سه زن
تازه بر گشته ام ، از ميان انبوه ظروف ناشسته درون دستشويى آشپزخانه ، از يك خانه بهم ريخته ، از ديدار مردى كه مانند يك مجسمه بيحركت ،با چشمان مرده اش داشت مرا مينگريست ، تمام شب در اين فكر بودم كه دختر من در اين موجود چه ديد كه خودرا وسرنوشتش را به دست او سپرد و حالا تازه بيادش أمده فرزندى را زاييده كه ناقص است ،،
ما سه زن توانستيم سرنوشتمانرا به دست بگيريم وبا تمام دردها ورنجها وناملايمات در ميان مردمى كه هر كدام به دونيمه كره زمين تعلق دارند ، به زندگى أرام وبي هياهوى خود ادامه دهيم .
ما سه هركدام توانايى وقدرت هشت اسب اصيل را داشتيم ، هيچكدام زير وز وز مگسها وزنبوران دور كندوى خود اعتنايى نكرديم ، ، هر سه تاختيم ، رو به هدف ، مردان ما هريك بسويى رفتند وراه زندگيشان را در پيش گرفتند ، يكى از آنها همه كل را فداى جزء كرد وامروز هستى او كل را تشكيل ميدهد وما جزيى از أن ، ما سه زن توانستيم در يك ديار بى ترحم منظومه كوچكى را تشكيل دهيم ، واز " او" كه ديگر چيزى بجاى نمانده هيچ توقع وچشم داشتى نداشتيم ،
بكذار با سكه هايش خوش باشد ، بگذار با تكيه به آنها احساس بزرگى وتوانايي كند ،
ما هر سه بى آنكه به يكديگر بگوييم ، راهمان را يكى كرديم ، هركدام نيمه ديگرى بوديم ، اگر يَكى از ما ميافتاد دو نيمه ديگر اورا بر ميداشتند وبه تيمارش ميپرداختند ،
امروز احساس كردم يكى از هشت پايم اره شده ، او كه با من يكى بود ، چهره اش عكس قاب شده من ، ورفتارش مرا به شگفتى وا ميداشت ، بدينگونه ، بيحوصله ، ناتوان ، وخسته ، به انبوه لباسهاى نا شسته ، به ظروف رويهم تلمبار شده و بى تفاوت به ديگران مينگريست .
الان بر گشتم ، اسباب بازيهايم مانند جسد هاى بيجان روى ميز افتاده بودند ، ديگر شوقى ندارم با آنها بازى كنم ، هرروز سيل مورچه هاى روان از سوراخ آنها بيرون ميزند ، يكى نوازشم ميكند ، ديگرى فحاشى ميكند سومى بازار بيشترى ميخواهد ، به آنها مينگرم ، كدام يك از درد درون من أگاهيد ؟ هيچكدام !!!
حال در انتظار نيمه خودم هستم ، در انتظار بهبودى تصويرم كه از من جوانتر است ، جوانى من است ، همان توان وقدرت و دويدن ،براى نظم دادن وسامان دادن به يك زندگى دلخواه با شتاب ميگذرد ، آنقدر تند ميرود كه وقت ندارد تكه نانى در دهانش بگذارد ، بايد بار سنگين زندگى را يك تنه بدوش بكش ، پرنسس در اطاقش بخواب رفته وشاهزاده صبحانه ميخواهد ، وآن مجسمه بى بو وبى خاصيت سيگارش را روشن كرده ، در اتومبيل منتظر نشسته است ،
الان بر كشتم ، قهوه اى داغ درست كردم شايد توانم را پس بگيرم ،
تازه بر گشتم ، از آن خانه بزرگ كه ديگر صفا و معنايش را را براى من از دست داده است ، خانه ايكه تنها يك نفس أنرا گرم ميداشت ، حال اين نفس ، دارد توانش را از دست ميدهد ،
تازه به مكعب چهار گوش خود بر گشته ام ، ديوارها بمن دهنكجى ميكنند ، آنها از قدرت درونى من هنوز بيخبرند ، اگر چه كمى پاهايم خسته اند اما دستهايم ، انديشه هايم وروحم هنوز زنده است ، اورا أن بك زن را نيز زنده خواهم كرد اگر چه با شكستن خودم باشد ،
روزى آن "من" ديوارى بود سفيد وسخت وسفت ساخته از ساروج وبتون ، زمينى پر بار ور بركت با نيرويى فوق العاده كه هيچ نقش ونگرانى اورا فريب نميداد ،
امروز آنچنان اين ديوار ترك برداشته كه ميخواهد با تزريق سرم هاى مصنوعى وألوده خودرا ترميم سازد ، امروز فهميدم كه چقدر ضعيف شده ام ، هنگاميكه اشكهايم سرازير شدند ، مهم نيست ، اشكها سيلى هستند كه كثافت روح را شسته وپاك ميسازند ،
در انتظار بهبودى أن زن ديگر هستم ، تا باز " سه زن" بزرگ شويم ،بدون ألقاب قلابى ،بدون سكه هاى زر ، تنها با نيروى خودمان ، زندگى را به پايان بريم ، پايان
ثريا ايرانمنش (حريري) اسپانيا .
١٧/١٢/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٦ آذرماه ١٣٩٤ شمسى !!