سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۴

مولانا شمس تبريزى 

آن ره كه من آمدم كدامست 
تا باز روم كه كار خامست 
يك لحظه ز كوى دوست دورى 
در مذهب عاشقان حرامست 
اندرهمه شهر اگر كسى هست 
وآلله كه اشارتى  تمام است
گفتم مگر رهى است آسان 
در هر قدمى هزار دامست 

آواره دلا ، ميا بدين سو 
آنجا بنشين. كه خوش مقامست 
آن نقل. گزين كه جان فزايست 
آن باده طلب  كه با قوام است 
باقى همه بوى ورنگ و ونقشت 
باقى همه جنگ و ننگ ونامست 

خاموش كن وز پاى بنشين 
چون مستى ، اين كنار بامست 
اى مفخر دين شمس تبريز 
جان ودل من ترا غلامست 

سه شنبه 


معانى 

معنى دوستى در زمانه ما دگر گون است 
هركه اين سودا در دلش بوده وهست مغبون است

گويا سالهاست كه مغبونم ، سالها در اين راه دگر گون شده گام بر ميدارم ،
مانند هرشب از چهار صبح بيدارم وليست انسانهايى را كه در اين ما ه واين هفته از دنيا رفته اند پيش چشمانم رديف ميكنم ، عدهاى بيهوده أمدند ، بيهوده زيستند وسپس خوب از دنيا  رفتند، عده اى زندگى كردند و تا آخر با تمام دردها ساختند و سپس بادرد ورنج هم  از دنيا رفتند ، ماه بدى بود ، آغاز بدى داشت ، ديگر كسى نمانده كه بشناسم غيراز چند نفرى كه در زير سايه و پشت تصويرها پنهانند ومن تنها رد انگشت أنهارا ميبينم ، كم كم طبيعت انسانرا براى رفتن آماده ميكند ، أن شور وشيدايى كه در دلم شعله ميكشيد كم كم رو بخاموشى ميرود ، ديگرميل ندارم از أنچه كه بر من رفت بنويسم ويا بياد بياورم ، من ساده به دنيا إمدم ، ساده زيستم ، ساده هم هم خواهم رفت بى هيچ هياهو وجنجالى ، شايد شبى ديگر بيدار نشدم ، كسى چه ميداند ،

روزى أرزو داشتم آخرين سفرم را انجام بدهم وآخرين سفرم بسوى وطنم بود ، امروز اين أرزو را نيز مانند تمام أرزوهايم از دل بيرون كردم ،وطن أن نيست كه بود ومردمش را ديگر نميشناسم  ،نه هيچكس را نميشناسم ، همه رفته اند خانه خالى شده ومستأجرين جديدى   در أنجا لانه كرده اند ديگر جايى براى من وفرزندانم نيست ، تنها وجه اشتراكمان  زبان بود كه آنهم كم كم تحريف ميشود مانند تا ريخ ، مانند كتابهاى قديمى  ومانند سر زمين بابل  ومانند قوم لوط ، من بر نخواهم گشت كه نگاه كنم ، ميل تدارم كه "سنگ" شوم  ،
در اين گوشه چه خوشبخت باشم چه بدبخت ، گوشه اى است كه خودم انتخاب كرده ام براى آرامش وأزادى روحم ، روح اگر اسير باشد. جسم فايده اى ندارد يك لاشه بيهوده است كه أن را بايد حمل كرد ،  نه ! ديگر ميل تدارم به كذشته ها بر گردم ، حتى ديروز را هم فراموش ميكنم ، انسانهاى اين زمان بيهوده زندگى ميكنند ، زندگيشان بى معناست ، اسير مشتى  وسيله و يا اسباب بازيهاى شده اند كه بايد سر گرم شوند تا افكارشان محدود بماند ، همه عيش وعشق آنها با تعداد انگشتهايى است كه روى تصويرهاى مصنوعى آنها اثر ميگذارد  ، همه معناى زندگى آنها همين است ،نه بيشتر ، عشقها مجازى وقلابى ، آه هاى سوزناك ، ريا ، دروغ ، وسپس كشتن روح ويا جسم ، امرى عادى شده است .
ديگر كجا ميتوان " عشق" را معنى  كرد ، به آن شكل  داد واز ترواشاتى كه كم كم به قلب تو نفوذ ميكند لذت برد !  اينها چرنديات. واز نوع افكارپوسيده وقديمى است ، عشق يعنى همبن الان  باهم ميخو آبيم وسپس تمام ميشود هيچ يك مسئوليتى در قبال گفته ها ويا اعمال خود نداريم ، 
ديكر شاعرى نيست تا بگويد ً عشقها كه از  پس رنگى بود / عشق نبود بلكه ننگى  بود /
همه سياسى شده انده ، همه لباس رزم پوشيده أماده قربانى شدن در راه هيچند ، 
ومن كجا هستم ! منكه ترا  دوست داشتم ، به عشقت دلبسته بودم ، حال هردو گم شديم تو در سراشيبى زندگى بى معنى خود. ومن با تمام قدرتم ميكوشم كه به أن معنا بدهم ، وتو نخواهى فهميد ، معناى أنرا درك نخواهى كرد ، تو ، و ديگران فرزندان حنگ وانقلابيد، همه چيز در زندگى شما دگر گون است ،من فرزند سر زمينى هستم كه شعر وشراب وشاهد  وعمل وتوظيفه  معنا داشت و مرا درخود جاى داده بود ، أن سر زمين نابود شد ، شعر به سكوت  نشست ، أوازها گم شدند ، بلبلان چمن از خواندن باز ماندند ، جويبارها از آب زلال
خالى شد وبه تصوير نشست وبجايش خون روان است ،وتو آوازخون وخون پاشى را دوست دارى .پايان 
ثريا ايرانمش، اسپانيا ، ٢٦/١/٢٠١٦ميلادى.

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

زلزله 

تكان شديدى خانه ، وهمه اثاثيه وتختخواب مرا بشدت لرزاند ، خودم را به اطاق ديگر وروى بالكن انداختم ، از پشت بام صداى برخورد چيزى ميامد ، در ب گنجه ها تكان ميخوردند  حتى كليد پشت درب خانه تكان ميخورد ، ساعت  هنوز  به پنج  نرسيده بود ، سرى به بالكن  زدم ، گوشم را به ديوار همسايه گذاشتم ،نه ، صدايى از كسى بلند نبود ، أيا زلزله بود ، يا ارواح خبيثه ببازى درون خانه پرداخته بودند ، يكبار ديگر نيز روى صندلى راحتى خود نشسته بودم احساس كردم  صندلى تكان ميخورد  كسى متوجه اين امر نشد ، همه الان در خواب خوشند  تلويزيو ن با همان برنامه هاى نيمه شب بى محتوايش مشغول است هيچ رسانه اى تا ألان خبر از يك زلزه كوچك نداد تنها همه چيز تكان ميخورند ،نگران ويترينى بودم كه هداياى دوستان را در آنجا نگاهدارى ميكنم ، همه نشانى از مهربانيهاي گذشته دارند ، خيلى ترسيده ام  قلبم بشدت ميزد الان بكجا زنگ بزنم وسئوال كنم ؟ همه چيز أرام است  تكان خانه وتختخواب من واثاثيه بخصوص درب هاى كمد كه همچنان ميلرزيدند ، روى بام صداهاىى مياند ، تازه فهميدم كه تنها بودن ضررهاى زيادى دارد ، هميشه ميگفتم كه من زاغياران فارغ شدم ، دائما با دوست در يك خانه ام ، اما دوست هم رفته ، با اغياران هم رابطه اى ندارم ، شخصى نوشته بود : روزهايى كه سقف خانه ها چوبى بودند ،مهربانى  هم بود امروز دلها با همان سنگها يكى شده اند ،  در حال حاضر ميل ندارم عقلم به بن بست برسد ، كمى ترسيده ام ،اگر أوارى  فروبريزد ومن در زير خروارها تخته وكچ وشيشه مدفون شوم چه كسى  مرا خواهد يافت  ؟ فاصله ها زيادند ، جاده ها طولانى شده انگار كش أمده اند، آخ ، ميل ندارم هيچ راهى به بن بست ختم شود ،  من خيلى كمتر به عقب بر ميكردم ، اما امشب در اين گمان بودم كه اگر هنوز در ان خانه ساخته شده از بتون وآهن وشيشه هاى رنگى بودم ،،،، باز هم ميترسيدم ، زندانبانم هرروز شكنجه ام ميداد ، ديگر ميل ندارم آ ن راه را بپيمايم ،  برگشتن به عقب برايم رنج أور است ، روزى از روزها ، از دوردستها نسيمى خنك بر روح خسته ام دميد  دلخوش آن نسيم  بودم اما او طوفانى بود كه ميل به حركت داشت ، انرژى پر،  درونش را  لبريزكرده ، ميل داست همچنان بتاز د ،نميدانم چرا مرا انتخاب كرد ؟ ومن چنان دلبسته ووابسته باو شدم كه شب وروزم از هم جدا  نبود او هواى كوهستان بود او نسيم  رودخانه ها وآبشارهاى بلند و كشتزارها را برايم به ارمغان مياورد ، من با اونفس ميكشيدم بى آنكه هدف اورا بدانم ، همه حواسم بسوى او بر ميخاست ،بوسه هايم بر روى شيشه مونيتور نقش ميبست ،  گوشهايم غرق شنيدن آهنگهاى دلپذير  او بود ، ناگهان خاموش شد ، اين خاموشى پس از يك حمله وپرخاشجويى بوقوع پيوست ، نقش اوچه بود من در چشيدن ونوشيدند أبى كه برايم ميفرستاد خود شراب ميشدم ،  در عكسها گل ميشدم  حواسم  در هر گفته اى  پرده عشق داشت  به ناكامى  نمى انديشيدم،  من با او يكى شده بودم يك پيكر واحد ، آنكه با معشوق است ،دم از عشق نميزنند از عشق لبريز است وخاموش  وعشق را در خاموشى ميپرستد ، من ميگذاشتم او سخن  بگويد  همه احساس من  در او غرق ميشد ، دستهايش را لمس ميكردم بوى او در تمام خانه  پيچيده بود ، روزى  ناگهان اين بو گم شد ،  دلم ميترسيد كه چيز ديگرى  را بر زبان بياورد احسا س نامريى من بمن هشدار داد كه او  بلبلى است غزلخوان و بر شاخه درختان بسيارى نشسته وهمين أواز را ميخواند ،  ومن در خاموشى دل  نواى نى عشق را براى هميشه خاموش ساختم ، اين خاموشى  ،شبها ى زيادى در رگهايم مينشست  وهمه رگهايم همان تار چنگ شدند ، كه با هر تلنگرى به فرياد بر ميخواستند ،  خاموشى بر جانم نشست وتارهاى جنگ  همچنان مشغول  خواندن سرودى هستند بدون شنونده ،
او مرا نديده بود كه در من پيچيد ومن از فشار درد تير ه وتار ميشدم ، درختان وگلهايى را كه دوست ميداشتم 
لرزان وبرگريزان بمن مينگريستند ، ناله ام هرشب بر پنجره ها مشت ميكوفت ،  او مرا در خمره خيال تاريك خود زندانى ساخت ، سرانجام شراب شدم ، خمار آلود و سكر أور ، تا دوباره دلهاى تيره را به روشنايى روز مبدل سازم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٥/١/٢٠١٦ ميلادى برابر با پنجم بهمن ١٣٩٤ شمسى .

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۴

خانه 

بيا جانا دل پر دردمن بين ،
سرشك گرم  وأه سرد من بين
غم مهجورى وبار  صبورى 
همه برجان غم پرورد  من بين
"جامى"
واقعا گاهى از اينهمه صبورى و صبر وتحمل خود در شگفتم ، امروز روز بسيار بدى است برا ى من وما ، سر أنجا م آن " زن" ازدرد  وغم إزاد و روحش به آسمان پرواز كرد ، من با تن تب دار در گوشه اى نشسته ام ،احتياج به هيچ پرستارى ندارم ، تنها به تيزى قله كوهها مينگرم و تحمل آنهارا ميستايم وخود نيز مانند آنهايم ، نه دلم از ترس ميلرزد  ونه از مرگ هراسى دارم ، در شگفتم از روحيه و بى تفاوتى مردم اين زمان ، تقصيرى  ندارند ، آنقدر خون ديده اند وآنقدر خون خورده اند كه برايشان يكى دو كاسه خون ديگرى بى ارزش است ، اما من هميشه  آغوشم به روى همه باز است و هنوز ميتوانم ناتوانانرا در آغوش بگيرم ، از افسرده شدن ودر خود ماندن وودرون  پيله خويش خزيدن بيزارم
آنچهرا كه در اطرافم ميگذرد بياد نمياورم  حتى گناهان را نيز ميبخشم از ديدگان من انسانها تقسيم بندى شده اند من هنگامى كه از فراسوى آنها ميگذرم  عمل كرد أنها را  وزندگيشان را كه رو به خشكيدن ميرود ميبينم ، ميسنجم و سپس ميبخشم ، كسانى هستند كه خود نميدانند در محور سود وزيان خود ميچرخند وسپس خواهند سوخت ، خوشحالم كه هنوز شكوفايى انديشه هايم را هر روز ميبنم اگر چه پيكرم داغ وسوزان باشد ، 
آن زن كه نيمه شب گذشته از دتيا رفت ، قلبش محكم بود وسخت از كار  ايستاد با آنكه تكه تكه جوارح بدن او از كار افتاده بودند  اما قلب مانند يك زن جوان در سينه اش ميكوبيد ، زندگى معمولى داشت اما عشق به فرزندان ونوه ها وعروسها حتى داماد نا بخردش را نيز درسينه داشت ، همه مرهون كمكهاى او بودند ،حتى همسايگانش ومن بحيرت ازقلبهاى سنگ شده اطرافيان هستم .
دوستى نازنين از لندن با من گفتگو داشت وسپس پرسيد ، تو چگونه بين اين آدمها  مانده اى ؟ گفتم  بين هيچكس نيستم ، در خانه خودم و درب را به روى خودم بسته ام ،با خودم زندگى ميكنم بى آنكه ديوانه شوم و يا ديگرانرا أزار بدهم ، در ميان كلمات وحروف وكتابهايم و موسيقى غوطه ميخورم ، پرندگانم را دوست دارم آنها نيز مرا دوست دارند عشق ومهربانى در ميان اين فاميل كوچك يك امر طبيعى است ، عشق به همنوع ،عشق به انسانها وانسانيت ، دختر كوچك من دوشب  بر بالين  سر آن مرده  نشست بى هيچ هراسى ودرعين شلوغى از ياد من غافل نيست ، اين است معناى زندگى من ، پر مهمل زندگى نكردم ، در اين دنيا همه ميل دارند عقاب بلند پرواز باشند اما تا حد يك كلاغ شوم ميتوانند پرواز كنند  وقارى بزنند وزير صداى قاريان اشك بريزند ، آنها تنها گه گاه آسمان را ميبيند آنهم اگر برايشان بارشى  داشته باشد اين روزها دوستي ها وعشقها ومراوده  ها  بسته به معيار منافع است. ،همين ، نه بيشتر ، 
بهر روى روان أن زن شاد با همه دردى كه داشتم شمعى براى او روشن كردم و سوپى  داغ براى خودم ، 
بى مزد وبود ومنت. هر خدمتى كه كردم ، 
اما از كسى نه مزد ميخواهم ، ونه منت ميكشم ، پايان 
ثريا،. يكشنبه، ٢٤ ژانويه ٢٠١٦ ميلادى 
(خصوصى ) !   

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۴

مرگها وآرزوها

زمانیکه ما با جدیت تمام به دنبال  یافتن خواسته های خود میرویم حال باهر ایده ای ،  در آغاز فکرمیکنیم که پس از چند گام به آنچه که میخواستیم رسیده ایم  ،  وچند گام دیگر که برداریم در خم یکی از کوچه ها  آنچهرا که میخواستیم  درانتظارمان  نشسته است ،  واگر نبود حتما دریکی دو خیابان بعدی آنرا خواهیم یافت ،  سپس راهمان از کوچه ها وخیابانها به شهرها کشیده میشود وسر انجام به کشورهای غریب وناشناخته  ،  وهمچنان جستجوی ما ادامه دارد وکم کم از یادمان میرود که به دبال چه بوده ایم ،
جستجوی های ما علیرغم پندارهایمان  با گم شدن ما پیوندی عمیق دارد ،  همچنان در جستجو هستیم  فلسفه ای . دینی ، ایمانی ، تنها چیزی که واقعا از دستمان میرود وگم میشود ، انسانیت وانسان بودن ماست .وآن احساس لطیف  درون سینه هایمان .
در سر زمین پهناور ودوست  داشتنی من ، انسانیت جایش را به نوعی درندگی داده است ، همه درحال دفاع از خویشند با آنکه صاحب بسیاری از گفته ها وپندارها وامثال وحکم ها ونصیحت نامه ها هستیم آنهارا درون اطاقی به امانت گذاشته ایم وهمچنان میدویم ، به دنبال چی ، معلوم نیست . 
آنکه جوینده است ویافته اش را یافته سپس روی آن مینشیند بی حرکت ، ناگهان اجل از راه میرسد که وقت رفتن است ،  مهم نیست چه چیزی را یافته ، فقط جستجو میکند آنهم بی ثمر ،  جستجو راهیست  گذرا برای هدفی گذراتر  ونا شناخته  ، انسان گرسنه به دنبال نان است زمانی که آنرا یافت پنهانش میکند وباز گرسنه است بی آنکه بداند اگرآنرا بخورد بطور یقین جایش خواهد آمد او این یقین را ندارد ، محکم آنرا نگاه میدارد تا کهنه شود  ، مانند هما ن مرغی که از تشنگی جان میداد درحالیکه درکنار دریا نشسته بود ومیترسید آب دریا با نوشیدن او تمام شود ، مرغ بوتیمار .

دراین هفته چندان خبرهای خوبی نداشتم مرگ چند نفر که از دور میشناختم وآخرین را از نزدیک ، ویکی هنوز در حال کماست واطرافیان بدورش حلقه زده نه میرود ونه میماند ، همه خسته شده اند ،  کاری از دست کسی ساخته نیست مشتی استخوان پوک با هزاران کیسه ولوله ونخ روی تخخوابش افتاده است . ومن به خدایی میاندیشم که روزی اورا آفرید حال از بردنش اکراه دارد شکنجه اش میدهد ، امروز دارم به  واقعیتی میاندیشم ،  واز امکاناتی که طبیعت دراختیار ما گذاشته ،  که هیچکدام از آن امکانات را که بما نشان میدهند نمیبینم و تنها از کنارشان رد میشویم ویا آنرا مصرف میکنیم ، بیشتر آنها  با حقیقت فاصله ها دارد ، به عشق ورویا میپردازیم آنرا برای خود هدف میشماریم هنگامیکه به مقصود رسیدیم . باز به جستجوی دیگری میرویم ، وبخیال خود قدرتی یافته ایم که همیشه جستجو گر باشیم ، روزهایی بمن ایراد میکرفتند که چرااینهمه به دنیال شعر میروم ، من درشعر چیزهایی را میدیدم که درعالم واقیعت نبودند گم شده بودند ، زبانی بود گویا  شکستی درآن نبود هرچه بود واقعی بود واز دلی برخاسته ولاجرم به دلم مینشت  در شعر من همه نوع امکانترا میدیدم احتیاجی نبود به جستجو برخیزم  در اشعار حماسی ، عاطفی ، عرفانی  پنجره ای بود به روی بوستانی عطر آمیز وسپس گوش به موسیقی سپردم ، دنیایم را درانجا خلاصه کردم  ، همه نوع موسیقی را بگوش جان شنیدم وفرو دادم وخود شدم یک "نت" که احتیاج داشتم کسی مرا بنوازد ، اما این نت در زیر خروارها خطوط نامریی گم شد .

امروز دارم به سرنوشتها میاندیشم ، به آنهاییکه رفتند وآنهاییکه درحال رفتند وآنهاییکه باید بروند . که خود نیز یکی از همان باید بروم ها هستم . اما دلم پر شور است ، میلرزد ، فغان دارد ، فریاد میکشد ، چه کسی را صدا میکند ؟   یک شبح ؟ یا آدم نامریی؟ ویا هنوز در انتظار است ، شاید منهم یکی از هما ن جستجو گرها باشم . کسی نمیداند . پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 23 ژانویه 2016 میلادی /
اضافه ها ، 
خبرهای خوبی ندارم ، شاید کم کم همین چند خط را هم نتوانیم بینویسم چرا که باید آندا لوسیارا به حکم قطعی داعشیان به آنها پس بدهیم !!!!! به کجا میتوانیم فرار کنیم ؟ به کجا ؟ ...........

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۴

بفرماييد شام !!!
بازى  پر اشتهايى  است بازى ونمايشگاه  البسه ، لوازم خانه و گاهى مادر بزرگها هم كمك ميكنند به نوه هاى مامانيشان كه در آنسوى آبها وقاره ها به دنيا آمده اند ، حال دانشجو هستند ، تحصيل ميكنند ، زبان مادريشارا به سختى حرف ميزنند ، در عوض خانه ها لوكس ، آشپزخانه ها مدرن و اطاق خوابها راحت ! بياد دانشجويان زمان خودمان افتادم به بدبختى وسختى ، در يك كشور بيگانه ، در يك خانه پيرزن وپير ومرد پانسيون ميشدند ، در مصرف أب وبرق ، و ساير چيزها بايد حسابى صرفه جويى كرد ، بياد گلدان نعنايى خانم پانسيونر ميافتم كه هرروز برگهاى نعنايش كم ميشد. چرا كه دانشجوى مقيم ، برگى از أنرا با نان وپنيرش ميخورد ، همه آنها در حسرت يك وعده غذاى گرم بودند ، آنها كه دستشان به دهانشان ميرسيد گاهى سرى به يك رستوران ميزدند  بى آنكه بدانند چه بايد بخورند ، اكثرا سوسيس بود وسالار سيب زمينى و همراه با ًيك گالن  أبجو ، تخصيلاتشان را تمام ميكردند ،با شوق وذوق به سر زمين مادرى بر ميگشتند ،اما در صف مياستادند تا نوبت استخدام آنها شود ، بعضى ها براى خود كار ميكردند ، امروز دنياى دانشجويان فرق كرده آن سر زمين  ديگر دانشمند وتحصيل كرده نميخواهد ، مكتب   فيضيه باز است و دانشكده مداحى براه افتاد ، نور چشمي ها در خارج بكار خويش سر گرمند پا پا جان ومأمان جان. برايشان همه وسائل راحتى را فراهم كرده بين دو سر زمين  پل زده ودر رفت وآمد هستند ،
عقلها بهتر از شعور ها كار ميكنند ، لزومى ندارد شعورى بيابى ، فقط بايد بدانى چگونه از هر مواد خامى بتوانى  يك چيزى بسازى ،  حال خاصيت دارد يا نه ،مهم نيست ، وآن ماده خام  فضليتهارا بايد داشته باشد  وتو با قدرت عقل أنرا مورد استفاده قرار دهى ، عقل وشعور با هم هيچگونه هم آهنگى ندارند با هم در تضادند ، امروز احساس ميكنم كه ميان روز وشب أويخته ام ،  وآنهمه خروش ومستى  كه در درونم ذخيره كرده بودم به پشيزى نميارزد ، بايد عقل ميداشتم وپيكرى براى خود ميساختم تا امروز بتوانم آنرا به نمايش بگذارم ، خود محو تماشاى پيكرهاى زيبا شدم ونشستن به ستايش آنها ، كم كم توانستم سنگهارا بشكافم  اما نتوانستم پيكرى بسازم  تنها آنهارا زخمى كردم ، شعور نهيب ميزد و عقل ميگريخت .
امروز رير پاهاى ما شب راه ميرود ، تاريكى ، نميدانى گامهايترا را كه بر ميدارى در كجا پايين ميايند ، در يك سياه چاله ويا يك زمين  مسطح  ويا يك چاه عميق و ژرف ، بايد با  ترديد هر گامى را برداشت ، چشمانم بيدارند ، حواسم سر جايش نشسته ،  تنها نگاهم به آفتابى كه كى غروب ميكند ،  وشبى ديگر فرا ميرسد ،  چشمانم را به پاهايم ميدوزم كه درست گام بردارم ، راه من با همه فرق دارد ، امروز سراسر زمان برايم يكسان است ،  ميتوانم نگاهم  را به دور دستها بدوزم 
 دريارا از لابلاى پرده هاى كشيده شده ببينم كه أرام خفته است ، ميتوانم نفس بكشم ، ميتوانم راه بروم واز همه مهمتر ميتوانم بيانديشم ، عاقبت وغابت زندگى ابدا برايم مهم نيست ، گاه گهى صداى شيفتگى را از درون سينه ام ميشنوم اما آنرا خاموش ميكنم ، شيفتگى و دوست داشتن ، ديگر كهنه شده ، نخ نما شده ، هيچ آدمى  به درستى نميداند كه أيا ديگرى را دوست دارد ويا افكارش در نهان به دنبال شب است؟! شب مارا فريب ميدهد  ، گاهى  خورشيد هم مارا فريب ميدهد ، زمانى در تاريكى   دست  بسوى كسانى دراز ميكنم ، ميل دارم آنهارا با خود به زير نور و روشنايى روز بكشم ، گاهى دستم بخطا ميرود ، در انتظار فردا مينشينم و در انتظار گردش أن لأمپ كوچك ،كه چه موقع روشن ميشود و يك پاى انديشه ام در أنسوى زمان است  ودرانتظار  "، بيدارى " هستم . پايان 
جمعه ، ٢٢/١/٢٠١٦ ميلادى ثريا ايرانمنش ، اسپانيا .