دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

زلزله 

تكان شديدى خانه ، وهمه اثاثيه وتختخواب مرا بشدت لرزاند ، خودم را به اطاق ديگر وروى بالكن انداختم ، از پشت بام صداى برخورد چيزى ميامد ، در ب گنجه ها تكان ميخوردند  حتى كليد پشت درب خانه تكان ميخورد ، ساعت  هنوز  به پنج  نرسيده بود ، سرى به بالكن  زدم ، گوشم را به ديوار همسايه گذاشتم ،نه ، صدايى از كسى بلند نبود ، أيا زلزله بود ، يا ارواح خبيثه ببازى درون خانه پرداخته بودند ، يكبار ديگر نيز روى صندلى راحتى خود نشسته بودم احساس كردم  صندلى تكان ميخورد  كسى متوجه اين امر نشد ، همه الان در خواب خوشند  تلويزيو ن با همان برنامه هاى نيمه شب بى محتوايش مشغول است هيچ رسانه اى تا ألان خبر از يك زلزه كوچك نداد تنها همه چيز تكان ميخورند ،نگران ويترينى بودم كه هداياى دوستان را در آنجا نگاهدارى ميكنم ، همه نشانى از مهربانيهاي گذشته دارند ، خيلى ترسيده ام  قلبم بشدت ميزد الان بكجا زنگ بزنم وسئوال كنم ؟ همه چيز أرام است  تكان خانه وتختخواب من واثاثيه بخصوص درب هاى كمد كه همچنان ميلرزيدند ، روى بام صداهاىى مياند ، تازه فهميدم كه تنها بودن ضررهاى زيادى دارد ، هميشه ميگفتم كه من زاغياران فارغ شدم ، دائما با دوست در يك خانه ام ، اما دوست هم رفته ، با اغياران هم رابطه اى ندارم ، شخصى نوشته بود : روزهايى كه سقف خانه ها چوبى بودند ،مهربانى  هم بود امروز دلها با همان سنگها يكى شده اند ،  در حال حاضر ميل ندارم عقلم به بن بست برسد ، كمى ترسيده ام ،اگر أوارى  فروبريزد ومن در زير خروارها تخته وكچ وشيشه مدفون شوم چه كسى  مرا خواهد يافت  ؟ فاصله ها زيادند ، جاده ها طولانى شده انگار كش أمده اند، آخ ، ميل ندارم هيچ راهى به بن بست ختم شود ،  من خيلى كمتر به عقب بر ميكردم ، اما امشب در اين گمان بودم كه اگر هنوز در ان خانه ساخته شده از بتون وآهن وشيشه هاى رنگى بودم ،،،، باز هم ميترسيدم ، زندانبانم هرروز شكنجه ام ميداد ، ديگر ميل ندارم آ ن راه را بپيمايم ،  برگشتن به عقب برايم رنج أور است ، روزى از روزها ، از دوردستها نسيمى خنك بر روح خسته ام دميد  دلخوش آن نسيم  بودم اما او طوفانى بود كه ميل به حركت داشت ، انرژى پر،  درونش را  لبريزكرده ، ميل داست همچنان بتاز د ،نميدانم چرا مرا انتخاب كرد ؟ ومن چنان دلبسته ووابسته باو شدم كه شب وروزم از هم جدا  نبود او هواى كوهستان بود او نسيم  رودخانه ها وآبشارهاى بلند و كشتزارها را برايم به ارمغان مياورد ، من با اونفس ميكشيدم بى آنكه هدف اورا بدانم ، همه حواسم بسوى او بر ميخاست ،بوسه هايم بر روى شيشه مونيتور نقش ميبست ،  گوشهايم غرق شنيدن آهنگهاى دلپذير  او بود ، ناگهان خاموش شد ، اين خاموشى پس از يك حمله وپرخاشجويى بوقوع پيوست ، نقش اوچه بود من در چشيدن ونوشيدند أبى كه برايم ميفرستاد خود شراب ميشدم ،  در عكسها گل ميشدم  حواسم  در هر گفته اى  پرده عشق داشت  به ناكامى  نمى انديشيدم،  من با او يكى شده بودم يك پيكر واحد ، آنكه با معشوق است ،دم از عشق نميزنند از عشق لبريز است وخاموش  وعشق را در خاموشى ميپرستد ، من ميگذاشتم او سخن  بگويد  همه احساس من  در او غرق ميشد ، دستهايش را لمس ميكردم بوى او در تمام خانه  پيچيده بود ، روزى  ناگهان اين بو گم شد ،  دلم ميترسيد كه چيز ديگرى  را بر زبان بياورد احسا س نامريى من بمن هشدار داد كه او  بلبلى است غزلخوان و بر شاخه درختان بسيارى نشسته وهمين أواز را ميخواند ،  ومن در خاموشى دل  نواى نى عشق را براى هميشه خاموش ساختم ، اين خاموشى  ،شبها ى زيادى در رگهايم مينشست  وهمه رگهايم همان تار چنگ شدند ، كه با هر تلنگرى به فرياد بر ميخواستند ،  خاموشى بر جانم نشست وتارهاى جنگ  همچنان مشغول  خواندن سرودى هستند بدون شنونده ،
او مرا نديده بود كه در من پيچيد ومن از فشار درد تير ه وتار ميشدم ، درختان وگلهايى را كه دوست ميداشتم 
لرزان وبرگريزان بمن مينگريستند ، ناله ام هرشب بر پنجره ها مشت ميكوفت ،  او مرا در خمره خيال تاريك خود زندانى ساخت ، سرانجام شراب شدم ، خمار آلود و سكر أور ، تا دوباره دلهاى تيره را به روشنايى روز مبدل سازم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٥/١/٢٠١٦ ميلادى برابر با پنجم بهمن ١٣٩٤ شمسى .