سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۴

شاعر

ماجرای  عاشقانه( شاعر) ممکن است که بحث های زیادی برای شرح حال نویسان  بوجود آورد ، تا امروز همچنان در سینه من محفوظ  مانده بود ، تا اینکه او بسرای باقی شتافت ، من چیزی از احساس او نسبت بخودم نمیدانستم ، تنها برایم یک شاعر محترم بود که اشعارش را دوست میداشتم ، ودر هر محفلی ویا جمعی که با هم بودیم ابدادرصدد ربودن دل او نبودم ، دلم سالها بود که به گرو رفته وروحم سرگردان ،تا اینکه او روزی ترانه ای ساخت وآنرا دریک نواز بمن هدیه داد ، من آنرا به گوشهای انداختم چون خواننده اش را نمیشناختم  بعلاوه خوب هم اجرا نشده بود ،  آنقدر جوان وخام بودم  که ابدا متوجه متن شعر نشدم  وچنان مغرور بودم  که هیچکس را لایق دوست داشتن نمیدانستم !!! .
خطی زیبا داشت ،  من آنروزها سر سختانه با زندگی جدال میکردم  ولجبازی ، همه دردهای درونیمرا به درون دفترچه هایم خالی میکردم ،  به قلم وکاغذ پناه میبردم ، تنها مسکن روحم .

" زمانیکه او از گوشه چشم  نظری بمن میافکند "
" نگاهش بگونه ای بود  که گویی متوجه هیچکس وهیچ جا نیست "
" او پیر فرزانه ومن جوان بی تجربه "
"هیچ متوجه آن نوازشهای بی کلام نبودم "

او زنانرا خوب میشناخت ،  وتجربه های زیادی داشت  زنانی که بپای او میافتادند و وزنانی که او دوست داشت ، بهر روی او برای الهام  خویش احتیاج به عشق داشت  ومن در جوانی خویش گم شده بودم  ، افسردگی ، سر سختی ،  وسپس فرار  از آنچه که نامش زندگی بود .
از: دفتر یادداشتهای روزانه  55.
ثریا ایرانمنش (حریری) اسپانیا 
سه شنبه 5/1/2016 میلادی /
زن ناشناس 

هر صبح در آيينه صورت زنى را ميبينم كه برايم ناشناس است ، 
هر روز زنى را ميبنيم در ميان باغچه به دنبال تكه كاغذى است ، كه نامى بر إن نوشته ،
اوارا نميشناسم ،
هر روز ، زنى را پشت پنجره غبار گرفته ميبينم ، با دستهاى أويزان ،
هر روز اورا چند بار مجبورم ببينم  ، بى آنكه اورا بشناسم ،
او از بستر من بر ميخيزد ، او با من همخانه است ، بى آنكه اورا بشناسم 
ًمجبورم با او در زير يك سقف زندگى كنم ،
، نه نامش را  ميدانم ، نه نشانش را ،
او سر گردان است ، به دور خود ميچرخد ،
با پيراهن گلدار ابريشميش ، وأواز ميخواند ،
نه ! ، من اين زن را نميشناسم ،
ثريا ، سه شنبه 

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

سايه شب 

او به همراه برگهاى پاييزى  به لانه ام خزيد 
او راز فصلهارا نميدانست ،
او به همراه باد زمستانى پرواز كرد ،
او نميدانست كه زندگى دو راه دارد ،
راهى كه بايد شاخه ها را هرس كرد 
تا جاده  صاف شود 
وراهى كه صاف است اما توانايى نيست 
او در زمستان به همراه ريزش برفها 
أب شد ، وبه همرا برف ها گم شد 
او رازقلبهارا نخوانده بود 
وزبان باران را نميدانست
او در بيراهه ساده لوحى يك قلب
راهى جست وخود بر تخت نشست 
حال ديگر نميتوان گفت ، راز فصلها اين است 
او نميدانست خوابيدن زير سايه يك سرو 
چه ابهتى دارد 
 او با همه چيز بيگانه بود
انروز كه او رفت ، ابرهاى سياه به ميهمانى 
خورشيد آمدند ،
من عريان شدم ، براى شب ،  در تاريكى
مانند يك سكون   ميان دو كلام ، همچنان ايستادم 
چون درختى كه از جاى نميجنبيد.........
ثريا، دوشنبه  




زیباییها

سه شب است خوابی عجیب میبینم ، مانند یک سریال ناتمام  به آنجاییکه باید برسم بیدار میشوم ، روز گذشته دوستی نازنین از راه دور نوشته ای برایم فرستا دازسخنان پرحکمت مرحوم نلسوم ماندولا ، تکه آخرین آن این بود که " انسانها برای عشق ورزیدن آفریده شده اند و اشیاه برای آنکه مورد استفاده قرا بگیرند ، بهم ریختگی دنیای امروزی ما این است که "  مردم به اشیاء عشق میورزند ومردم را مورد استفاده قرار میدهند " .
سخنانی لبریز از حکمت وواقعیت ودردها بود ، برا ی چه باید تک تک انسانها تنها بمانند ودرد بکشند خودخواهیها وزیاده خواهیها  و عده ای بخدایی میاندیشند که بسازنا سازها میرقصد اما ما به آهنگهای آنها گوش نمیدهیم ، ما راهی شهرها ودهکده هایی میشویم که خدای واقعی درانجا راه میرود ، بخشش میکند ومارا سیر نگاه میدارد  وما از او شوق جستجورا فرا میگیریم .
من خداییرا میخواهم که اورا ببینم ، اورا لمس کنم  واز زیبایش مست شوم ،  اورا مانند گل یاس بو بکشم ، اورا بچشم تا شیرینی وترشی اورا زیر زبانم احساس کنم  تا تیزی دندانهایش را ببینم  ونیرومندی فکهایش را بسنجم ، اورا درمیان عشق جستجو میکنم اماهربار خدایم گم میشود ومیدانم که آن خدایی که من جستجو میکردم نبود ، تنها شبحی بود ، 
روزگاری خدا دوراز ما  بسیار دورتراز ما در عرش کبریایی بر قدرتی نشسته بود  وما باو عزت میدادیم وستایشش میکردیم واز او یاری میخواستیم ، ناگهان دیدیم که صدها هزار پرده دارد ودفتر دار ودربان وفرستاده دارد تا پیام ما را باو برسانند ،  آن روزگار گذشت  وآن خدا تنها در فراز سر ما نشست مانند خود ما تنها وبیکس  وصورتش در موزه ها دربین خدایان ساختگی جای گرفت .
امروز دنیا در آستانه جابحایی وزیر روشدن است . خدای ما دیگر از خدا بودنش اکراه دارد . روزگاری ما خدارا در بازوان رستم میسنجیدیم ، وقدرت وتوانایی اورا اما امروز خدای ما یک ذره شده پنهان ، من صورت اورا در صورت عشقهایم میدیدم اما هربار خدایان من زمینی میشدند تا آسمانی ،  ومن سایه اورا گم میکردم .
حال هرشب یک خواب میبینم مانند یک سریال فیلم ناتمام  ، بکجا میروم ؟ نمیدانم ، چرا میروم ؟ نمیدانم  مویرگهایم زیر پوست نازک بدنم بشکل رگه های سرخی بیرون زده اند ،  هنوز خون جوانی در آنها جریان دارد ، من در روند نوشته هایم گاهی دچار غوغاها میشوم  سپس یک ضربه محکم به سرم میکوبم که " بیدار شو ، خواب بس است ،  واین ضربه چوگانی ناگهان مرا سر عقل میاورد ، کجایم ؟ کجا باید باشم ؟ کجا ميروم ؟  دیگران آهسته از معبر روحم گذر میکنند  درعبارتهایم خودشانرا جستجو میکنند  ومن همچنان آن راه ناهمواررا میپیمایم ، گوش من تنها به کلمات میایستد  نه به چیز دیگری . آنکه مرا یافت کلمه را فراموش کرده بود، نام شب را نمیدانست واز راز ورمز روح من بیخبر بود ، روح پیچیده ای دارم ، اما صاف وزلال مانند جویباری روان ، من بریده بریده گام برمیدارم ، نوشته هایم درون دفترچه ها خاک میخورند ، گاهی ازمیان آنها داستانیرا میبایم ومینویسم ، سپس آنرا گم میکنم ، هر روزکار من خاطره نویسی وپنهان کردن است ، من معنای کلماترا  دراین خاموشکده  میدانم  واز خاموشیهای میان عباراتم غافل نیستم ،  لزومی ندارد فریاد بکشم ، آهسته گام برمیدارم ، خاموشی ، مرز پرتگاه است میل ندارم خاموش شوم ویا عقل را به ورطه خاموشی بسپارم ، دردنیای کثیفی زندگی میکنم میل ندارم پیراهن سپیدم به گل ولای آلوده شود خوب بخیال خود گنجی را درویرانه پنهان ساخته ام آیا بهتر نیست روی این ویرانه یک بنای تازه ای ایجادکنم ؟ دلم میخواست که همه کار بکنم اما ........دیگر دیراست .پایان
ثریا ایرانمنش . ( حریری) . اسپانیا . چهارم ژانویه 2016 میلادی/



شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۴

گمشده


باید گم شد ، از دیده ها ناپدید گردید. تا شاید دوباره جستنی کرد ، روزی فرا خواهد رسید که به دنبال گمشده میروند و گمشده را میجویند ،  آنچه امروز در مکان گم شد ،  ممکن است فردا دوباره پیدا شود  اما دیگر آن نیست که بود ، در امواج دریا بودن  اوج زندگیست برای کسانیکه میل دارند در این زمانه نشانی باشند برای آینده گان  امروز همه جهان دریاست  اما آن معنای را ندارد  هنوز تو تویی ومن منم ، من همان دریای مهر  پهناوری که نمیدانم از کجا میاید وبه کجا میرود  در این دریای  پر آب سرشگ فراوان است که قطره قطره  دربن وجود دارد وقطره قطره میچکد "
دوش چشم خویش را دریای گوهر یافتم 
منبع هر گوهری ،  دریای دیگر یافتم 
اینچنین دریا که گرد من آمد از سرشت 
گرد کشتی ؛بقا  ، گراب منکر یافتم  .........» عطار«
اگر اندیشه های چشمگیر وبر جسته ای که در پس هر مغز نهفته است اندکی آنهارا بیشتر به سوی معنا بیاوریم  شاید انسا ن بتواند خودرا باز یابد  ودر پیمودن زمان  گوهر ضمیر خودرا ازدست ندهد ، در وجود هر انسانی کمالات  وگوهرهای پر ارزشی نهفته است  که انسان باید آنهارا بیابد  وپرورش دهد  این  گوهر والای یک انسانرا میسازند وارزش میدهند  ما در زندگیمان  در کردارهایمان وگفتارمان زمانی این اندیشه های نیک را از یاد میبریم  ودیگر منتظر روییدن آنها نمیشویم  ویا درتاریکی اجتماع گم میشویم  گفته وکردا رخوب خودرا ازیاد میبریم ناگهان تبدیل به موجودی دیگر میشویم  اما فراسوی این کردارها  اندکی از عواطف وکارهای نیک نیز پنهانند   مگر آنکه دریک نظام خود کامه و بی بند بار گم شویم .

هر انسانی با گذر از سه تاریکی درونش میتواند به اوج کمال برسد  میتواند زیباترین زیبایها شود ومیتواند زشترین ویا درمیانه معلق ،
عشق یک مرحله بزرگ زندگی است وانسان با عشق تولد میبابد وبا آن میزید وبا ان میمیرد ، عشق به هرچیزی ویا هر موجودی ، 
روی تو در آیینه چنان دیده ام 
که آیینه هر دوجهان دیده ام 
جمله از آن آیینه پیدا نمود 
من آیینه  از جمله جهان دیده ام .........» عطار«
در هر ذره میتوان نقطفه مهررا یافت وآنرا پرورش داد وبزرگ نمود  دراین پرورش واین دوران ساختار هیچ خبری از توحید وتشبه وکفر وایمان نیست ، آن بذر عشق است که جهانی میشود وترا دربر میگیرد  وناگهان باز گشت به اصل .
متاسفانه امروز تفکرات دینی و ضد دینی وتفکرات فلاسفه قرون گذشته ناگهان به مغزها هجوم آورده وآن تخمه زیبا ودوست  داستنی مهر را از دلها روبید ،همچنان دزد عیاری 
دل من نشان کویت  ، زجهان بجست عمری 
که خبر نبود  دل را که تودرمیان جانی 
امروز همه اسطورها شکسته ویا ناپدید شده اند  تاریخ ما تا آنچا تاریخ است که پیروز یک فرد مهاجم بر سرزمین دیگری است نه بیشتر . اسکندر کبیر میشود ، انوشروان عادل میشود  وآنهاییکه تاریخ واقعی را ساختند در میانه گم میشوند .
تبلیغات وسیع برای دامنه دادن به یک چیز ویا موجود نامریی ونشست باور بر شعور انسانها .
امروز پیروان ادیان نمیگذارند  اسطوره ای باقی بماند  واقعیتهارا پنهان میکنند  ارزشهارا نابود میسازند  وانسانها سرگردان ، بی اندیشه ، بیفکر ،  بدون پشتوانه به یک واقعیت  وسرانجام شکست ونابودی .
من در حد فضای زندگیم حرف میزنم وسخن میگویم نه بیشتر دنیا ومردمانش برای من مانند یک نقطه تاریکند محال است بتوان در میان آنهمه تاریکی نوری یا روشنایی یافت وبه آن دلخوش بود روزی فرا میرسد که ترا بخاک میسپارند مانند یک شکست خورده ، اما من هنوز زنده ام ، زنده هر واقعیتی با یک شکست کامل  میشود  وراه بازگشت همیشه هست . پایان 
ثریا ایرانمنش (حریری) اسپانیا .
2.1.2016 میلادی .


جمعه، دی ۱۱، ۱۳۹۴

٢٠١٦ 

آه ، اى خدا ، چگونه ترا گويم ،
از جسم خويش  خسته وبيزارم ؟
هر شب بر آستان  پر جلال تو ،
گويى اميد جسم دگر دارم  ........"فروغ فرخزاد"
---------------
امروز همه جا روشن است 
ومن در تا ريكى  بسر ميبرم
آن شعله هاى آبى رنگ ديروز 
رو بخاموشى رفتند 
زمين عوض شد ، آسمان چرخيد
وآفتاب  سنكين تر ،از ديوارهاى كچى ،
بالا ميرود ،
چگونه ميتوان به أنكه ترا ميكشد ،
فرمان ايست داد ؟ 
چگونه. ميتوان به افق دور دست 
 در ميان آن جهنم سوگوار 
 به يك گل خرزهره اعتماد كرد ؟ 
آن شاخه نحيف ، افتاده از كمر كش كوهستان 
 سرگردان ،
به فرمان. احساس رضايتمندى  خويش ،
نشسته است 
سخن از ترسيدن در تا ريكى نيست 
سخن از مردن در دشت خالى نيست 
سخن از دردى است  كه 
از گزيدن پنهان  ، يك پرنده 
بر پيكرت نشست 
سخن از شرم تو ،ًكه گم شد 
وأن مشت أهنينى  كه بر سينه پر مهرت نشست 
من ، با دستهاى عاشقانه خود
كه مهربانى را تقسيم  ميكنند 
بسوى يك سنگ خزيدم 
او پشت پرده هاى  الوان و پر نقش نگار پنهان بود
 من در افق روشن  ، در يك اطاق سرد 
حال ، در انتظارم ، در انتظار يك شب ديگر 
كه سايه شوم آن شبح 
بر سينه ديوار سپيد  اطاقم بتابد 
ميدانم ، ميدانم ، 
هيچگاه مرگ با رداى سياه وداس درو 
به درون نخواهد أمد 
 مرگ ، در يك پوست خز  ويك رداى ابريشمى 
ترا خواهد ربود 
جمعه ، اولين روز سال جديد ، ٢٠١٦ ميلادى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا .