چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۴

نيمكت تنهايى ما 


من نميدانم چرا مينويسم واز كه وچه بايد بنويسم وبكجا ميرود وچه كسانى إنرا ميخوانند و يا ناديده از روى إن ميگذرند 
ميل ندارم وار دفلسفه شوم وشعو ومغز خودمرا با اراجيفى كه فهم أن سالها وقت ميخواهد مخدوش كنم و خودم را به نمايش بگذارم ، دنياى امروز ما بطور وحشتناكى دگر گون شده است ، ديگر از أن انسانهاى  خوب ومهربان شريف ومؤدب   خبرى نيست نوادهگانشان نيز پنهانند. وكسانيكه بجا مانده اند ناگهان تغيير شخصيت و جنسيت داده اند 
ان روزهاى سرد زمستان كه بخانه فرهاد ميرفتيم ، او پشت پيانو نشسته بود وداشت راخمانينوف را تمرين ميكرد. مادرش مشغول انداختن سفره  روى ميز بود با أش رشته درون كاسه  ها وظروف قديمى كه ازخاندان "دهخدا" باقيمانده بود ، ومن ميگفتم چه تركيب دلپذيرى از آش رشته  وراخامانينوف ،
امروز دنيا  ترسناك شده ، چهره ها مسخ شده ، نوعى  ديوانگى و خشونت در چشمها ديده ميشود ترس بيشتر مردم را در بر گرفته  ومردم عادى كه ميل دارند عادى زندگى كنند زير ديوانگيهاى انسانهاى از خود رميده واز خود گريخته. و واخورده زير فشارد  


غولهايى از درون شيشه ها بيرون آمده اند وبچه غولهايرا با كمك دستگاههاى بدن سازى ومواد انرژى زا ميسازند وبجان جامعه ميندازند ، رسم زندانيان به ميان جامعه نفوذ كرده ، بدنهاى  خال كوبيده ، بازوان  عضلانى  ، چشمان از هم گسيخته با مردمكهاى مات  گويى شيشه  بجاى مردمك ديده در آنها بكار رفته ، همه درختانى صاف  اما بى ريشه  ، بتو فرصت نميدهند كه فرياد بردارى  كه من در اين جهنم گم شده ام ،ىمن خردم هستم ،  وهر بار كه پس ميخورم بياد سفرهاى گاليور ميافتم ، پس ما چه وقت وچه موقع انسان خواهيم شد وبه حالت اوليه خود بر ميگرديم ؟ .
اين سفر كى وكجا به پايان ميرسد؟  چرا بشر تا اين حد سقوط اخلاقى كرد ، وچرا بصورت حيوان درآمد ؟ حال تنها بايد به فسيلهاى گذشته نگريست كه بر پيكر استخوانى أنها كذشته هاى خوب ما نقش بسته است ، 
اكثرا با هركه بر خورد ميكنى بنوعى سر كشته است ويا دچار اوهام زير گرد  ومواد ، سيگاررا غدغن كردند وبجايش شيشه و ساير مواد را كه انسانيت را بسوى نيستى سوق ميدهد جايگزين آن ساختند .
حال امروز از چه بايد نوشت ، اشعار شعراى گذشته را بالا أورد؟ ويا چند خط بند تنبانى سر هم رديف كرده بعنوان شعر بخورد اين بيخردان داد ؟ . ويا تنبان را  پايين كشيد و اعضاء پنهانى را به نمايش گذارد ؟!......
كم كم بايد خاموش بنشينم ، ودست از همه چيز بشويم وبه دفتر و قلم خود پناه ببرم حدا اقل أنجا من ونوشته هايم در امانيم ، واز دسترس عوامفريبان به دور ، از دسترس ديوانگان محفوظ . پايان 
ثريا ايرانمنش ( حريري) 
نيمه شب چهار شنبه ٢٣ دسامبر٢٠١٥ ميلادى .
(خصوصي)

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۴

يلدا

امروز دير بيدار شدم ، شب كذشته دير خوابيدم ! به تماشاى يك كنسرت كه در يك چرچ بزرگ به همت خارجيان مقيم اينجا بر پا شده بود رفتيم ، سه بانوى سوپرانو ،متسو ، يك تنور و يك پيانيست همه اين كنسرت را تشكيل ميدادند ، طبيعى است كه بيشتر آهنگها از بأخ ، مندلسون وشوبرت بودند ودر آخر شب همه " آهنگ شب " أرام را خواندند  يك آهنگ فراموش  ناشدنى ، پنج يورو درون سبد همت عالى انداختم اجازه عكسبردارى نبود. اما صفاى أن دهكده وآرامش شب وسكوت به همراه وزش نسيم در ميان درختان بلند سر به آسمان كشيده سرو ونارون  با چراغانى شهر منظره دلپذيرى  داشت، پس از سالها شب پيش أوازى شنيدم ، اول شب هنگاميكه روى نيمكت نشستيم ناگهان يك گربه سياه نميدانم از مدام سوراخ پيدا شد و. پريد روى دامن من ، از جاى برخاستم دوست وهمراهم أنرا به عقب راند اما باز پشت سر من نشست ،بناچار جايم را عوض كردم ، خاطره خوبى از اين جانور وحشتناك أنهم درون يك چرچ تا ريك نداشتم ، 
شب دوست با من بخانه أمد چاى نوشيديم ،او رفت ومن آنقدر  خسته بودم كه شام نخورده به تختخواب رفتم ، وپدرم را بخواب ديدم ، سالها بود كه اورا بخواب نديده بودم. داشت دوش ميكرفت ، سپس گفت يك شكلات بمن بده كمى سرديم  كرده اما من ايستاده بودم ، تمام شب در اغوش او بخواب راحتى فرو رفتم ، ساعت  نه بود كه بيدار شدم واولين شمع شب يلدا را براى او روشن كردم ميرزا چيدم وكفتم هر چقدر ميخواهى بخور ، اگر تو نبودى من نبودم وأي جوجه هاى رنگ وارنگ كه اطرافرا گرفته اند هم نبودند ، جايت خاليست پدر ، 
باز من همانم  با همان لوح وتصوير ساده  شكل پذيرى ندارم ،ًكسى نميتواند مرا خورد كند واز نو بسازد  نبايد مرا تسخير كنند  من خود خدايى هستم دگر گون شده  من همان  تكه تصوير شده گاهى در بعضى اذهان مخدوش  حال كه باين صورتكهاى اطرافم مينگرم ، ميبنم چقدر حقيرند  من دوست ندارم هر لحظه در پيكر ديگرى  جلوه كنم  ميل دارم در كلمات معنا شوم ، پدر چقد رامروز بيادت هستم وچقدر جايت كنار من خالى بوده  وهست وخواهد بود ،
ثريا ايرانمش ،اسپانيا ، 
يلدا  براى همه خوش.

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۴

خرد ، يا خر ، با رجاله  ، 

كدام خرد؟ در كدام سوى ، وزير كدام إفتاب ؟ 
 خرد ،گاهى به خامى ميانجاند  ويا اينكه بدينگونه ميپندارند ، روزى ميپنداشتم باديد خرد ميتوان زير يك إفتاب روش  همه چيزرا با ذره بين نگاهم ببينم ،   بدين كمان بودم كه از افتادن به گودالهاى متعفن. وچاله ها كه به آفتاب  ميمانند ، بر كنار ميمانم ،  ميدانستم كه بايد از جاى هموار رفت ، ناهمواريها  ممكن است مانند خزه دور پاهايم. بپيچند ،.  من با ديد روشن به همه سوراخهاى تاريك مينگريستم  وبا ز بر اين پندار بودم كه روشنايي است ،  
امروز سراسر زمان برايم يكسان است ، وسراسر زندگى ، من عاقبت وعافيت را مانند كف دستم ميبينم ، اما جرت ابراز أنرا ندارم ،
تاريكى از هر سو مرا احاطه كرده است  وهمين چشمان آفتاب  شناسم  مرا گمراه كردند ،مرا در دشت بيخردى  خود اسير ساختند
ديگر ميل ندارم از آنى كه در آنم ، به أنى كه نيامده  گام بردارم ، در كتاب صد سال تنهايى ماركز نيز به همين نحو وهمين زبان بر خوردم ، ديروز فرداست و هفته گذشته امروز است ، تنها سايه ها عوض ميشوند ، 
هنوز كسى مرا در روز طوفانيم  نديده است ،  در أن زمان كه كينه ها دردلم نطفه ميكنند ، من گاهى از فشار درد. تيره ميشوم. ونعره ميكشم  وحشتى ندارم   لكن براى كسانيكه دوستشان دارم  لرزان  وپريشانم  ، دنياى من ، با آن آهنگهاى ملكوتى و آوازهاى سرزمينم تمام شد، امروز دنياى نطفه فروشان وپا اندازان است  من براى جستن از اين زباله دانى متعفن هيچ راهى بهتراز  خوب بودن خودم و پناه بردن به نوشتن ندارم ، زخمهايم مرا درمانده  كرده اند  مشتم  را محكم به ديوار ميكوبم ، واز درد ميگريم. ، فرياد كشيدن ديگر مباهاةى ندارد ،
خيال نكن كه مرا از اوج حضيض به نقطه نجس انداختى  من را هنوز نديده اى  تنها با كلماتم أشنايى كه بعضى از آنها برايت مبهمند،  زمانى فرا ميرسد كه ترا با نفرت از خود ميرانم  تا مرا در خمره تا ريك خيال  خود محبوس نسازى. به شراب سرخ ارغوان پناه ميبرم. ودر آن خمره غرق ميشوم ، تا به سبكسرى تو برسم ، تا سقوط كنم  ، رها شوم ، در شراب سرخ مستى زا تخمير ميشوم  سپس همهرا بر سر كلمات خالى ميكنم ،  تا دوباره تيرهگيهارا فراموش كنم  به مغز خود خون ميرسانم ، ، كاهى پرواز  ميكنم ، تا قلعه سيمرغ ميروم ، ، هر نورى سايه اى دارد ، منهم سايه ام هنوز گسترده  است  خاموشى ندارم ،  وهيچ يك از گفته هاى من  زير سايه نخفته اند ، سايه من آنچنان پهن است كه ميتواند بسيارى را در خود جاى دهد ،  واين گسترده  سايه ، نامش ،عشق ، مهربانى ومحبت است ، نه ريا وتقلب يا دروغ ، من هرشب به سخنان خداوندگار نو رگوش ميدهم   وسپس فردا درانتظار  شنيدن  ويا نوشتن آن ناگفته ها مينشينم  ، گاهى به آنها زيبايى ميبخشم وزمانى تلخى  وبا تشبيهاتم آنچهرا كه بايد بگويم ميگويم ،
انسانها جمع أضداد ، من حاصل  آن جمع هستم  با شناخت خويش وهويت خويش ،
امروز درد دارم ، ميخواهم فرياد بكشم ، درد من جسمى نيست ، روحى هم نيست  ، نيشى  از يك زنبور سمى بر بازوانم مرا بيخواب كرده است . 
در اين برهه از زمان نبايد به دنبال انسان واقعى رفت ، نطفه ها هم أزمايشگاهيند ، ومملواز بيماريهاى گوناگون ،. پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا 
نيست در جهان 

نزديك ساعت شش بعد از ظهر بود ، كه زنگ درب به صدا در آمد ، قبلا خبر داده بود ،

كه براى نوشيدن يك چاى بعد از ظهر به طبقه بالا ميايد ، خسته بود ، مقدارى نامه وپاكت وروزنامه كه از صندوق پست برداشته بود ، در دست داشت ، موهاى طلاي، وزيبايش ، بوى ادوكلن. وبوى تازگى ميداد ، سخت درهم بود ،  نشست روى مبل ، خيلى خونسرد گفت : 
بيكار شدم ، از هفته إينده ديگر كارى ندارم ، امروز خانهرا تميز كردم ، سه شنبه به شهر خودمان بر ميگردم ، 
پرسيدم ، ناگهانى ؟ چرا بيكارشدى  ؟ تو كه از كارت راضى بودى ، آنها نيز ترا دوست داشتند 
گفت : فراموش نكن در چه ديارى زندگى ميكنيم ، فراموش مكن ،چرا تو تنهايى من تنها هستم ، ما با همه فرق داريم  در اين دنيا ، بايد بيشعور ، احمق، بيسواد ، اما دلقك وار با مردم راه أمد ، يا رفت عضو كانالهاى آشغالى  كه اين روزها براه افتاده و هركسى بخودش ميبالد كه در فيس بوكش چند صد هزار  بازديد كننده داشته ، كسى به فلسفه وعلوم  اهميتى نميدهد ، دنيا پوچ شده ، منهم مانند تو عاشق موزيك وادبيات هستم ، نميتوانم با مشتى بيسواد ، دريك كافه بنشينم ومزخرف بگويم يا مزخرف بشنوم ، ما در اقليت هستيم ، امروز در ميان سيل مد وفاشن ورنگها ى مصنوعى  كسى مارا ببازى نميگيرد ،بايد حتما عضو يك كلوب يا عضوى ا ز اعضاى خانواده اى  باشى كه مشتهايشان گره كرده رو به هوا براى هيچ ميجنگند .
هفته بعد از حادثه پاريس  "فرانسه" از همه ما خواستند كه وارد كوچه شويم ،براى يك دقيقه سكوت  واحترام به كشته شدگان !! من نرفتم  ، به دنبالم أمدند وگفتند دستور رياست است با همه شاگردان ومعلمين وكارمندان بايد برويم پايين  بايستيم وعكس بگيريم وإنرا به تلويزونها وروزنامه ها بدهيم ،،
پرسيدم چرا؟ اينهم نوعى تبليغ است ؟؟! 
روزى هزاران زن ومرد وكودك در سوريه ، در لبنان ، در خاور ميانه تكه تكه ميشوند ، جرا كسى براى آنها احترام قائل نيست وبرايشان سكوت نميكند ، سكوت ميكنند تا معلوم نشود چند صد نفر زير بمبها ، منفجر شده اتد ويا با اسلحه فلان ديوانه به تير غيب گرفتار شدند ؟! با اينهمه مجبور بودم بروم اما نكذاشتم تصويرم در عكس ديده شود ،
هفته بعد از من شكايت شد كه. اين بانو با پرسنال  بد رفتارى كرده  وامروز بمن كفتند :
باى باى ، تو ديگر اينجا كار. ندارى وكنتراتم  را تمديد نكردند همين ، 
شب پيش واقعا دلم سوخت واشك در چشمانم جمع شد ، دخترى جوان تحصيل كرده با فرهنگ ، مؤدب ، صاحب ليسانس فلسفه  زبان انكليسى ،متولد انگليس ، بزرگ شده در انكلستان ، از يك پدر ومادر اسپانيايى در شمال ، وهنوز مشغول  درسخواندن و بفكر بو د تا دكترايش را در زمينه تحصيلى خود بگيرد .
گفت : 
فراموش مكن در چه كشورى زندگى ميكنيم  يادت رفته چهارسال حقوق دختر ترا ندادند،؟ فراموش مكن در چه دنيايى زندگى ميكنيم ، بايد مانند اين ابلهان تنها نشست روى اسباب بازيها و نگاه كرد كجا عكس زيبايى است وكدام فاحشه با كدام مرد همجنس باز خوابيده ، دنياى همجنس بازان ، پااندازان،، فاحشه ها ،مهم نيست مرد هم ميتواند فاحشه باشد دنياى تهديدها ، دنياى فتوشاپ كردن عكسها ، دنياى مجازى ،ما دنياى طبيعى وواقعى خود را گم كرده ايم ، 
روزنامه را باز كرد ، وگفت :
يكشنبه يك كريسمس كارول در شهر ميم است ساعت پنج به دنبالت ميايم  باهم برويم ،
گفتم ، اوكى  اما دوشنبه شب بيا بالا ماهم جشن داريم ، "يلدا" شرابى مينوشيم و زير نور شمع به موسيقى گوش ميدهيم وفراموش ميكنيم كه كجا هستيم وكى هستيم و چرا هستيم ، پايان 
نيمه شب يكشنبه ،
ثريا ايرانمنش، (حريرى) اسپانيا .
١٩/١٢/٢٠١٥ميلادى 🌲🌲🌲🌲

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

دو برگ ،

دوبرگ از نهال گلدان او چيدم ودرون گلدانى آنهارا  كذاشتم ، تا ريشه كند. به نماد دو پستان زيباى او ، از أن برگهاى خودرو كه مانند خيلى از آدمها همه جا ريشه ميدوانند، هرروز به آنها مينگرم مبادا زرد شوند ، چرا پس بزرگ نميشوند ؟ دربهترين مكان. رو به إفتاب نداشته آنهارا قرار داده ام ودر انتظار  ، انتظار سخت است ، دردناك است ، از خود مرگ دردناكتر است .
ديگر در انتظار هيچ أوازى نيستم ،ىمگر آنكه در مستى وبيخبرى خودرا فريب دهم ، أوازها وسرودها  وسروشها  ديگر قدرت أن ا ندارند تا گوشهاى  مرا نوازش دهند ،   دهانم تلخ وبد مزه از سيگار زياد !  اينروزها خاموشيم را گم كرده ام  به دنبال هر كلمه بى ارزشى وهر تقاضايى ميروم ،  گوشهايم براى خاموش ماندن كر شده اند ،  أن رهرو بى مقصدم ،  همه را أزموده ام ،  قدرتها أرامند  وساكت  ، اجتماع نيز خاموش شد  أرام وراحت در انتظار سرنوشت است ، ديگر نه سخنى ميگويم ونه خواهم شنيد   همهرا درون سينه ام زندانى ميكنم  بگذار درون سينه ام فتنه بر پا كنند ، وهستى خودمرا از هم بدرند ، 
از صداى گوش خراش اتومبيلها ، جت ها ، هوا پيماها  وصداى وزش باد درون پرده ها ديگر چيزى نميشنوم ، من با عقل وشعور خود خلوت كرده ام ، داريم با هم ميانديشيم  هر انديشه اى بر ديگرى سبقت ميگيرد ،  وميخواهد أن ديگرى را بكوبد ، ، امروز عقل من ميدان نبرد شده است ، چشم به أسمان دارم ، در ميان ابرهاى سنگين بى باران به دنبال كسى هستم تا شايد مرا دلدارى دهد ، با شهابهاى زود گذر أنسى ميگيرم وزود رهايشان ميسازم ، روز گذشته در روند زندگيم دچار يك ديوانگى شده بودم ، بطرى شراب ، مخلوطى از قرصها و بسته اى سيگار ، كسى از دور دستها به دادم رسيد ، خودرا به بيخيالى زدم ، قرصها را دور ريختم ،هرچه او گفت انجام دادم. بى ا راده ، گويى مست بودم ، اما نه مست نبودم. هوشياريم پابرجا بود حتى شعرى نوشتم و به دست باد دادم ، بيادم أمد كه چه ها نوشتم وچه ها كردم ، تازه فهميدم كه ميشود سرگرم شد ، وبراى چند ساعت همه شده خودرا وزندگى را عقل را هشيارى را به دست فراموشى سپرد، خيلى زود بخواب رفتم وخيلى زود بيدار شدم ،  شده بوم جمع أضداد ، قالب شكسته شده ، در هر عبارتى كه مينوشتم سعى داشتم گريزى  به موسيقى بزنم ،  من معتاد موسيقى وعبارتها  هستم ، آيا كسى گوش بمن داد ؟ نه ؟ آيا كسى دردهايم را احساس كرد ؟ نه !  اينجاست كه فهميدم اگر قدرت روحى وجسمى تو تحليل رود شغالان گرسنه بو ميكشند وميخواهند بقيه  مانده ترا به نيش بكشند ، 
من معناى يكا يك نوشته هايم را ميدانم ، شايد عدهاى بخوآنند وبدانند  ويا نفهمند و بگذرند ،
امروز به پا خواستم به آن دو برك نگاه كردم ، هنوز سبزند ، حال ميروم تا گردش روزانه  امرا شروع كنم واز ياد ببرم كه دى چه گذشت وفردا چه خواهد شد ، .پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا 
١٨/١٢/٢٠١٥ ميلادى 

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۴

سه زن 

تازه بر گشته ام ، از ميان انبوه ظروف ناشسته  درون دستشويى آشپزخانه ، از يك خانه بهم ريخته ، از ديدار مردى كه مانند يك مجسمه بيحركت ،با چشمان مرده اش داشت مرا مينگريست ، تمام شب در اين فكر بودم كه دختر من در اين موجود چه ديد كه خودرا وسرنوشتش را به دست او سپرد و حالا تازه بيادش  أمده فرزندى را زاييده كه ناقص است ،، 
ما سه زن توانستيم سرنوشتمانرا به دست بگيريم وبا تمام دردها ورنجها  وناملايمات  در ميان مردمى كه هر كدام به دونيمه كره زمين تعلق دارند ، به زندگى أرام وبي هياهوى خود ادامه دهيم .
ما سه هركدام توانايى وقدرت هشت اسب اصيل را داشتيم ، هيچكدام زير وز وز  مگسها  وزنبوران دور كندوى  خود اعتنايى نكرديم ، ، هر سه تاختيم ، رو به هدف ، مردان ما هريك بسويى رفتند وراه زندگيشان را در پيش گرفتند ، يكى از آنها همه كل  را فداى جزء كرد وامروز هستى او كل را تشكيل ميدهد وما جزيى از أن ، ما سه زن توانستيم در يك ديار بى ترحم  منظومه كوچكى را تشكيل دهيم ، واز " او" كه ديگر چيزى بجاى نمانده هيچ توقع وچشم داشتى نداشتيم ، 
بكذار با سكه هايش خوش باشد ، بگذار با تكيه به آنها احساس بزرگى وتوانايي كند ، 
ما هر سه بى آنكه به يكديگر بگوييم ، راهمان را يكى كرديم ، هركدام نيمه ديگرى بوديم ، اگر يَكى از ما ميافتاد دو نيمه ديگر اورا بر ميداشتند وبه تيمارش ميپرداختند ،
امروز احساس كردم يكى از هشت پايم اره شده ،  او كه  با من يكى بود ، چهره اش عكس قاب شده من ، ورفتارش مرا به شگفتى وا ميداشت ، بدينگونه ، بيحوصله ، ناتوان ، وخسته ، به انبوه لباسهاى نا شسته ، به ظروف رويهم تلمبار شده و بى تفاوت به  ديگران مينگريست .
الان بر گشتم ، اسباب بازيهايم مانند جسد هاى  بيجان روى ميز افتاده بودند ، ديگر شوقى ندارم با آنها بازى كنم ، هرروز سيل مورچه هاى روان از سوراخ آنها بيرون ميزند ، يكى نوازشم ميكند ، ديگرى فحاشى ميكند سومى بازار بيشترى ميخواهد ، به آنها مينگرم ، كدام يك از درد درون من أگاهيد ؟  هيچكدام !!!
حال در انتظار نيمه خودم هستم ، در انتظار بهبودى تصويرم كه از من جوانتر است ، جوانى من است ، همان توان وقدرت و دويدن ،براى نظم دادن وسامان  دادن به يك زندگى دلخواه با شتاب ميگذرد ، آنقدر تند ميرود كه وقت ندارد تكه نانى در دهانش بگذارد ، بايد بار سنگين زندگى را يك تنه بدوش بكش ، پرنسس در اطاقش بخواب رفته وشاهزاده صبحانه ميخواهد ، وآن مجسمه بى بو وبى خاصيت سيگارش را روشن كرده ، در اتومبيل منتظر نشسته است ، 
الان بر كشتم ، قهوه اى داغ درست كردم شايد توانم را پس بگيرم ،
تازه بر گشتم ، از آن خانه بزرگ كه ديگر صفا و معنايش را  را براى من از دست داده است ، خانه ايكه تنها يك نفس أنرا گرم ميداشت ، حال اين نفس ، دارد توانش را از دست  ميدهد ،
تازه به مكعب چهار گوش خود بر گشته ام ، ديوارها بمن دهنكجى ميكنند ، آنها از قدرت درونى من هنوز بيخبرند ، اگر چه كمى پاهايم خسته اند اما دستهايم ، انديشه هايم وروحم هنوز زنده است ، اورا  أن بك زن را نيز زنده خواهم كرد اگر چه با شكستن خودم باشد ، 
روزى آن  "من" ديوارى بود سفيد وسخت وسفت ساخته از ساروج وبتون ، زمينى پر بار ور بركت با نيرويى فوق العاده كه هيچ نقش ونگرانى اورا فريب نميداد ، 
امروز آنچنان اين ديوار ترك برداشته كه ميخواهد با تزريق سرم هاى مصنوعى وألوده خودرا ترميم سازد ، امروز فهميدم كه چقدر ضعيف شده ام ، هنگاميكه اشكهايم سرازير شدند ، مهم نيست ، اشكها سيلى هستند كه كثافت روح را  شسته وپاك ميسازند ، 
در انتظار بهبودى أن زن ديگر هستم ، تا باز " سه زن" بزرگ شويم ،بدون ألقاب قلابى ،بدون سكه هاى زر ، تنها با نيروى خودمان ، زندگى را به پايان بريم ، پايان 
ثريا ايرانمنش (حريري) اسپانيا . 
١٧/١٢/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٦ آذرماه ١٣٩٤ شمسى !!