سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۴

معانى 

معنى دوستى در زمانه ما دگر گون است 
هركه اين سودا در دلش بوده وهست مغبون است

گويا سالهاست كه مغبونم ، سالها در اين راه دگر گون شده گام بر ميدارم ،
مانند هرشب از چهار صبح بيدارم وليست انسانهايى را كه در اين ما ه واين هفته از دنيا رفته اند پيش چشمانم رديف ميكنم ، عدهاى بيهوده أمدند ، بيهوده زيستند وسپس خوب از دنيا  رفتند، عده اى زندگى كردند و تا آخر با تمام دردها ساختند و سپس بادرد ورنج هم  از دنيا رفتند ، ماه بدى بود ، آغاز بدى داشت ، ديگر كسى نمانده كه بشناسم غيراز چند نفرى كه در زير سايه و پشت تصويرها پنهانند ومن تنها رد انگشت أنهارا ميبينم ، كم كم طبيعت انسانرا براى رفتن آماده ميكند ، أن شور وشيدايى كه در دلم شعله ميكشيد كم كم رو بخاموشى ميرود ، ديگرميل ندارم از أنچه كه بر من رفت بنويسم ويا بياد بياورم ، من ساده به دنيا إمدم ، ساده زيستم ، ساده هم هم خواهم رفت بى هيچ هياهو وجنجالى ، شايد شبى ديگر بيدار نشدم ، كسى چه ميداند ،

روزى أرزو داشتم آخرين سفرم را انجام بدهم وآخرين سفرم بسوى وطنم بود ، امروز اين أرزو را نيز مانند تمام أرزوهايم از دل بيرون كردم ،وطن أن نيست كه بود ومردمش را ديگر نميشناسم  ،نه هيچكس را نميشناسم ، همه رفته اند خانه خالى شده ومستأجرين جديدى   در أنجا لانه كرده اند ديگر جايى براى من وفرزندانم نيست ، تنها وجه اشتراكمان  زبان بود كه آنهم كم كم تحريف ميشود مانند تا ريخ ، مانند كتابهاى قديمى  ومانند سر زمين بابل  ومانند قوم لوط ، من بر نخواهم گشت كه نگاه كنم ، ميل تدارم كه "سنگ" شوم  ،
در اين گوشه چه خوشبخت باشم چه بدبخت ، گوشه اى است كه خودم انتخاب كرده ام براى آرامش وأزادى روحم ، روح اگر اسير باشد. جسم فايده اى ندارد يك لاشه بيهوده است كه أن را بايد حمل كرد ،  نه ! ديگر ميل تدارم به كذشته ها بر گردم ، حتى ديروز را هم فراموش ميكنم ، انسانهاى اين زمان بيهوده زندگى ميكنند ، زندگيشان بى معناست ، اسير مشتى  وسيله و يا اسباب بازيهاى شده اند كه بايد سر گرم شوند تا افكارشان محدود بماند ، همه عيش وعشق آنها با تعداد انگشتهايى است كه روى تصويرهاى مصنوعى آنها اثر ميگذارد  ، همه معناى زندگى آنها همين است ،نه بيشتر ، عشقها مجازى وقلابى ، آه هاى سوزناك ، ريا ، دروغ ، وسپس كشتن روح ويا جسم ، امرى عادى شده است .
ديگر كجا ميتوان " عشق" را معنى  كرد ، به آن شكل  داد واز ترواشاتى كه كم كم به قلب تو نفوذ ميكند لذت برد !  اينها چرنديات. واز نوع افكارپوسيده وقديمى است ، عشق يعنى همبن الان  باهم ميخو آبيم وسپس تمام ميشود هيچ يك مسئوليتى در قبال گفته ها ويا اعمال خود نداريم ، 
ديكر شاعرى نيست تا بگويد ً عشقها كه از  پس رنگى بود / عشق نبود بلكه ننگى  بود /
همه سياسى شده انده ، همه لباس رزم پوشيده أماده قربانى شدن در راه هيچند ، 
ومن كجا هستم ! منكه ترا  دوست داشتم ، به عشقت دلبسته بودم ، حال هردو گم شديم تو در سراشيبى زندگى بى معنى خود. ومن با تمام قدرتم ميكوشم كه به أن معنا بدهم ، وتو نخواهى فهميد ، معناى أنرا درك نخواهى كرد ، تو ، و ديگران فرزندان حنگ وانقلابيد، همه چيز در زندگى شما دگر گون است ،من فرزند سر زمينى هستم كه شعر وشراب وشاهد  وعمل وتوظيفه  معنا داشت و مرا درخود جاى داده بود ، أن سر زمين نابود شد ، شعر به سكوت  نشست ، أوازها گم شدند ، بلبلان چمن از خواندن باز ماندند ، جويبارها از آب زلال
خالى شد وبه تصوير نشست وبجايش خون روان است ،وتو آوازخون وخون پاشى را دوست دارى .پايان 
ثريا ايرانمش، اسپانيا ، ٢٦/١/٢٠١٦ميلادى.