دو برگ ،
دوبرگ از نهال گلدان او چيدم ودرون گلدانى آنهارا كذاشتم ، تا ريشه كند. به نماد دو پستان زيباى او ، از أن برگهاى خودرو كه مانند خيلى از آدمها همه جا ريشه ميدوانند، هرروز به آنها مينگرم مبادا زرد شوند ، چرا پس بزرگ نميشوند ؟ دربهترين مكان. رو به إفتاب نداشته آنهارا قرار داده ام ودر انتظار ، انتظار سخت است ، دردناك است ، از خود مرگ دردناكتر است .
ديگر در انتظار هيچ أوازى نيستم ،ىمگر آنكه در مستى وبيخبرى خودرا فريب دهم ، أوازها وسرودها وسروشها ديگر قدرت أن ا ندارند تا گوشهاى مرا نوازش دهند ، دهانم تلخ وبد مزه از سيگار زياد ! اينروزها خاموشيم را گم كرده ام به دنبال هر كلمه بى ارزشى وهر تقاضايى ميروم ، گوشهايم براى خاموش ماندن كر شده اند ، أن رهرو بى مقصدم ، همه را أزموده ام ، قدرتها أرامند وساكت ، اجتماع نيز خاموش شد أرام وراحت در انتظار سرنوشت است ، ديگر نه سخنى ميگويم ونه خواهم شنيد همهرا درون سينه ام زندانى ميكنم بگذار درون سينه ام فتنه بر پا كنند ، وهستى خودمرا از هم بدرند ،
از صداى گوش خراش اتومبيلها ، جت ها ، هوا پيماها وصداى وزش باد درون پرده ها ديگر چيزى نميشنوم ، من با عقل وشعور خود خلوت كرده ام ، داريم با هم ميانديشيم هر انديشه اى بر ديگرى سبقت ميگيرد ، وميخواهد أن ديگرى را بكوبد ، ، امروز عقل من ميدان نبرد شده است ، چشم به أسمان دارم ، در ميان ابرهاى سنگين بى باران به دنبال كسى هستم تا شايد مرا دلدارى دهد ، با شهابهاى زود گذر أنسى ميگيرم وزود رهايشان ميسازم ، روز گذشته در روند زندگيم دچار يك ديوانگى شده بودم ، بطرى شراب ، مخلوطى از قرصها و بسته اى سيگار ، كسى از دور دستها به دادم رسيد ، خودرا به بيخيالى زدم ، قرصها را دور ريختم ،هرچه او گفت انجام دادم. بى ا راده ، گويى مست بودم ، اما نه مست نبودم. هوشياريم پابرجا بود حتى شعرى نوشتم و به دست باد دادم ، بيادم أمد كه چه ها نوشتم وچه ها كردم ، تازه فهميدم كه ميشود سرگرم شد ، وبراى چند ساعت همه شده خودرا وزندگى را عقل را هشيارى را به دست فراموشى سپرد، خيلى زود بخواب رفتم وخيلى زود بيدار شدم ، شده بوم جمع أضداد ، قالب شكسته شده ، در هر عبارتى كه مينوشتم سعى داشتم گريزى به موسيقى بزنم ، من معتاد موسيقى وعبارتها هستم ، آيا كسى گوش بمن داد ؟ نه ؟ آيا كسى دردهايم را احساس كرد ؟ نه ! اينجاست كه فهميدم اگر قدرت روحى وجسمى تو تحليل رود شغالان گرسنه بو ميكشند وميخواهند بقيه مانده ترا به نيش بكشند ،
من معناى يكا يك نوشته هايم را ميدانم ، شايد عدهاى بخوآنند وبدانند ويا نفهمند و بگذرند ،
امروز به پا خواستم به آن دو برك نگاه كردم ، هنوز سبزند ، حال ميروم تا گردش روزانه امرا شروع كنم واز ياد ببرم كه دى چه گذشت وفردا چه خواهد شد ، .پايان
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا
١٨/١٢/٢٠١٥ ميلادى