خرد ، يا خر ، با رجاله ،
كدام خرد؟ در كدام سوى ، وزير كدام إفتاب ؟
خرد ،گاهى به خامى ميانجاند ويا اينكه بدينگونه ميپندارند ، روزى ميپنداشتم باديد خرد ميتوان زير يك إفتاب روش همه چيزرا با ذره بين نگاهم ببينم ، بدين كمان بودم كه از افتادن به گودالهاى متعفن. وچاله ها كه به آفتاب ميمانند ، بر كنار ميمانم ، ميدانستم كه بايد از جاى هموار رفت ، ناهمواريها ممكن است مانند خزه دور پاهايم. بپيچند ،. من با ديد روشن به همه سوراخهاى تاريك مينگريستم وبا ز بر اين پندار بودم كه روشنايي است ،
امروز سراسر زمان برايم يكسان است ، وسراسر زندگى ، من عاقبت وعافيت را مانند كف دستم ميبينم ، اما جرت ابراز أنرا ندارم ،
تاريكى از هر سو مرا احاطه كرده است وهمين چشمان آفتاب شناسم مرا گمراه كردند ،مرا در دشت بيخردى خود اسير ساختند
ديگر ميل ندارم از آنى كه در آنم ، به أنى كه نيامده گام بردارم ، در كتاب صد سال تنهايى ماركز نيز به همين نحو وهمين زبان بر خوردم ، ديروز فرداست و هفته گذشته امروز است ، تنها سايه ها عوض ميشوند ،
هنوز كسى مرا در روز طوفانيم نديده است ، در أن زمان كه كينه ها دردلم نطفه ميكنند ، من گاهى از فشار درد. تيره ميشوم. ونعره ميكشم وحشتى ندارم لكن براى كسانيكه دوستشان دارم لرزان وپريشانم ، دنياى من ، با آن آهنگهاى ملكوتى و آوازهاى سرزمينم تمام شد، امروز دنياى نطفه فروشان وپا اندازان است من براى جستن از اين زباله دانى متعفن هيچ راهى بهتراز خوب بودن خودم و پناه بردن به نوشتن ندارم ، زخمهايم مرا درمانده كرده اند مشتم را محكم به ديوار ميكوبم ، واز درد ميگريم. ، فرياد كشيدن ديگر مباهاةى ندارد ،
خيال نكن كه مرا از اوج حضيض به نقطه نجس انداختى من را هنوز نديده اى تنها با كلماتم أشنايى كه بعضى از آنها برايت مبهمند، زمانى فرا ميرسد كه ترا با نفرت از خود ميرانم تا مرا در خمره تا ريك خيال خود محبوس نسازى. به شراب سرخ ارغوان پناه ميبرم. ودر آن خمره غرق ميشوم ، تا به سبكسرى تو برسم ، تا سقوط كنم ، رها شوم ، در شراب سرخ مستى زا تخمير ميشوم سپس همهرا بر سر كلمات خالى ميكنم ، تا دوباره تيرهگيهارا فراموش كنم به مغز خود خون ميرسانم ، ، كاهى پرواز ميكنم ، تا قلعه سيمرغ ميروم ، ، هر نورى سايه اى دارد ، منهم سايه ام هنوز گسترده است خاموشى ندارم ، وهيچ يك از گفته هاى من زير سايه نخفته اند ، سايه من آنچنان پهن است كه ميتواند بسيارى را در خود جاى دهد ، واين گسترده سايه ، نامش ،عشق ، مهربانى ومحبت است ، نه ريا وتقلب يا دروغ ، من هرشب به سخنان خداوندگار نو رگوش ميدهم وسپس فردا درانتظار شنيدن ويا نوشتن آن ناگفته ها مينشينم ، گاهى به آنها زيبايى ميبخشم وزمانى تلخى وبا تشبيهاتم آنچهرا كه بايد بگويم ميگويم ،
انسانها جمع أضداد ، من حاصل آن جمع هستم با شناخت خويش وهويت خويش ،
امروز درد دارم ، ميخواهم فرياد بكشم ، درد من جسمى نيست ، روحى هم نيست ، نيشى از يك زنبور سمى بر بازوانم مرا بيخواب كرده است .
در اين برهه از زمان نبايد به دنبال انسان واقعى رفت ، نطفه ها هم أزمايشگاهيند ، ومملواز بيماريهاى گوناگون ،. پايان
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا