهد بود .
آخ زندگی ارام یک کشاورز ، درکنار درختان ومزراع وچهچه بلبلان وسرود گنجشکان وجوشش سماور لذت بزرگی دارد که من از همه آنها محرومم ،
دیروز نرگس هایم را  درباغچه کاشتم ، به انها گفتم دل منهم به نازکی وشکنندگی شماست  که در زیر این لاک سحت وصفت پنهان است ،
امروز روز عشاق است ، روز سنت والانتاین . روزیکه بیشتر دلها در طپش عشق است ....ودل من ؟ نمیدانم کجاست ، پایان
ثریا ایرانمنش . 14 فورییه 06 میلادی